کابوس می دیدم، پشت هم، از هر دری. وسط کابوس هام یکی آمد و یک نوشته ام را دستم داد، پر از غلط هکسره.
آب گوارا را نوشته بودم آبه گوارا.
در گشوده را نوشته بودم دره گشوده.
آن وقت برای "که" ی. معمولی خودمان ه نگذاشته بودم.
هرگز آنگونه احساس گمگشتگی نکرده بودم! از اینجا خسته شده ام. صفحه مدیریت بلاگ اسکای دیگر شنگولم نمی کند. این روزها بیقرارم و این آبی اینجا حالم را بدتر می کند. هنوز نمیدانم چه تصمیمی دارم.
چندتا چرکنویس، من را بردند به روزهایی که توی سیاهی دلم کسی چراغی روشن کرد و من توانستم توی آن شبهای تاریک و تلخ، خودم را دوباره ببینم، خودم را دوباره بیابم. هرچند چراغ زود کور شد اما حقیقت دیدار با خودم نه.
شاید به ناچار توی سرزمین کسی دولت مستعجل باشی اما کاش بتوانی خوش بدرخشی. در روزگاری که آن آدم دارد باز تصویر خودش را فراموش میکند، ناگاه نوشتهای میبیند: گوشهای از دلش را زنده می کنی، حتی اگر خود مرده باشی. آنوقت لحظهای تو مسیح کسی میشوی.
اعتراف کنم؟ من جادوگر بودم توی زندگی قبلیم. میخواستند آتشم بزنند گریختم. بی تاوان ماندم.
بچگی نکردن، پذیرفتن مسئولیت علاقه و استعدادم و حتی تصور یک کار جدی کردن تا سر حد میل به مرگ مضطربم میکند. و این اضطراب من را همیشه زیر آب، در دستوپازدنی دائمی نگه میدارد. و راه حلش ساده است: باز هم جدی نگرفتن.
بچه یک روزه بزرگ نمیشود و چارهای هم نیست. دستکم میشود اسباببازیهایش را عوض کرد. آن توپ قلقلی را برداشت و با لگوی خوشگلی سرگرمش کرد.
این ته تمام بیمعرفتیهای دنیاست که مارمولکهایی که دوستشان داشتم، آنقدر زیاد، یکی از روزهای پاییز بی خبر گذاشتند و رفتند و هرگز برنگشتند. نه دیگر حتی توی گرمترین فصل سال. و گاه و بیگاه رفتن و سرک کشیدن به انباری به هوای شاید دیدن یکیشان، و در عوض هربار یافتن جنازهٔ خشکیدهٔ یک سوسک، ته تمام فقدانهای غمانگیز دنیاست.
همیشه تهش این میشود که هیچکار نمیکنی. فیلم هایی که میخواهی ببینی. زبان هایی که یاد بگیری. کتابهایی که بخوانی. چیزهایی که بنویسی...چشم باز میکنی میبینی چندسال گذشته از اولین باری که فلان ایده به ذهنت رسید. بعد چشمت را بازتر می کنی میبینی آن ایده را اجرایی نکردی که هیچ هزارتا کار دیگر را به بهانه اش نافرجام گذاشته ای.
...
هیچ کار جدیدی نمیخواهم بکنم. هیچ دم تازه ای، تا وقتی بازدم قبلی هنوز توی سینه ام دست و پا می زند. فقط میخواهم سرانجام، سرانجامِ گذشته را ببینم.
فکر کرده بودم با جمله ها چه کنم. جمله هایی که گفتنشان بهتر بود. نگفتنشان هم دنیای کسی را ناتمام نمی گذاشت.جمله هایی که حوصله نمیکردم سر و رویشان را بشورم و مویشان را شانه کنم اما سینه ام را روی سرشان می گذاشتند که میخواهند بروند بیرون و برای خودشان بچرخند. خودم را راحت کردم و اسمش را گذاشتم: نوشته های بی ملاحظه. که کسی کاری به کار این توله سگ های دم بریده نداشته باشد و بابت کاما و نقطه و نیم فاصله و سر خط و ته خط شان سرزنشم نکند. فقط به همین دلیل هفت هشت سال پیش برای اولین بار گوشه ی پرتی از بلاگفا برای نوشته های بی ملاحظه ام چادری زدم و آخرش هم که ختم شدیم به اینجا.
دلیلم اما هنوز همان است که بود. تا روزی که این دلیل باشد اینجا هم هست. و اگر روزی برای وبلاگ نوشتنم دلیل دیگری پیدا شد در اینجا را گل خواهم گرفت و اسم درخور دیگری انتخاب خواهم کرد.
مهم این است دماسبی بشود!
چه اینجا، چه چندجای دیگری که صندوق پیام دارم گاه و بیگاه برایم نوشته ها، جمله های خوب می رسد. کلماتی که با دقت و شوق میخوانمشان و ساده لوحانه گمان میکنم دانگ خودم را گذاشته ام. اما اینطور نیست آدم ها از تو جواب می خواهند. بعد تازه یادم می آید اولین اصل ارتباط را فراموش کرده ام! ازم دلخور می شوند. گاه بهم برچسب میزنند. گاه ندیده ام می گیرند (گرچه حواسم هست که زیرچشمی حواسشان هست!). اما همیشه، همیشه ی خدا تعدادی هستند که درکم می کنند. سکوتم را پای هیچی نمیگذارند و همینی که هستم را ساده و بی بهانه می پذیرند.
۴ مرداد ۱۳۹۷ است و من به جوانی جاودان معتقدم. هیچ ایدهای، خیالی، آرزویی جز توقف، توقف میان ساعت ۴:۳۰ و ۵:۳۰ بعدازظهر برنمیانگیزاندم.
دارم فکر میکنم مثل سینما که به عنوان هنر هفتم بعد از رشد تکتولوژی آمد، هنری بیاید به زودی، مثلاً به نام انجماد در لحظه. تو را در فضایی قرار بدهد که ببینی، ببویی، بشنوی، لمس کنی،
و دیگر تا هر وقت دلت خواست آنجا بمانی.
حتما من هم یک جا چیزی نوشته ام که از چشم کسی افتاده باشم. یا شاید بقیه مثل من نیستند؟ چشمشان اینهمه لیز نیست؟! مثلا گاه و بیگاه وبلاگی را میخوانی و از اینکه بادقت می نویسد و پربیراه نمی گوید خوشت می آید. بعد یکهو زرت پست سخیفی میگذارد مثلا در رابطه با اینکه دماغ فلانی کج است یا فلانی سلیقه ندارد و از من تقلید می کند! یا فلانی هیچی نیست و من همه چیزم چون فلان فیلم را دو ماه زودتر از او دیده ام!
دیگر دست و دل و چشم و چالی به آدم می ماند این عامو یا خاله را بخواند باز؟ نه والا نه بِلا!
حال پرنده ی لانه گم کرده ای را دارم توی تگرگ.
فقط میداند که خانه نزدیک نیست. لعنتی نزدیک نیست.
اصلاً خدا شب را قرار داد که آدم خل تویش چراغ روشن کند بعد راه بیفتد و در یکدرمیان نور و تاریکی قدم بزند.