امروز آروم و بارونیه، ماکارونی رو مدل ایرانی گذاشتم دم بکشه. فکر میکنم امروز روز آخر قشنگی میتونه باشه. روز میانه خوبی هم هست. روز اول؟ امروز اولین روز چی میتونه باشه آخه؟
میدونی چی دلم میخواد؟ برم تو یه دورهمی نسبتا شلوغ شبانه ازونا که همه با هم حرف میزنن، و یه گوشه بشینم تخمه بشکونم ، کسی کاری به کارم نداشته باشه منم هیچی نگم به بقیه نگاه کنم و فقط شنونده چرت و پرتای جمع باشم. مهمونی بی ماجرا، آروم و بیخودی هی الکی کِش بیاد. اون وسطا خانم صابخونه وسط هیاهو بهم اشاره کنه و آروم بگه چایی نمیخوری بریزم؟ منم فقط بگم: نه ممنون.
یک و نیم یه شب خنک پاییزی ، سردرد خفیفی و بیخوابی... دلم به خیال هزار تا بیشه و دریا و آسمون میره و برمیگرده، فکرم ولی, یه گوشه خسته و بیخیال نشسته و شنگ و شوخی دلمو نگاه میکنه و کاری به کارش نداره... ساکت و رامه.
با اینکه اهلش نیستم اما آهنگ «خوب شد» همایون شجریان رو گذاشتم. میگه: «راه امشب میبرد سویت مرا ، می کشد در بند گیسویت مرا» من عاشق نیستم و تو بحرش نمیرم.
تو هوای خودمم...فکر میکنم هنوز جوونم و این خوبه. هنوز انقدی شر و شور دارم که از فردا نترسم...
سوز اول پاییز، و تو تخت سوپ خوردن و بعدش چای هل خوردن و شمع روشن کردن و... اینجوری سرما رو میشه تحمل کرد (میدونم جورای دیگه هم میشه ولی بیاید دست رو دلای هم نذاریم). تاروندن دلتنگیها با پرت کردن عمدی حواس، و شعر خوندن و گشتن و گشتن میون شعرای اخوان ثالث دنبال یه شعر شاد و آخرش دل خوش کردن به همین:
نمیخواهم ببیند هیچکس ما را/ نمیخواهم بداند هیچکس ما را / و نیلوفر که سر برمیکشد از آب / پرستوها که با پرواز و با اواز / و ماهی ها که با آن رقص غوغایی / نمی خواهم بفهمانند بیدارند
*اخوان ثالث
بعد از چهار روز صفحه چهار مقاله ای ام که هفته آینده باید ارایه بدهم. قرار این شده امشب بیدار بمانم و تمامش کنم. قهوه خوردم و خرما! و حواسم همچنان پروانه است. سیگار را آفریده اند برای همین وقت ها. اما چند ماه پیش که با هم خانه ای قبلی سیگارخرابم آشنا شدم بی آنکه بخواهم ترکم شد. از زیر پتو میکشید مرا بیرون که باهاش بروم توی بالکن او بکشد و با هم حرف بزنیم. بعد از چند وقت دیگر نمیتوانستم دود را تحمل کنم. روز و شبش، خوشی و ناخوشی اش دود بود و من بی اراده بیزار شدم.
حتی چند شب پیش میانه ی الکل و سرما آن یک نخی که خودم طلب کردم هیچ بهم نچسبید.حالا چیزی که حواسم را جمع کند و خستگی را از تنم بتکاند کم دارم.
و فعلا همینطور حواس شلنگ تخته ای زنهار مخسب امشب ام.
بچه که بودم، با بابا که دشتی، تپه ای، کوهی میرفتیم، بابا عادت داشت جایی توی مسیر دستم را محکم بگیرد و بدود. سخت بود پابه پایش دویدن. می ترسیدم، جیغ میزدم، اعتراض میکردم و می خندیدم و کِیف می کردم. بابا هیچکدام را انگار نمی شنید. فقط می دوید و یک جمله را _مثلا: بدویم، بدویم را_ هی تکرار می کرد (دستم را هم البته از جا می کند!)
می روند دور میز می نشینند. مادرم گوشی را از دست برادرم می کشد و می گوید: بسه دیگه. میگویم برایم مهم نیست قطع نکنید. واقعاً هم نیست. یعنی اولش نیست. دلم هوس پلو نکرده. خانه را هم که می بینم احساس قوی ای ندارم. میگویم: به پشت سر فکر نمی کنم، راحت باشید، هیچ دلم تنگ نیست.
