نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

چطور ممکنه آدم از ترومایی که خرخره اش رو گرفته بزرگ‌تر بشه؟ 

فکر نمیکردم یه روزی برگردم سورنتو و تنها چیزی که بخوام این باشه که برگردم خونه! 


اوضاع عجیبیه. 

به آدم‌ها نگاه کنید. خودتون رو ببینید، هر وقت دیدید چیزی رو توی اون آدم دوست ندارید. 

احتیاج دارم به بغل. بغل واقعی، حقیقی ، فیزیکی ،صادقانه ، امن

یکی بغلم کنه بگه همه چی درست میشه تو تنها نیستی و واقعی باشه. 

دلم می‌خواد تکیه کنم تو این لحظه هایی که صاف واسادن برام سخته. 

برای بار هزارم

هرگز نمیشه کسی رو‌واقعا چک کرد یا کنترل کرد 

فقط و فقط و فقط با آدم درست باش 

امید مرده ای در نامه ای

یه نامه نوشتم که اولش این بود:

اگر این نامه رو برات فرستادم یعنی امیدی هست اگر نفرستادم یعنی دیگه هیچی از تو برای من نمونده. 

نفرستادم. 


 این سیاهی آخر رو اما دلم میخواست پاک کنم اما اگر قراره واقعا چیزی رو پاک کنم بهتره دست از کنترل بردارم. چون هر چی بیشتر بحث میشه بدتر میشه. 

نمیدونم چه کار کنم که این بار بلند شه. 

رها میکنم 

رها میکنم

رها میکنم 

Go on, go, walk out the door
Turn around now
You're not welcome anymore
You're the one who tried to hurt me with goodbye
Think I'd crumble?
You think I'd lay down and die?
No, not I, I will survive
Long as I know how to love, I know I'll stay alive
I've got my life to live
And all my love to give and
I will survive
I, I, I will survive
It took all my strength not to fall apart
Trying with all my might to mend my broken heart
I spent so many nights feeling sorry for myself
How I cried
But now I hold my head up high
And you see me, somebody new
I'm not that lonely little person
Still in love with you
Now you come droppin' in
Expectin' me to be free
Now I'm saving my lovin'
For someone who's loving me


از کیو تا…

از آهنگ سیگاری یه ورژن لری ساختن یه جاییش میگن «از کیو تا قاضی آباد». به شکل خنده دار و عجیب غریبی همین یه عبارت ته دلمو روشن میکنه. حس میکنم اوه منم به جایی تعلق دارم که از کیو تا قاضی آباد داره و دلم غنج میره.

اما الانم رو میبینم و از اینکه دیگه اونجا نیستم خوشحالم ازینکه دیگه تهران هم نیستم خوشحالم. نه که بگم مهاجرت خوبه و آدم دور بشه و رشد میکنه و اینجا بهتره و …،نه. نه اصلا منظورم این نیست. 

دارم تو یه سطح کاملا کاملا فردی حرف میزنم. تجربه های کاملا شخصی خودم که قابل تعمیم به هیچ احد دیگه ای نیست. از زیر این درختایی که عین درختای پارک نزدیک خونه تهرانم بودن رد میشم و و باز تو دلم پروانه ای میشه. 

حس میکنم تعلق هم اکتسابیه. عشق هم. یعنی یه جور دیگه ای بگم. از اول همه متعلق به همه جا هستن همه چیز متعلق به همه است. عشق تو یه سطح بی نهایتی جاریه و همه نسبت به هم عاشقن. بعد ما انتخاب میکنیم. یعنی فرض کن یه کمد لباس داری از عشق به همه چیز و همه کس  و برای امروز یکی رو میپوشی برای اون ماه یکی رو برای اون سال یا سالها یکی دیگه رو. 

یه چراغی  رو روشن میکنی یکی دیگه رو نه. بعضی از چراغها از اولی که به دنیا میای روشنن. و تو فکر میکنی این ها چراغ های منن. و خبر نداری که تو دشت نور داری. 

ای شرقی غمگین تو مثل کوه نوری

من تازه دارم میفهمم شرقی بودن یعنی چی. نه شرق دور. منظورم همین رمز و رازیه که فرهنگ ما توی خودش داره. 

تازه دارم میفهمم زیبایی ما چرا فرق میکنه. چرا شب چشم ما یه چیز دیگه است. نگاه ما گیرا و عمیقه چون  ما تا ته درد رو فهمیدیم و زندگی کردیم (نه به خاطر شرایط اجتماعی و جغرافیایی. فقط به خاطر اینکه ما بلدیم ته هر حسی رو بیرون بکشیم.) ما مالیخولیایی بودن رو به جون خریدیم و زندگی ساده و شاد رو باختیم تا احساساتی بودن رو از دست ندیم. 

