ایده جالبی به ذهنم رسید. بیایید این طور بهش نگاه کنیم. این یک بازی است. زندگیتان. همه چیز از صفر شروع شده است. شما را ناگهان صاف گذاشتهاند توی شرایط فعلیتان. یعنی فرض کنید هر گندی تا حالا زدهاید خودتان نزدهاید و هر گلی هم که کاشتهاید خودتان نکاشتهاید. برداشتهاند شما را با عقل الانتان گذاشتهاند توی تن فعلیتان. توی خانه فعلیتان. با خانواده فعلیتان. با سواد فعلیتان با شرایط اقتصادی فعلیتان. با سن فعلیتان. با روابط فعلیتان. بعد بهتان گفتهاند برو ببینم چه کار میکنی باهاش.
فرقش چیست؟ بار گناه کرده نکردههای گذشته از روی دوشتان برداشته شده و شوق آینده توی دلتان گذاشته شده. بهتان اعتماد شده. یک زندگی را دستتان دادهاند و شما می دانید که میتوانید درستش کنید.
یادم میآید دو سه سال پیش که خیلی از خودم به خاطر توقف چندساله زندگیام از هر جهت، شاکی بودم یک روز به خودم نهیب زدم که: اصلاً فرض کن تو را به جرم غلط نکردهای اشتباهی انداخته بوده اند زندان. حالا آزاد شدی. از این که بدتر نبوده. بوده؟! این بهم کمک کرد تا خودم را جمع کنم.
حالا امشب اینجا نشستهام و دارم تصور می کنم من را از عالمی دیگر گذاشتهاند وسط این بازی سه بعدی. نقطه آغازش همینجاست. توی همین سالن بوگندو.