خیلیا میگن زندگی جنگه. حالا کار ندارم به اینکه جنگ اصطلاح خوبیه یا نه یا مثلا نباید به زندگی اینجور نگاه کرد و فلان… فقط اگه واقعا هم قراره از اون منظر نگاه کرد به زندگی به عقیده من فقط جنگ نیست بلکه زندگی جنگ و تسلیم توامانه
زندگی داشتی درباره دادن و گرفتنه
درباره تحمیل و پذیرش
یه نفر درون منه که از من قویتره .
همیشه کار درست رو نمیکنه ولی تو بعضی از زمینه ها کارش حرف نداره . شگفت زده ام میکنه.
مثلا من تصمیم میگیرم در رابطه با یه شرایط یا شخصی ساکت و صبور باشم و اهمیت ندم، یهو در لحظه مثل شیر گرسنه ازم میزنه بیرون و انگار دهنم مال من نیست بدنم مال من نیست یه چیزایی رو با یه لحن و صدایی میگم که خودمم در همون لحظه نمیفهمم چرا دارم اینجوری میکنم. رسما انگار منو هل میده عقب میگه تو زر نزن من جواب این عنتر (وقتی مسئله یه آدم دیگه باشه)رو میدم.
راستش من نمیدونم از کجا اومده و چی شده که یه وحشی درون دارم اما خب حقیقتا دمش هم گرم که اونجاست که ازم مثل شیر دفاع میکنه و حقم رو میگیره و بعد میچپونه تو مشتم.
مربی من توی باشگاه هفتماهه باردار است و پلانکها را با وزنه سه کیلویی میزند!
و من وسط تمرینم مثل مرغ حقی در دورهٔ پرریزی خیره بهش خشکم میزند و هی هیچ آن صحنهها برایم هضم نمیشوند.