 

سربلند بیرون اومدم. 

واقعا فکر نمیکردم خوب بشم. انقد لحظه های سیاهی بودن و تو خرخره تو درموندگی بودم. به ته دریا دست زدم و برگشتم بالا. و فقط ته دریا بود که بهم امید بودن داد. امید بودن… 

حرفای ناگفته ام رو برای ۴ تا از دوستای دور و نزدیکم تعریف کردم و به شخمم نبود و به شخمم نیست. 

۴ ماه مریضی جسمی رو همزمان تحمل کردم. و به خودم گفتم این معجزه زندگی توئه. خودم رو بارها بهتر از قبل شناختم و چیزایی توی خودم دیدم که هرگز ندیده بودم. این ماجرای کمی نبود و نیست.

حالا دارم شفا میگیرم و هر روز تا آخر عمر شفا میگیرم.  

از اینجا به بعد رنگین کمونه و روشنی. 


کیک موز پختم با قهوه. 

خوبم. 

خیلی خوبم.

خیلی خیلی خوبم. 

موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش میدارند

هر چی بیشتر به تاریخ ایران رفتنم نزدیکتر میشم ذوقم بیشتر میشه. هنوز هر روز کلی چیز جدید یادم میا‌د اونجا بخرم یا انجام بدم. احتمالا اولش شوک بشم چون شنیدم همه دافی مافی شدن و روسری ها رو هم برداشتن. 

استرسم دارم البته. بیخودی میترسم، مثلا ازینکه برم بیرون. حقیقتش اینه عادت کردم به آسوده بیرون رفتن بدون اینکه نگران دست درازی یا زبون درازی یا نگاه درازی کسی باشم (مرد و زن) و خب تو ایران خیلی تجربه های بد داشتم و همیشه آلارم روشن قدم برمیداشتم. کلا دو هفته کمتر میمونم. واقعا فکر بهش دیوونه کننده است. اونجا دیگه جای من نیست و اینجا هم هنوز جای من نشده و بعید میدونم هیچوقت بشه و کلا مهاجر که میشی یه وضعیت عجیبی به خودت میگیری. انگار زیر پات تا ابد خالی شده. خودتی و دو تا بال خسته ات. خونه ات هنوز اونجاست ولی دیگه جای امن تو نیست. اینجا برای خودت دلخوشی  های کوچیک و بزرگ ساختی اما انگار یه جوهری یه اساسی که معنی خونه رو تو خودش داره غایبه.  

و گذشته از همه این ها مواجهه با اون خونه است اون اتاق اون دیوارها، اون آسمون تو حیاط…

در واقع لذتبخش ابن نیست که اونو نمیخوای. اینه که خودتو میخوای. 

تناقض عجیبیه که اشتباه کردن گناه کردن شکست خوردن تو رو… میتونه تو رو دچار پوست اندازی کنه و واقعا رشدت بده. 

اینکه خیر و شری وجود نداره و حتی شر میتونه دروازه خیر بشه. 

من میتونستم از اون آسمون سیاه صرف نظر کنم. میتونستم؟ حقیقت اینه که وقتی اون آسمون رو دیدم دیگه دیر شده بود واقعا انتخاب عملی دیگه ای نمونده بود. 

و طوفان به پا شد. 


اون آسمون خودم بودم. اون ابرها باید میباریدن. من باید با آفتاب خودم روبرو بشم. 

اینهمه کتک روانی اینهمه مواجهه با سایه ها، اینهمه درس سخت، سپاسگزارم. 

من یه چیز رو فهمیدم بالا برم پایین برم مشکل منم. و تا از اساس درست نشم هی بدتر میشه. ممکنه ظاهرش بهتر شه داخلش هی افتضاح تر میشه. 

فقط نمیدونم چه جوری. واقعا هیچ سرنخی ندارم. 

تمام این ماجراها، اون آدم ، این شرایط همه اینا شاخ و برگه. آزار دهنده است به شدت چون سنگین شده . ریشه ولی یه چیز دیگه است.

میترسم نتونم. میترسم تموم بشم. دیگه نکشم و برم از اساس صورت مسئله ای که خودم باشم رو پاک کنم. 

میترسم راستی راستی یه غروب به هیچکس هیچی ننویسم به هیچ چیز فکر نکنم حتی خونه رو مرتب نکنم (اینو شک دارم!) و برم تو دل دریا و دیگه نخوام بدونم بعدش چی میشه. میترسم این خستگی رو دیگه تاب نیارم.



مگر می‌شود نخواستن ِکسی اینهمه شادی بخش باشد؟!