لابد صدام آنقدر مطمئن است که حتی مادرم می پذیرد.گوشی را می گذارند وسط میز. گوشه و کنار خانه از دور پیداست توی تاریک روشنِ دل انگیزِ یک روز بارانی. روز قبل از تولدم. چه ادعای احمقانه ای کردم! دلم می رود. درست مثل کودک حواس پرتی. خیره و از خودبیخود.
یک لحظه به خودم می آیم. چه خوب بلد بودم از سکون، از لحظه، از کم و زیاد شدن سایه های خاکستری ظهرهای آذر ماه کیف کنم.
اما چیزی بی گمان در من کم بود. مثلاً اینکه چطور دست توی دست لحظه ها بدوم و بترسم و جیغ بکشم و کِیفش را ببرم.
انار هست. پونه و گلپر هم با خودم اوردم. چرا نخرم دون نکنم نمک و گلپر و پونه نزنم؟ چرا صبر کنم تا یه پاییز دیگه که شاید جام بهتر باشه دلم خوشتر باشه یا فلان؟!
اصلا تا پاییزی دیگه این یه مشت پونه مگه میمونه؟ من، کشف که کرده بودم به وضوح دیدم دیگه که چقدر مکان ها و شاید بهتر بگم فضاها برام مهم ان. شاید نشستن روبروی این تصویر و کاسه انار و پونه دست گرفتن هیچ فضای مهمی خلق نکنه که هیچ، گند هرچی فضاسازی رو دربیاره. اما من که نمیتونم زندگی خودمو دچار حسرت و حرمان کنم که چی؟ که فضای هارمونیک دل انگیزِ کاسهاناری ندارم. شکممو همچنین دلمو معطل بذارم که چی؟ که...
بای د وی این یارو خوشگله (نمیدونم خوشگله یا نه ندیدم یارو رو) که اون آهنگه take me to church رو خونده بود یه آهنگ جدید خونده گفتم از دست ندید. اسم آهنگه Nina cried power ه . بد نیست. مخصوصا اگه موقع شنیدنش تو نور ضعیف یه چراغ چپ و چول شده وسط دل یه شنبه شب پاییزی به چشمای مشکی و درشت خودتون تو شیشه ی یه پنجره ی بزرگ خیره بشید! یا چه میدونم موقع شنیدنش هر کار مسخره دیگه ای تو حال مسخره ی خودتون تو خلوت مسخره ی خودتون در حال انجام دادن باشید و هر آدم مسخرهای هم باشید. خوبه به هرحال و بد نیست.
سوییشرتمو از تو لباسای زمستونی بیرون کشیدم بذارم تو چمدون. هنوز بوی نرم کننده لباسی که اون روزا استفاده میکردمو میده. تموم پاییز پارسالو یهو بو کشیدم. همشو تو کمتر از ثانیه ای زندگی کردم.
این ته تمام بیمعرفتیهای دنیاست که مارمولکهایی که دوستشان داشتم، آنقدر زیاد، یکی از روزهای پاییز بی خبر گذاشتند و رفتند و هرگز برنگشتند. نه دیگر حتی توی گرمترین فصل سال. و گاه و بیگاه رفتن و سرک کشیدن به انباری به هوای شاید دیدن یکیشان، و در عوض هربار یافتن جنازهٔ خشکیدهٔ یک سوسک، ته تمام فقدانهای غمانگیز دنیاست.
از میدان تا ساعی، ولیعصر را گز کردم. بعد یکی از بهترین کافه روی های عمرم را رفتم، به بهترین قسمت تولد یک دختربچه رسیدم، نه! کادو گرفتن نه، خواننده ی من نیستید اگر فکر کردید این بهترین قسمت یک تولد است! بهترینش آن وقتی است که هنوز همه نیامده اند، دارند بادکنک ها را باد میکنند و صدای ظریف پچ پچ و خنده های ریز دختربچه ها می آید، دیدن یکیشان که توی خودش غرق شده و مثل یک پروانه از این پنجره به آن پنجره می پرد، و کز کردن یکی دیگر که گرسنه است و چشمهایش برای آب طالبی که در راه است دودو میزند.
بعدش هم رفتم نشستم توی ساعی، بغل آن حوض و فواره، مدونا توی گوشم خواند:
I'm the sorceress down in the deep...
همان وقتی که چهارتا مرد عرب داشتند روبرویم سلفی میگرفتند.
و بعد که حواسشان از خودشان به من پرت شد بلند شدم آمدم نشستم توی بی آر تی و خیره شدم به صدها چراغ قرمز روبرویم.