نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

آش بار گذاشتم 

نمیدونم آش چیه. نخود لوبیا عدس گندم و جو همه رو میریزم با کمی سبزی اگه باشه و کشک اگه باشه و اگه نباشه ماست و سرکه رو قاطی میکنم جای کشک. 

غیر از ابن چی بگم. خبر خوب امروز همینه. 


کمی پایینم و با خودم میجنگم. همینه. 


اندازه ها دروغ اند

ذوق کردن، افتخار کردن، انگیزه گرفتن از جنس غمگین شدن ناامید شدن و عصبانی شدن هستن. 

همونجور که امیدواری و ناامیدی از یه جنسن.  


سالها طول کشید که اینو بفهمم. 

اما حال خوب هست. و شاید چیز عجیبی نیست  که اون وسط بودن حال خوبه. که « نه غمگین بودن» «نه ذوق کردن» بی حس بودن نیست. چون در واقع «اون وسط» اون وسط نیست. 

در واقع ناامیدی و امید اصلا ضد هم نیستن. 



غربت و گیر و گورهایش

بالاخره بعد از هزار سال با یه نسبتا رفیق قدیمی رفتیم بیرون. خوش گذشت تا قبل از اینکه شروع کنه همش راجع به رابطه حرف بزنه. دوست دختر … نه، اساسا زن زندگی می‌خواد . حتی اگه شروع نمیکرد که هی بخواد نظرات نسبتا محترمانه اش راجع به رابطه رو تو مغز من فرو کنه شاید یه احتمالی یه کورسوی امیدی بود بخوام بهش از اون نظرم فکر کنم. اما حالا فقط امیدوارم دوستیه بمونه. که بعیده. 

راستش اصلا به درک. زن می‌خواد و دوستی نمیخواد که نمیخواد. دو ساله بی دوست نمردم. از الان به بعدش هم نمیمیرم. 


حتی برای روزنامه تسلیتی نمیفرستیم

شاعر میگه مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست به مشکل نشیند

تا حالا نشده مرغ دل من از یه بامی برخیزه و یه بار دیگه برگرده بشینه، حتی به مشکل. هر وقت برخاسته ، برخاسته و تمام. تا حالا همیشه همینجوری بودم. مهری که از دلم کنده شد دیگه جوش نمیخوره. مخصوصا وقتی زیاد درد کشیده و سخت کنده شده. 

این بار نه خوابی دیدم نه هیچی. یهو به خودم اومدم دیدم پشت تلفن بلند دارم به دوستم میگم: «من که دیگه دوستش ندارم» بعدش چند روز هی برگشتم به دلم رو کردم ببینم جدی بود و دیدم اره. 

دیگر تمام شد. 

بوی آن خانه شنبه ها!

دوستان همراه! رم رو بوی قورمه سبزی برداشته.،  سرو‌ خواهد شد نه با سالاد شیرازی بلکه با شراب مونته پولچانو. 

یه همچین زندگی ای را برای تمامی روزهایم خواستارم! 


آنم آرزوست

یه روزی آرزوم این بود بیام کنار دریا زندگی کنم. تصور میکردم دریا جایی برای آروم بودنه. 

حالا عکس خونه های تو کوهستان رو میبینم و فکر میکنم واو بری اینجا دور از بدبختی این روزا  زندگی کنی. 

خلاصه که به خونه و دریا و کوه نیست. میگن از درونت باید بیاد . اینکه از درونت باید بیاد رو من کاری باهاش ندارم و درست و غلطش رو زیر سوال نمیبرم. اما توی سطوح دم دستی در واقع مهم‌ترین چیز برای اعصاب راحت اینه که کاری رو بکنی و به اندازه ای  بکنی که دوستش داری و ازش درآمدی داشته باشی که هیچگونه نگرانی دخل و خرج نداشته باشی و کنار آدم‌هایی باشی و با کسایی معاشرت داشته باشی که باهاشون هماهنگ و خوب و خوشی. از نظر من این یه خلاصه درسته. حالا وقتی این چیزا نیستن و میگن باید عارف و صوفی بشی و از درونت فلان باشی یه بحث جداست که منکرش هم نیستم.