از تصمیم ساده ای برای ایستادن، دو قدم برگشتن، سرک به راه کسی کشیدن و گفتن اینکه: خانم میخوان رد شن! تا «فقر و فنا» دو قدم راه است.
میگه:
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ورنه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
آخه جز حافظ کی میتونه انقد قشنگ جواب رد بده؟ آدم دلش میخواد لپشو بکشه بگه اشکال نداره میرم یکی دیگه رو میکُشم تو حیفی!
معروف است توی دنیا که آتشنشانی شغلی سکسی برای مردهاست. از من میشنوید؟ نچ! هیچ شغلی سکسیتر از کلیدسازی نیست.
پینوشت: و نه به خدا! نه از آن جنبهٔ بصری که احتمالاً برخی از اذهان منحرف شما طرفش رفته. از بُعد معناگرایانهاش. از جهتی که یارو میتواند در بستهای را باز کند. و حالا دست کم که اینطور به نظر میاید که حل مسئله ای مهم به شکلی همزمان ذهنی و دستی انجام میگیرد.
آن صحنه از تایتانیک را به خاطر بیاورید که رز میخواهد خودش را از کشتی بیندازد توی دریا و جک سر میرسد و باقی ماجرا.
حالا یک جایی دمدست توی ذهنتان نگهش دارید تا جانم برایتان بگوید امروز چی شد.
یک پل هوایی سر خیابان ماست که بیتردید یکی از مکانهای خیلی خیلی مورد علاقهٔ من در همهٔ گُندگی این جهان هستی است. کمتر پیش میاید از رویش رد بشوم و وسطش نایستم و به درازای بزرگراه و عبور ماشینها و تک تک چراغهای اطراف و آسمان و آسفالت زیر پایم و مردمی که از بغلم رد میشوند و پنجرههای ساختمانها و الباقی خیره نشوم.
امروز خلوت بود و نم نم بارانی هم میزد و غروب هم که سفره پهن کرده بود به چه بزرگی. نمیشد همینجوری از پل گذشت. از چپ و راست بررسیاش کردم، بالا و پایین، از هر زاویه ای که تا حالا از دیدم پنهان مانده بود. حواسم بود سه تا پلیس راهنمایی و رانندگی خیره شدهاند بهم اما هرگز گمان نمیکردم تا آن حد مرا خر فرض کرده باشند. خلاصه قرارم که گرفت وسط پل، اول خیره شدم به دوردستها و آخر سر هم خودم را آویزان کردم رو به پایین دید آخرم را بزنم که جک داستان ما در یونیفرم راهنمایی و رانندگی با آن جلیقههای نجات سبز چمنی نفسزنان از راه رسید...! نه به چشم برادری که درست به چشم رزبهجکی، لئوناردو دی کاپریو جلوی وجهه و هیبت این سرباز وطنی لنگ میانداخت. لامصب. آمد آنی بشود که باید (همانی که توی تایتانیک شد) که متاسفانه کله من این طرف نردهها بود، خندهام هم گرفت، خجالت هم کشیدم و دستم را هم توی دست خوشگله نگذاشتم. حسنعلی (روی جلیقهاش اسمش را زده بودند)، روکمکنِ دی کاپریو، نیز ضایع شدگی خود را با لبخندهای دلبرانه رفع و رجوع کرد. هیچی دیگر قصهمان خیلی ایرانی با نگاه و لبخند و شرم و حیا به آخر رسید. دنبال چیز خاصی نباشید.
سینا از توی درخت ها داد میزند: میدونم اون بالایی!
مادرش به دنبال صدا میگردد و سینا را پایین تر میان برگها می بیند:
سینا همونجا واسا یه عکس ازت بگیرم.
نیا بالا
نیا دیگه
میگم همونجا واسا میخوام ازت عکس بگیرم
سینا نیا بالا!
سینا دیگر رسیده به مادرش: اومدم شمشیرمو بگیرم!
مادرش شمشیر صورتی توی غلاف بزرگ نارنجی اش را دستش میدهد. سینا دوباره آن همه راه را پایین میرود میان درخت ها و با شمشیرش ژست میگیرد.
*سینا نام اصلی قهرمان نیست