از آهنگ سیگاری یه ورژن لری ساختن یه جاییش میگن «از کیو تا قاضی آباد». به شکل خنده دار و عجیب غریبی همین یه عبارت ته دلمو روشن میکنه. حس میکنم اوه منم به جایی تعلق دارم که از کیو تا قاضی آباد داره و دلم غنج میره.
اما الانم رو میبینم و از اینکه دیگه اونجا نیستم خوشحالم ازینکه دیگه تهران هم نیستم خوشحالم. نه که بگم مهاجرت خوبه و آدم دور بشه و رشد میکنه و اینجا بهتره و …،نه. نه اصلا منظورم این نیست.
دارم تو یه سطح کاملا کاملا فردی حرف میزنم. تجربه های کاملا شخصی خودم که قابل تعمیم به هیچ احد دیگه ای نیست. از زیر این درختایی که عین درختای پارک نزدیک خونه تهرانم بودن رد میشم و و باز تو دلم پروانه ای میشه.
حس میکنم تعلق هم اکتسابیه. عشق هم. یعنی یه جور دیگه ای بگم. از اول همه متعلق به همه جا هستن همه چیز متعلق به همه است. عشق تو یه سطح بی نهایتی جاریه و همه نسبت به هم عاشقن. بعد ما انتخاب میکنیم. یعنی فرض کن یه کمد لباس داری از عشق به همه چیز و همه کس و برای امروز یکی رو میپوشی برای اون ماه یکی رو برای اون سال یا سالها یکی دیگه رو.
یه چراغی رو روشن میکنی یکی دیگه رو نه. بعضی از چراغها از اولی که به دنیا میای روشنن. و تو فکر میکنی این ها چراغ های منن. و خبر نداری که تو دشت نور داری.
ده و هجده دقیقه شب ابگوشت داره قل میزنه وبوش خونه رو پر کرده.
بوی غذا تو خونه شاید آرامش بخش ترین چیز دنیا باشه. بهش نور چراغ زرد و نسیم خنکتابستونی رو اضافه کنید. هیچی نمیتونه این ترکیب رو خراب کنه. نه حتی تنهایی. که چه بسا تنهایی بهترش هم کنه.
حالا قرار نیست یازده شب ابگوشت بخورم گذاشتم واسه فردا.
یکم دیگه میخوابم.
ماه خیلی درخشانه امشب هرچند نصفه است.
نمیدونم چرا هرچی مینویسم میذارم تو چرکنویس. اینم نمیدونم منتشر میشه یا نه.
امروزم دریا بودم. همون ساحل همیشگی. اگر میتونستم هر روز برم دریا و آفتاب بگیرم میرفتم واقعا. فکر نکنم هرگز خسته بشم. این حال بعدشم خوبه ، میای دوش میگیری لوسیون میزنی و مثل جنازه می افتی. تازه خیلی هم تو آب نبودم.
نمیخوام به چیزای دیگه فکر کنم.
دیشب خواب ف رو دیدم. بغل کرده بود منو و خوب و خوش بودیم حرف میزدیم و نوازشم میکرد. دیدی وقتی صبح از خواب خوشی پامیشی واقعیت تو صورتت تف میشه چه حال بدیه؟ اما چشمامو که باز کردم و فهمیدم خواب بوده هیچ ناراحت نشدم. حالم هنوز خوب بود. اینجوری بودم که خوابشم خوب بود. من عاشقش نشده بودم ولی از تموم شدنش خیلی ناراحت شدم. ناراحت هستم. حتی نمیدونم که اصلا چقدر برای من خوب بود. ولی اشتباه کردم اشتباه کردیم . من شاید بیشتر. واقعا امیدوارم خوب و خوش باشه و یه آدم خیلی خوب سرراهش بیاد. چون دیگه امیدوار نیستم به من برگرده.
دیگه اینکه با بدن شنی بخوابم برام داره یه چیز نرمال خیلی دل انگیز میشه. بقیه چیزام دارن نرمال میشن ولی بعضیاش دل انگیز نیستن، مثلا اینکه باید برای اینکه بدنم شنیه به کسی که نباید، جواب پس بدم.
