غلط خیلی زیاد است. یعنی انتخاب غلط کردن. راه غلط رفتن. همان غلط کردن دیگر! این را همهمان میدانیم. اما «درست»! به نظر میرسد هیچ درستی وجود ندارد. ته کاری آدم ممکن است احساس رضایت کند از انتخابش، اما ذهن ایرادگیرمان کی شده تا حالا کاملا راضی شده باشد؟ «درست»ی وجود ندارد نه؟ حالا چطور کسی یا چیزی میتواند ادعای هدایتگری کند؟
اما با همه اینها من فکر میکنم شاید رستگاری واقعاً ممکن باشد.
رستگاری سوای انتخابهایمان. میدانید چه میخواهم بگویم؟
...
خب موقعی که اینا رو پشت کاغذباطلههای شرکت مینوشتم یه چیزایی میخواستم بگم ولی سخت بود! امروز گوشیمو خونه جا گذاشتم و متوجه شدم متاسفانه دیگه موقع نوشتن با قلم و کاغذ نمیتونم متمرکز شم. البته که تو کاغذ ننوشتن و طبیعت رو پاس داشتن بهتره اما این وابستگی به تایپ کردن هم هیچ خوب نیست.
خلاصه رستگاری سوای انتخابهایمان هم میشه یه چیزی تو مایههای باور به غلط کردن هایمان!
یک روز صبح آفتاب توی چشمت میزند و بیدار می شوی.
ودرمی یابی که دیگر هیچ دلبسته ی شب نیستی.
دلت برای تاریکی پنجره ات، نگاهت و دلت در شب طولانی که از سر گذراندی می سوزد ولی اهمیتی نمی دهی. آفتاب طلوع کرده است. دلت گرم میشود آرام آرام.
هیچ نترس.
اریش فروم بارها تاکید کرده انسانها همیشه منشی دوسویه گرا نسبت به آزادی دارند. بااینکه به پیکاری بی امان برای رسیدن به آزادی دست می زنند، منتظر فرصتی هستند که از آن صرف نظر کنند و به نظامی استبدادی تن دردهند تا از باری که آزادی و تصمیم بر دوش شان نهاده بکاهند.
اروین یالوم
من به گمانم از هیجانی که آزادی برایم به ارمغان می آورد نمی توانم صرف نظر کنم و حالا دیگر آن قدر به خودم اعتماد دارم که پای عواقب تصمیم هایم بایستم.
گاهی چیز فوق العاده ای مثل سورئالیسم از دادائیسم دیوانه به دنیا می آید (بله! اگر البته مجالش باشد).
خیلی به خاطر افتضاحاتِ همه چیز ناامید نباشیم. دانا باشیم به جایش!
اینکه همه ی دنیا تو را در قالب مشخصی ببیند و بسنجد، و تعریفی از تو داشته باشد که با تعریف تو از خودت خیلی فرق داشته باشد فشاری را بهت تحمیل می کند که باید خیلی درست ساخته و پرداخته شده باشی تا خم نشوی.
چند وقت پیش با آدمی صحبت کردم که توی 38 سالگی شروع کرده بود انسان شناسی خواندن توی دانشگاه. و درکش کردم. و شوق توی حرف زدنمان اگر نه بیشتر ولی قطعا هیچ کمتر از شوق دو نوجوان شانزده هفده ساله نبود که در پی کشف جهان تازه ای هستند. هر دویمان شگفت زده شدیم. از اینکه عجب یکی دیگر هم توی این دنیا هست که برای سنجیدن آدمها از اعداد استفاده نمیکند. و البته هر دو کم شدن آن فشار کذایی را روی دوش که نه روی سینه مان حس کردیم. چون این هجمه از روبرو می آید، گستاخانه و بی هیچ ملاحظه ای.
این آقای جیمز آرتور هم پیشنهاد میشه
الان داره میخونه:
I swear that every word you sing, you wrote them for me
Like it was a private show, but I know you never saw me
قبلا Say you won't let go اش رو پیشنهاد داده بودم. اما گمونم این یکی قشنگتره. یا فقط چون تازهتره؟! به هرحال اسم آهنگ و اسم خواننده تو برچسبها هستن
ایستاده ای
به هر سو که رو کنم، مجالم نمیدهی به سربه هوایی نه حتی به لحظه ی بال زدن سنجاقکی... تمثال نزاییده هنوزِ خدایانی، به مشت های بسته ات هزارهزار ریگ بسته ای و کفش های عشاقم را دانه دانه جفت میکنی! این مریم را مسیحی به راه نیست! از او چه میخواهی؟ و چون به سمت بستر تو چنگ میزنم به تهی فرو می اندازی ام، با من چه می کنی؟
خون کشیده ای به برهنه خاک تنم، بپوشانم! با آن لباس سفید بلند... یا به آسمان خلوتت یا به خلوت زمین مهمانم کن که اگر نه...
که اگر نه با هزار هزار کفش سنگی به مادری هزار هزار یهودای اسخریوطی خواهم رفت!
تا حالا نشستهاید توی تاریکی نارنگی بخورید؟ یکهو نگاهتان بیفتد به بالکن روبرو و خالیِ زیر پایتان را حس کنید؟ منظورم این است کاملا اینکه به بلندای یک سقف از سطح زمین بالاترید را، آن تاب و تعلیق را...؟ و یکهو توی دلتان یکجوری بشود مثل وقتی توی چرخوفلک هستید. روبرویتان توی تاریکیِ پشت توری، چراغ چشمکزن یک هواپیما را ببینید که رد میشود و هیچ برایتان مهم نباشد که از کجا آمده و به کجا میرود.
میدانم که نشده. این تجربهٔ منحصر به فرد آدم دیگری است نه شما. البته که شاید شما هم توی تاریکی نارنگی بخورید بالکن و توری داشته باشید و بله بله...
قبلش سرتان درد میکرده؟ و تازه از دردش داشتید فارغ میشدید؟ بعدش زانویتان خورده به لیوان آبی و صفحات کتابی را خیس کردهاید؟