نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

شبیه قبری میمونه که اندازته. 

تاریکه ، نموره خفه است قبره ! اما قبر توئه. کامل میشناسیش. از همه زیر و زبر و زوایاش  خبر داری. 

دوستش نداری میخوای ازش بزنی بیرون میخوای هرگز بهش فکر نکنی.اما اسم تو روشه. 



راه حل من باش

ساعت شیش صبحه و‌من بعد ازینکه یا یه خواب بد بیدار شدم ‌‌حالم گهی شد یه مسئله بزرگ رو به شکل خیلی ساده ای با یه جواب ساده حل کردم. 

از اون جواب هایی که هر روز شاید میگیری ولی درکشون نمیکنی تا زمانی که خودت بهشون برسی. 


در طول زندگی برای آدم اتفاقای خوب و بد زیادی میفته. برای خیلی ها احتمالا بدش بیشتر از خوبش. مغز به شدت با اتفاقات بد دچار شرطی شدگی میشه. اینکه چرا مغز اتفاقات بد رو انتخاب میکنه برای شرطی شدن بحث‌نامربوطیه وقتی این کار اشتباه باشه. صرفا باید به مغز گفت برو خوب ها رو بچین . و یا اصولا نچین. چون تو ورای ماجراهایی هستی که سرت اومده. اگر میتونی خوب هاش رو برداری برای حال خوب خب بهتر. ولی درستش اینه که تو ربطی به اتفاقات زندگیت نداری. 


ورای دروغ ها بازی ها و حقارت هایی که به جسم و ذهن ما وارد می‌شوند ، میان ما آدم‌ها ماجراهایی هست.

فکر کنم امروز بعد از حدود یه هفته بالاخره برگشتم به لاین. 

دیروز یه ویدیو دیدم که توش پرسید اگه ازت بپرسن میون تموم آدم‌هایی که تا حالا شناختی قرار باشه یکیو انتخاب کنی که ببینی و باهاش وقت بگذرونی اون آدم کیه. من سه نفر رو انتخاب کردم که یکیشون دیگه تو این دنیا نیست. یکی دیگه اش یه دوستمه که بنا به مناسبات ! کمتر با هم در ارتباطیم و از راه دور سخت میشه اون صمیمیته ایجاد شه. یکی دیگه شون کسیه که به انتخاب خودم باهاش در ارتباط نیستم. تناقض عجیبیه میدونم. زنده است قابل تماسه و جز اون سه نفره اما احتمالا هرگز دیگه در عمرم باهاش تماس نمیگیرم. چون میدونم و به این باور رسیدم که مهم نیست چقدر روحمون به هم نزدیکه فکرمون منشمون کاراکترامون انقد با هم در تناقضه که ته ارتباطمون فقط درد و ناراحتیه. افسوس عمیقه. حس کردن عظمت اون پتانسیل و در عمل دیدن اینکه تو این دنیا تو این سطح از آگاهی غیرممکنه که اون پتانسیل به کار بیفته. 

حالا هر بار که به میم فکر میکنم آرزو میکنم کاش می‌شد دور بشم ازش انقد دور بشم که کاملا فراموشش کنم. و دیگه درگیر این مزخرفات و حقارت های روزمره بینمون نباشم. اصلا یادم نیاد که همچین چیزایی بودن. الان که این فکر رو کردم دیدم هومممم چقدر شبیه ماجرای اون نفر سومه این قضیه. 

ورای دروغ ها بازی ها و حقارت هایی که به جسم و ذهنمون وارد شدن و میشن، میان ما آدم‌ها ماجراهایی هست. 

اما نه اینجا نه این وقت…

جواب

باغچه رو جارو میکنم، چراغ ها رو وصل میکنم رومیزی رو‌میندازم. 

(کمی دیگه شمع و شراب و پنیر و‌کاغذ دفترم میاد)

همین چند دقیقه قبل مکالمه های یک ماه پیش رو خونده بودم. اونهمه سیاهی. فکر میکنم چی شد. میتونم فکر کنم که متاثر از انتخاب ها و شرایط زندگی کسی دیگه شدم. اما متقاعد نمیشم. چون همه چیز دقیقا وقتی عوض شد که من عوض شدم. نمیخوام فکر کنم که  من مفعول جدید این داستان جدیدم. چون حقیقت نداره. 

خواب دیدم که درس ها رو خونده بودم اما امتحان ها رو نداده بودم. درسته. من همه درس ها رو بلدم. حالا وقت امتحانه. من خدای این داستانم. و دیگه بازی نمیخورم. همه جواب ها منم.