نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

It's like, in one moment, you don't want to listen anymore—you just want to speak. And it's like you don't want his child, even though it's growing inside you.
Then suddenly, you get yourself back and you're more okay with her than with anyone else. 

Your love is in my life even before you were born

You saved my soul

And even if I don’t  understand that I deserve that kind of love

I know and I never doubt for a moment that you deserve that kind of father

میدونی فکر کنم فهمیدم چرا درونم انقد خوشحاله. 

انگار رقیبش رو از دست داده. چون هی الویت رو ازش گرفتم و دادم به کسی دیگه. حالا میدونه که این بار از این خبرها نیست و رقیب دیگه نمیتونه ببره. برای همین ذوق داره. 

موافق نبودم و بازم میخواستم سواری بدم و از این بابت شرمسار نیستم چون صادقانه عشق ورزیدم.  و اصلا شاید برای همین این بار از روی دوشم برداشته شد. 


چه خون آشام و مستسقیست این دل

یکم شراب خوردم و کمی سرم گرمه. کم. هیچ دلیلی برای نوشتن و برای انتشار ندارم. از سر بیهودگی اینجام. 

صدای کلاغ که از بیرون میاد یاد تهران میافتم. 

امروز فهمیدم دلم برای جوون‌تر بودن هام تنگ میشه. چرا؟ همش بیخودی. چون فکر میکردم روبروم پر از فرصته. و اساسا اینکه فکر کنی بیست سالته پس نسبت به یه آدم شصت ساله بیشتر فرصت پیش روته احمقانه است. چون این موضوع به شدت نسبی و ایضا شخصیه. یه توهم فرو رفته دیگه در فلان انسان در اجتماع. 

دارم تسلیم میشم در برابر حقیقتم. میدونی ناخوداگاهم یه جورایی قد علم میکنه در برابر توهم هایی که زاییده درونم نیستن. بهتر بگم: توهم اینکه چیزی که من میخوام شبیه یه عکس تبلیغاتی یه مدل بخاریه. ناخوداگاهم دست منو میگیره میبره مثلا با یه آدم دیوونه تر از خودم که اصولا شرایطش هیچ ربطی به شرایط من نداره تو یه جنگل بارونی و سرد. 

«هیچ میفهمی داری غصه چی را میخوری عطیه؟! تو مگر غصه بهتر نداری؟!»

«همه درد عطیه شوهر  معتادش حسین بود. مردی که عاطفه حتی توی صورتش بیشتر از کسری از ثانیه اتفاقی ،نگاه هم نمیکرد. کسی مثل حسین هیچوقت نمیتوانست درد عاطفه بشود. دنیای  سیاه عطیه اما حسین پرور بود.» 

… 


دردل های سربسته

احتمالا امشب اون قاب رو بغلم میکنم و میخوابم. 

دیگه چیزی توی این ماجرا ربطی به ایگو نداره ‌و برای همین دردناک نیست.

غمگینم؟ اره . نه چون حس تنهایی یا فلان دارم. چون بعضی از واقعیت ها غمگینن. نگران دوشنبه ام؟ اره. چون میترسم برگردم به ایگو. چون من روزای تعطیل رو دوست دارم چون آزادم. چون روحم آزاده. 

ممکنه درک گذرایی باشه؟ فکر نکنم . ممکنه فردا پاشم ببینم باز نیاز دارم که کسی پیشنهاد بده بهم که بیاد تو تمیز کردن دیوار کمکم کنه؟ ممکنه. 

ممکنه باز حس کنم که دچار یه جور اسارت  عاططفی ام؟ شاید اره شاید نه. اما حتی اگر هم این باربستن ایگو موقتی باشه برای این لحظه بی اهمیته. 

قلبم هنوز درد میکنه. و نمیدونم چشه. 

اینکه آدم بتونه انتخاب کنه کجا باشه یعنی آزادی روحش با آزادی مادی همراه باشه یعنی ‌مجبور نباشه آزادگی رو‌ هی فقط در درون تمرین کنه و تو‌خودش بچپونه از بزرگ‌ترین نعمات زندگیه



برون تنی

وقتی متواضعی چون میخوای نشون بدی «ببین چقد من خوب و متواضعم» هیچ متواضع نیستی هیچ، از متکیر هم بدتری. یه مدل متکبر خوار و خفیفی. اصلا خیلی چیز بدی هستی.