امروز تعطیله و من بعد از سه هفته مریضی و گند و گه روحی پاشدم اول از ملافه های تختی که ازش پا شدم شروع کردم و همه رو ریختم تو ماشین. بعد اومدم برم دستشویی دیدم دلم نمیکشه دیگه (گفتم دوستم چکار کرده بود) از بیخ و بن افتادم به جون دستشویی . ظرف های شسته رو هم حتی بیرون ریختم و با اسکاج نو شستم. حالا ساعت نه شده و وقت صبحانه است. کاپوچینو داریم با فرنچ تست !
بشور بساب ادامه خواهد داشت خونه ،خودم ، بدنم ، روحم.
تصمیم کبری گرفتم یه سفر برم ایران. سه تارم رو بردارم بیارم. با یه سری چیز میزی که جاموندن.
میخوام ایضا یه لیست درست کنم باشه و نباشه. چیزایی که باشن تو زندگیم و چیزایی که نباشن. این وبلاگ باشه است.
یه تصمیم جدید دیگه هم دارم که هنوز خیلی تصمیم نیست ولی دارم خیلی بهش فکر میکنم. تصمیم نیست یعنی اینکه بیشتر تجلیه. یه چیزی که هیچوقت در من نبوده و خودمم نخواستم باشه و فکر هم کردم که نباشه بهتره و اصلا حتی زیر سوال هم نبردمش. چند روز پیشا نفهمیدم چطور به ذهنم رسید که چرا من اون بخش رو خاموش کردم یعنی از پریز کشیدم بیرون اساسا. نمیتونم بگم چیه چون میتونید حدس بزنید چه حساسیتی میتونم داشته باشم به موضوعی که سالهای ساله از پریز کشیدمش بیرون.اگر یه بخشی از تو همیشه تو سایه بوده فعال کردنش به این آسونیا نباید باشه. مهارتش رو نداری اصلا. ولی من تنها کاری که میخوام کنم اینه که قلبم رو به روش باز کنم و سعی کنم پیش داوری هام رو کنار بذارم. و البته خودم روهم زور نمیکنم.
شاید یه روزی اومدم نوشتم چی بود.
و اینکه حالم داره خوب میشه.
و خدا راست میگفت که خوب میشی.
و اینکه هرکی هستی که منو میخونی: بوس.
۲۲ خرداد ۱۴۰۲- پنجره بازه و شب خودشو میکشه تو اتاقت. کمی نفست رو عمیق تر کنی بوی دریا میرسه. کار سختی نیست از نوستالژی قدیمی یه نوستالژی جدید برای آینده بسازی. میذاری گوگوش بخونه: دیگه عشق و عاشقی از ما گذشته... . سعی میکنی چشماتو ببندی به روی ابتذال این روزات و فکر کنی همه چیز همونیه که به نظر میاد، آدما همونی هستن که میگن... و لااقل برای یه ساعت خودتو وسط ماجرایی ببینی که روزی ارزش به خاطر اوردن داره...
دختر اینا لحظههای عمر توئه
که پر از بوی یاس و بوی دریا شده، که ماه از پنچرهاش سرک کشیده تو، که همون نسیمی میاد که تو شش سالگیت میومد.
که سرشب بهاریش پرندههاش خوابیدن و جیرجیرکاش بیدار شدن.
* a thousand kisses deep
قلب آدم میداند. از همان لحظهٔ اول. مشکل این است که قرار است یک بار بشود... . و آن یک بار اولین و آخرین نیست. آن یک بار فقط آخرین است.
دختر امروز روز دیگری است. تو آدم دیگری هستی. و کسی چه میداند که آیا دیروز تو گدایی بودهای یا شاهی. بچه که بودم فکر میکردم اصلا از کجا معلوم؟ از کجا معلوم من یک دقیقهٔ پیش آدمی بودهام با زندگی دیگری و الان هیچی از آن را به خاطر ندارم. همهٔ این خاطرات کنونی را همین یک دقیقه پیش چپاندهاند توی مغز من. ساختهاند و چپاندهاند. یا من ساختهام اما... اما هزاران خاطرات دیگر را هم در دنیاهای دیگری باز دارم و یادم نیست. اما چه فرقی میکند؟ من اینم و اینجا. دلکنده از آدمهایی که بهشان خوشگمان بودم. دل خوش کرده به خودم. و به دنیا. آره این بار «و به دنیا»....
اگر میدانستند که آن سرمایهٔ بینالمللی برمیگردد خانه، بیخیال همه چیز، کولهاش را میگذارد، آن یکی کولهاش را برمیدارد، دوباره میزند بیرون، اینبار به مقصد دَدَر، هرگز پنجشنبه عصر کتابخانه را تعطیل نمیکردند.
تعطیلات، امروز برای من تمام می شود.
امسال احساس و فکرم نسبت به همه چیز فرق دارد. از همان قبل از عید. بی اعتقادی شیرینی دارم. سالها پیش در اوایل دهه ی بیست زندگی ام هم مدتی به این سمت و سو آمده بودم. اما آن روزها بی تجربه و بعدهایش ترسو بودم. و البته بعدترهایش فکر می کردم که لازمه ی امید داشتن، معتقد بودن است.
این روزها اما دیگر کم تجربه نیستم. نمی ترسم. و نه!"ناامید" نه! شادمانه "بی امید"ام.
قضیه ساده است. آدمهایی با حال و روز من تحملش را ندارند. تاب آوردن بهار سخت است. الان برایتان پیچیده اش می کنم. گنجشگ ها می دانند در بهار چه باید بکنند. درخت ها هم می دانند. ابرها، هوا، علف ها، گربه ها، بچه ها، سنجاقک ها، بادها، جریان آب و خلاصه تک تک سلول های هستی خوب می دانند در بهار اوضاع به چه طریق باید باشد. و البته همه چیز هم برای آنکه طریق مذکورشان را پی بگیرند به راه است. همه در تفاهمی خودجوش شروع می کنند به آزاد کردن انرژی در بستری مهیا. آنقدر این انرژی زیاد می شود که اگر جزیی از آن نباشی میان آن منفجر خواهی شد. عاطلانه و باطلانه!
آدمهای بیچاره آنهایی که خالی از انرژی اند و یا بستر آزادسازی انرژی شان فروریخته، این بیچاره ها دچار تناقض مهیبی می شوند. سلول های طفلی آنها هم جزیی از همان سلول های هستی است اما انگار که آنها خود جزیی از هستی نیستند،انرژی اطرافشان انگار که آنها را می گذارد لای پنجره ای از اتاقشان که باز گذاشته اند تا هوای بهاری ازش بیاید تو، و هی فشارشان میدهد. و این طوری هاست که طرف های غروب قلبشان جر میخورد اعصابشان به هم می پیچد و دلشان میخواهد سر به تن هیچ دنیایی و هیچ بهار لعنتی نباشد. به این در اصطلاح می گویند spring depression!