دلم میخواد برم دور بشم و تمام زندگی این دو سال رو کامل فراموش کنم. انگار اصلا اتفاق نیفتاده.
من تازه دارم میفهمم شرقی بودن یعنی چی. نه شرق دور. منظورم همین رمز و رازیه که فرهنگ ما توی خودش داره.
تازه دارم میفهمم زیبایی ما چرا فرق میکنه. چرا شب چشم ما یه چیز دیگه است. نگاه ما گیرا و عمیقه چون ما تا ته درد رو فهمیدیم و زندگی کردیم (نه به خاطر شرایط اجتماعی و جغرافیایی. فقط به خاطر اینکه ما بلدیم ته هر حسی رو بیرون بکشیم.) ما مالیخولیایی بودن رو به جون خریدیم و زندگی ساده و شاد رو باختیم تا احساساتی بودن رو از دست ندیم.
۲۲ خرداد ۱۴۰۲- پنجره بازه و شب خودشو میکشه تو اتاقت. کمی نفست رو عمیق تر کنی بوی دریا میرسه. کار سختی نیست از نوستالژی قدیمی یه نوستالژی جدید برای آینده بسازی. میذاری گوگوش بخونه: دیگه عشق و عاشقی از ما گذشته... . سعی میکنی چشماتو ببندی به روی ابتذال این روزات و فکر کنی همه چیز همونیه که به نظر میاد، آدما همونی هستن که میگن... و لااقل برای یه ساعت خودتو وسط ماجرایی ببینی که روزی ارزش به خاطر اوردن داره...
از شما چه پنهون حس میکنم دیگه بالاخونه ام کار نمیکنه، فکر کنم از غم زیادِ سرکوب شده است. پریشب وقتی یهو وسط رقص یه حال خوبی شدم تازه دوزاریم افتاد که چقد غمگین بودم و به روی خودم نیاوردم. فقط همش از یه ورم میزد بیرون. خدا یکشنبه ها رو از ما نگیره. گفته بودم من یه یکشنبه به دنیا اومدم؟ آره گفته بودم.
چقد من به خطا رفتم… چقد به خطا موندم… چقد ساده چقد گوسفند! و حالا تو از من میخوای خودمو ببخشم؟ بگردم ببینم تقصیر کی بوده همونو ببخشم؟ اصلا مگه شدنیه؟ بخشیدن رو نمیگم. چون حقیقتا به تخمم نیست که انسانی بوده باشم خر. خب بوده ام دیگر! میپرسم مگه این شدنیه که من خوشحال بشم؟ که من واقعا زندگی نکنم چون یه جنگجوام. زندگی کنم چون خودمو زندگی رو دوست دارم… .
اصلا میشه دوباره ذوق کنم؟ یا میشه بالاخونه ام دوباره به کار بیفته؟ میشه …
*عنوان از ابتهاج
فکر می کردم خیلی قوی هستم. ولی الان تا فرو ریختن به اندازه یه جمله فقط یه جمله فاصله دارم.
مهره کمرم از اون جایی که عمل کرده بودم درد می کنه. پریروز که با کون و کول پس افتادم از همون جا ضربه دید. حوصله درد و مریضی ندارم. فقط این یکی تو زندگیم نبوده یا کم بوده. دعا کنید خوب شه زودتر. بقیه اش به تخمام.
...
یه پیجی هست تو فیسبوک مال دهه شصتی هاست و از خاطرههای زمان ما فیلم و عکس و.. میذاره. امروز یه ویدیو کوتاه چند ثانیه ای گذاشته از یکی که تو یکی از«اون آشپزخونه ها» داره کتلت درست میکنه. هی پلی میکنم از اول و هی اشکام میاد.
چرا ما باختیم؟
+لینکشو بذارم؟
https://www.facebook.com/reel/116902894723170/?s=single_unit
اینکه حالا دیگه وقتی با ترانه ها همخوانی میکنم همه کلمه ها رو اشتباهی میگم نشونه پیر شدنه؟
صدای شب را می شناسید؟ شبهایی را میگویم که هوا صاف و شهر خسته است. یکجور صدای یکنواخت عجیب و غریبی است. تو گویی صدای نفسهای آرام باد است که دلزده از هیاهوی روزها از تک و تا افتاده و در دنیای نامعلومی گم شده است.
کاش میشد آدم عمرش را قیچی کند.
از دید زدن پنجرههای روشن خانههای مردم سیر نمیشوم. مردی با رکابی مشکی این طرف دارد چیزی سرخ میکند و گهگاه برمیگردد رو به کسی که احتمالا آن گوشه آشپزخانه نشسته . توی خانه دیگری کسی تلویزیون را روشن گذاشته و رفته. از خانه دیگری فقط ردیف ظرفهای چیده شده توی آبچکان پیداست و من فکر میکنم چه چیز یک اشپزخانه را میسازد؟ آدمهاش یا ظرفهای بلورش؟ جواب قطعی است: لعنتیها هردو. آنوقت مثل همیشه دلم آشپزخانه میخواهد.
من خودم هم نمیدانم چرا آدم سختیام و کلا حال نمیکنم با اینِ خودم. کاش یکی بود من را بلد میشد.
اصلاً خدا شب را قرار داد که آدم خل تویش چراغ روشن کند بعد راه بیفتد و در یکدرمیان نور و تاریکی قدم بزند.
از چیزهای خوب زندگی چیست؟
سر شب. آن قرص ژله ای خوشگله را بخوری، همه ی چراغ های خانه را، زرد و سفید روشن کنی، کش موهایت را دربیاوری و بروی گوشه ی تخت زیر پتو کز کنی هدفونت را توی گوشت بگذاری و ترانه ی مورد علاقه ی بچگی ات را گوش بدهی. و احساس کنی توی امن ترین نقطه ی تمام عالم هستی قرار داری.
سیگارش را به دیوار میچسباند و فشار می دهد، دانه های نور می ریزند پایین.
- چه کار می کنی؟
- به خدا علامت میدم. بهش میگم منم همین طور! عین خودت!
- ؟!
- مگه نمیبینی خداخودشم امشب حوصله ش از همه چی سر رفته و همین کارو کرده؟
شب پرستاره ای است...
من
عاشق بی ار تی هستم. شب باشد، خلوت باشد، توی گوشم موزیک باشد، کنار پنجره باشم. به
چراغ های شیرینی فروشی سر خیابانمان چشم بدوزم و پیاده نشوم. ایستگاه من را رد کند.
هی برود. هی برود. ته خط دوباره اتوبوس برگشت را سوار شوم و به این فکر نکنم که این
رفتن است یا برگشتن.