خوبه که عقلم سر جاش اومده. خوبه که بلد شدم به خودم نگیرم. خوبه که دیگه میفهمم آدما عقلشون سر جاشون نیست و بهتره به خودم نگیرم. خوبه که دیگه نمیشینم فکر کنم که چرا اولش اینو گفت اما آخرش اونو کرد. خوبه که فهمیدم آدمای تو زندگیم ضعفای خودشونو دارن و به تخمم،
احتمالا وقتی که بمیرم هنوز خیلی چیزا سر جاشون نرفتن، ولی اونم به تخمم.
دیشب تو ساحل زیر سایه اون ماه بزرگ قرمز که انگار فاصله اش تا آغوش ما یه وجب بود، روی شن هایی که ساعت یازده شب هنوز از گرمای تابستونی گرم بودن، تو کشاکش بوسه ها، به ذهنم اومد که به تعداد ستاره های بالا سرمون تو زندگی من شگفتی باریده … و باز هم میباره … و اینو من خوب میدونم
کاش تابستون یه مکان بود میشد بهش سفر کرد. میدونم میشه سفر کرد رفت فلوریدا یا یه مکان کوفتی دور دیگه. یه مکان ارزون نزدیک بود!
بعد میشد دکمهٔ شب و روز هم داشت. صبح میرفتی و بلافاصله دکمهٔ شبش رو میزدی و تا هر وقت دلت خواست میموندی تو یه شب گرم تابستونی.
صبح آفتابی به شدت روشن یکی از آخرین روزای آگوسته.تو دل گرمای دلپذیری نسیم خنکی میاد.
به مرگ فکر میکنی.
تصور اینکه کسی بتونه تو این صبح بمیره ممکن نیست.
چقدر یکی باید از هم شکسته باشه که تو این آبی یکدست تنها ایده ای که به ذهنش میرسه مردن باشه.
...
خوشحالی به شکل حقیرانه ای ساده است: خودت رو دوست داشته باش. همین.
با همان شورت و تیشرت توی رختخوابم لپتاپ به بغل زدم بیرون و لق لق کنان آمدم نشستم توی سالن مطالعه. وسواس بیرون کشیدن موی زیر پوستی کنار ابروم که غلبه کرد آینه و موچین را کشیدم بیرون و یک لحظه با خودم فکر کردم که درست روبروی دوربین مداربسته نشستهام و یکهو خاطره سالن مطالعه فرهنگسرای اندیشه همان که بغل پالیزی است جلو چشمهام زنده شد.
بخش زنانه را میگویم: مثلا هفت هشت تا ردیف بود. هر ردیف شامل نیمکت سفید یکدست درازی بود با شش هفت تا صندلی. روبروی صندلی یعنی روی نیمکت حائل بلندی بود به موازات نیمکت کشیده شده. یعنی توی هر ردیف که مینشستی دیگر ردیف جلویی یا پشتیات را نمیدیدی. دیدت محدود میشد به بغل دستیهات. پوشیدن شال ممنوع بود. فقط با مقنعه راهت میدادن.
ظهر مرداد است. مقنعه را توی کبف می اندازم دم در ورودی، پایینِ راه پله یواش شال را سُر میدهم عقب و مقنعه را سر میکنم و جوری که تا جایی که میشود به نگاه آن زن پشت میز دم در ورودی نیفتم سریع میروم تو. آخرین ردیف و آخرین صندلی را انتخاب میکنم شال را که توی کیفم پیچیده دور «در جستجوی زمان از دست رفته» کنار میزنم. کتاب را مثل آجر بزرگی میکشم بیرون روی میز میگذارم و از جایی که کاغذ گذاشتهام بازش میکنم. یک لحظه بلند میشوم از بالای حائل ردیفهای عقب و جلو و همچنین زن پشت میز را دید میزنم سریع مینشینم و دست میبرم دکمه بالای مانتویم را باز میکنم و دانههای عرق پایین گردنم را فوت میکنم. میچسبد. یواش کاسه مقنعه را میگیرم و کلهام را از سوراخ مقعنه میکشم بیرون. حالا مقنعه روی سرم شبیه روسریهای زنانهای روستایی دوره رنسانس است. دوباره فوت می کنم. یک دکمه دیگر را هم باز میکنم و دستم را زیر چانه میگذارم و آرنج و بازویم را ولو میکنم روی میز. هنوز به خط سوم نرسیدهام که صدای پای زن را میشنوم و تا بیایم به خودم بجنبم بالای سرم است.
