من از کجا گم شدم؟
چرا زمان جاده گمراهی شد؟ و مگر این راه رو میشه برگشت؟
خوب که فکر میکنم میبینم شاید از اول همین بودم. فقط فرصت بیشتری داشتم. «همین» دایره ای بود توی دل دایره ی فرصتم. و هی بزرگتر شد و هی فرصت رنگ باخت. تهش یه روز یه شب یه لحظه میرسه که دیگه فرصتی نیست و زندگی من میشه: همین!
به هرحال نمیدونم فرضیه درستیه یا نه. اما خب من کی نترسیدم؟ من کی زندگی کردم؟ من کی دوست داشتم؟ حالا چرا بیهوده دنبال خودم بگردم؟
به گمانم باید بپذیرم و بعد دیگه «هم این» نباشم.