رفتن دو رو دارد. یکی ترک و یکی پیوستگی.
آسوده ام، با اینکه بخش بزرگی از کارهام خارج از پیش بینی و کنترلم پیش رفت و خیلی از ترس هام حتی بدتر از آنچه تصور کرده بودم پیش آمدند. اما (گفته بودم) من تمامم را بخشیدم. و حالا بیشترم. بیشتر از قبل خودم هستم و این پیروزی است. از آینده نمی ترسم. گیرم که دنیا باز بخواهد یک جا، یک لحظه که غفلت کردم زیر پایم را خالی کند. من این بار بیشتر دارم که ببخشم.
رفتن دو رو دارد یکی غصه و یکی شادی.
یکی ترس و یکی امید.
تصمیمت را که گرفته باشی روی تاریکش را کف دستت پنهان می کنی و دل خوش می کنی به روی روشنش.
سوییشرتمو از تو لباسای زمستونی بیرون کشیدم بذارم تو چمدون. هنوز بوی نرم کننده لباسی که اون روزا استفاده میکردمو میده. تموم پاییز پارسالو یهو بو کشیدم. همشو تو کمتر از ثانیه ای زندگی کردم.
تخمینم زده بودند و فکر کرده بودند آن تابستان درس بخوانم و از کلاس دوم مستقیم بفرستندم چهارم. خرذوق شده بودم و برای جهش پرافتخارم دل توی دلم نبود که مامان منصرف شد. منِ شاکی را نشاند روبرویش و گفت ببین اگر الان اینکار را کنی کلاس پنجم تنبل کلاس میشوی میخواهی؟ گفتم نه. اما کلاس پنجم فهمیدم مامان اشتباه کرده بود و قرار نبوده من هرگز تنبل کلاس بشوم مگر اینکه خودم بخواهم و مدتها غصهٔ آن یک سالی که می شد جلو بیفتم را خوردم.
بعدها فهمیدم جلو و عقبش هیچ فرقی نمیکند. آنقدر عقب ماندم اینجا و آنجا که شیرفهم شدم.
چیزهای دیگری حتی فهمیدم. اینکه اصولاً کسی جلوتر و کسی عقبتر نیست. هر کسی فقط سر جای خودش است. حتی نسبت به خودش.
از کسی نمی پرسند
چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانی اش نمی پرسند
از خویشتنش نمی پرسند
...
مارگوت بیگل- ترجمه شاملو
عجیب است که دلم می آید حافظ را نبرم. دلم نمی آید سیمین را نبرم.
*عنوان از سیمین بهبهانی
خسته ام آنقدری که دیگر نگران نباشم. حالا هر چقدر هم نگرانی آن بیرون ریخته باشد. خستگی چنان سرریز شده که جای چیز دیگری نمی گذارد.
من تمامم را بخشیدم. دیگر حتی اگر بخواهم، مضطرب نمیشوم. دستم را روی قلبم میگذارم و تعجب میکنم، چه بی اعتنا ساز خودش را میزند، کند و سنگین. حتی فکرم، هیچ بیراهه نمیرود، دراز کشیده روی پشت بام، زیر شب پرستاره ای، بی آنکه حتی دیگر یکی از آن ستاره ها را به نام آرزویی نشان کند. هیچ جای دیگری جز حوالی خودش پرسه نمی زند. میداند تمام خودش را بخشیده است.
و روحم جان دارد. هرچه خستگی بود همه اش زندگی شد و قطره قطره به رگهای روحم ریخت. من تمامم را به روحم بخشیدم.
تنم خیلی خسته است، فکرم خیلی خسته است، اما دروغ چرا خیلی زنده ام.
حالا دیگر میدانم صلح با زندگی ات یعنی سرسپرده ی روح خودت بشوی. به هر قیمتی، به هر زحمتی.
+ منتظر آخرین نتیجه ی آخرین دویدن هامم.
مسئله قراردادها نیست. مسئله بدیهیات است.
اینکه ما قرار گذاشته ایم لبخند و جوابش یعنی چیز مشترک خوبی بین ماست یک وجه قضیه است. اینکه واقعاً هست یک وجه دیگر. حالا غریزه خودش سر در می آورد که کدام لبخند صرفاً قراردادی است و کدام نه. قراردادها در خور توجه اند چون بیشترشان بر پایه بدیهیات هستند. نمی شود بار مسئولیت را از گردن خودمان به آسانی باز کنیم با این بهانه که به قراردادها وقعی نمی گذاریم چون خیلی باحالیم. نه، هیچ باحالی نیست و همه اش بزدلی است.
بالاخره وقت شد و دسکتاپم را جارو کشیدم. حالا مانده تا مرتب کردن تک تک فایلها. ولی همین که این چهارتا برگ سبز توی پسزمینه به چشم میآیند حالم خوب میشود.
هیچ نباید گفت.
هیچ نباید گفت.