-خانم مقعنهات رو دروردی؟!
-کسی اینجا نیست
-بپوش خانم
- در نیوردم که. رو سرمه. موهام که پیدا نیست. هوا گرمه...
-کارتت رو می گیریم و عضویتت باطل میشه
توی دلم میگویم باطل اینجاست. مقنعه را سر می کنم. کاغذ را دوباره میگذارم همان صفحهای که بود. کتاب را مثل آجری بلند میکنم و میگذارم توی کیف. دم در، پایین راه پله، مقنعه را با شال عوض میکنم و فکر میکنم کجا بروم.
از دید زدن پنجرههای روشن خانههای مردم سیر نمیشوم. مردی با رکابی مشکی این طرف دارد چیزی سرخ میکند و گهگاه برمیگردد رو به کسی که احتمالا آن گوشه آشپزخانه نشسته . توی خانه دیگری کسی تلویزیون را روشن گذاشته و رفته. از خانه دیگری فقط ردیف ظرفهای چیده شده توی آبچکان پیداست و من فکر میکنم چه چیز یک اشپزخانه را میسازد؟ آدمهاش یا ظرفهای بلورش؟ جواب قطعی است: لعنتیها هردو. آنوقت مثل همیشه دلم آشپزخانه میخواهد.
من خودم هم نمیدانم چرا آدم سختیام و کلا حال نمیکنم با اینِ خودم. کاش یکی بود من را بلد میشد.
صندلی را پای پنجره و پاهایم را روی لبه آن گذاشته ام. خنکای صبح را با پوست تنم میمکم. زیرچشمی حواسم به بالکن خانه ای است که دیشب نوری آبی از در شیشه اش مدام چشمک میزد، تو گویی پارتی شبانه مخفیانهای در آن اتاق به پا باشد. حالا زنی با تاپ و شلوراکی فسفری آمده و به گلهای توی بالکن رسیدگی میکند. در همه چیزش به نظر زنی معمولی است.
مردها گاهی از من نوشتن میدزدند گاهی به من نوشتن می بخشند.
دارم به شکل خوابیدنِ مرد آن زن تاپ شلواری فکر میکنم که امروز صبح را تا نزدیک های ده توی رختخواب می ماند.
تو در شهری میدانم وگرنه این تابستان کجا و این باران کجا...
بارون تابستونی میزنه و اگر بگم بارون تابستونی جز ده تا چیز اول خوب تو دنیاست هیچ بیراه نگفتم. اینه که شاعر شدم. اگر میتونستم تابستون رو بغل میکردم نمیذاشتم بره. در گوشش میگفتم بیا امتحانا رو دو برابر کن. بیا بیحادثه و پرملال باش. بیا پرپشهتر شو! فقط بمون.
چی اندازه صدای جیرجیرکا تو سکوت ظهر تابستون اینجوری آرامش بخشه؟ خب چندتا چیز دیگه م هست، مثلا صدای ویز ویز مورچه بزرگا که دارن زمینو سوراخ میکنن تو سکوت ظهر تابستون! من این تابستون داغ شرجی بی کولر رو با هیچی عوض نمیکنم. با ورژنای بهتر خودش البته چرا.
چقدر دورتر از ساعت یک و نیم ظهر تابستون به اضطراب میشه شد؟ هیچی. اینجا نقطه آخره.
۴ مرداد ۱۳۹۷ است و من به جوانی جاودان معتقدم. هیچ ایدهای، خیالی، آرزویی جز توقف، توقف میان ساعت ۴:۳۰ و ۵:۳۰ بعدازظهر برنمیانگیزاندم.
دارم فکر میکنم مثل سینما که به عنوان هنر هفتم بعد از رشد تکتولوژی آمد، هنری بیاید به زودی، مثلاً به نام انجماد در لحظه. تو را در فضایی قرار بدهد که ببینی، ببویی، بشنوی، لمس کنی،
و دیگر تا هر وقت دلت خواست آنجا بمانی.