دو شبه تو خواب میرم یه دنیای دیگه.
به شکل عجیبی کاملا از دنیای فعلی جدا میشم. هیچ کس هیچ چیز هیچ حسی حتی، از دنیای روزم باهام نیست. جوری که وقتی بیدار میشم تا ده دقیقه درگیر تطابق خودم با وضعیت موجود میشم.
دنیای خیلی خاصی نیست. فقط کاملا یکی دیگه است. خیلی خیلی آرومتر و بی دردسر از این زندگی فعیلمه. روحم آزادتر و بی درد تره ، خیلی. و اینش خیلی خوبه. ولی تا جایی که یادمه زندگی رویایی آنچنانی هم نیست.
نمیدونم چجوریه که مغزم تونسته یه دنیای دیگه بدون هیچ اتصالی با این دنیا برا خودش بسازه ولی دمش گرم.
من حس میکنم اگه یه خواهر خوب مهربون پایه داشتم زندگی عشقیم کلا فرق میکرد.
حالا تو این سن باز دلم تنگ خواهر داشتن شده.
از طرفی … میدونی اصن «اگر» رو کاشتیم سبز نشد. نمیدونم چرا برگشتم به دوازده سیزده سالگیم یهو… که به واقعیت اعتراض داشتم.
واقعیت خیلی به من یکی ریده. از یه جایی به بعد با همه کثافت و بوی گندش سعی کردم بغلش کنم. یه جاهایی سعی کردم نادیده اش بگیرم. مثل بچه ای که شلوار پاره پاشه اما تصور میکنه خیلی هم شیکه و سرشو بالا میگیره و لخ لخ کنان از کنار آدمها میگذره.
یه جاهایی سعی کردم تو روش واسم. و خسته شدم. و بلد نبودم.
شما با واقعیت چه جوری تا می کنید؟ نه تویی که واقعیتت شیک و پیک و معطره. تویی رو میگم که واقعیت اسهالی داشتی تو زندگیت.
تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی
چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی
چرا تازه نمیباشی ز الطاف ربیع دل
چرا چون گل نمیخندی چرا عنبر نمیسایی
هیچ جوره قانع نمیشم. یعنی اصلا درز یا حاشیه ای نمونده که بخوام ازش در برم و خودم رو گول بزنم. تا یه جایی مغز هر آدمی ظرفیت خر شدن داره. ظرفیت خود خر کنی بهتره بگم. نمیشه از یه جایی به بعد. حتی اگه شرایط بدی هم داشته باشی تهش مغزت میگه ببین اکی میخوای اینجوری باشه، باشه! اما من میدونم تو هم باید اذعان کنی که اصل ماجرا اینه.
دوست دارم از چیزای خوب بگم. از حال خوب. از رهایی. به قول فروغ از تولد و تکامل و غرور … و قدرت.
ولی فعلا همینه که هست. همین که خودم رو سرزنش نمیکنم و همین که دیگه غصه چیزای بیخود رو نمیخورم خودش یه عالمه است.