هیچی ندارم که بگم. هیچی.
تصمیم کبری گرفتم یه سفر برم ایران. سه تارم رو بردارم بیارم. با یه سری چیز میزی که جاموندن.
میخوام ایضا یه لیست درست کنم باشه و نباشه. چیزایی که باشن تو زندگیم و چیزایی که نباشن. این وبلاگ باشه است.
یه تصمیم جدید دیگه هم دارم که هنوز خیلی تصمیم نیست ولی دارم خیلی بهش فکر میکنم. تصمیم نیست یعنی اینکه بیشتر تجلیه. یه چیزی که هیچوقت در من نبوده و خودمم نخواستم باشه و فکر هم کردم که نباشه بهتره و اصلا حتی زیر سوال هم نبردمش. چند روز پیشا نفهمیدم چطور به ذهنم رسید که چرا من اون بخش رو خاموش کردم یعنی از پریز کشیدم بیرون اساسا. نمیتونم بگم چیه چون میتونید حدس بزنید چه حساسیتی میتونم داشته باشم به موضوعی که سالهای ساله از پریز کشیدمش بیرون.اگر یه بخشی از تو همیشه تو سایه بوده فعال کردنش به این آسونیا نباید باشه. مهارتش رو نداری اصلا. ولی من تنها کاری که میخوام کنم اینه که قلبم رو به روش باز کنم و سعی کنم پیش داوری هام رو کنار بذارم. و البته خودم روهم زور نمیکنم.
شاید یه روزی اومدم نوشتم چی بود.
و اینکه حالم داره خوب میشه.
و خدا راست میگفت که خوب میشی.
و اینکه هرکی هستی که منو میخونی: بوس.
چیزی که بیشتر از همه تو این کشور زجرم میده اینه که هیچوقت نمیدونم چیزی که گفتم چطور به نظر اومده. نمیدونم که، هیچوقت تو کشور خودمونم نمیدونیم. منظورم اینه اینجا معیاری ندارم. تو کشور خود آدم تجربههای قبلی، تربیت و خلاصه فرهنگ اموخته شده یه خطکش همچین کج و کولهای به هرحال دستت میده. اینجا انگار یه سنگریزه رو میندازی تو دریایی که نمیدونی تهش کجاس سرش کجاست عمقش چقده.
فکر می کنم یه چالش بزرگم همینه که با این موضوع کنار بیام. چون انرژی روانیای که ازم میگیره نگفتنیه. برای حل این موضوع البته باید یه پله برم عقب. شایدم دوتا.
*عنوان دخل و تصرفی در شعر سهراب سپهریه
وقتهایی هست که خواب بهتر نمیکنه. وقتهایی هست که چاره «فقط» بغله.
به صورت بالقوه یعنی به شکل خام و آموزش نیافته و تنها با اتکا به پتانسیلهای ذهنی و جسمی ما تقریبا میتونیم همه رو همزمان دوست داشته باشیم.
اما با توجه به شرایط و زمان به نفعمونه بالفعلمون یگانهخواه و رمانتیک باشه. بد هم نیست اصلا. مناسب هم هست.
به گمانم ماهی بودهام. یک ماهی آبی کوچولو. بیآنکه کسی گذرم را ببیند اقیانوس را سفر کردهام. یک روز پیر و خسته روی دریا دراز کشیدهام به آسمان یکدست آبی چشم دوختهام (حالا ماهی یه چشمش این وره یه چشمش اونور نمیدونم چه جوری به اسمان چشم دوختهام ولی دوختهام)
و آبی مردهام.
انسان ها توانایی دیگری هم دارند به نام توانایی "فرض کردن".
هیچ راهی که نماند، اصلاً فرض می کنیم.
اگر باید تبدیل به شی میشدم و حق انتخاب داشتم که چی بشوم، میشدم مجسمه، تزیینی و بی کاربرد. یک گوشه ای تنها می نشستم و به هیچ جایم نبود که بقیه وسایل پشت سرم چه اراجیفی می بافند. من به هرحال زیبا بودم و سرد و مغرور. با جایی به هرحال از جای بقیه بهتر. یک روزی بچه ی شر و شیطانی میدوید و بهم طعنه میزد و می افتادم پایین. تق. از کمر دو نیمه می شدم. توی شکمم چسب می زدند و بالا تنه را به زور می گذاشتند روی پایین تنه اما فایده نداشت با آن چسب و آن بند و رد دور کمرم زشت می شدم. آنقدر ارزان نبودم که بیخیالم بشوند. یکی میگفت که این را می شود مثلا با فلان چیز یا دست فلان کس درستش کرد. مرا برمیداشتند میبردند گوشه ای توی انباری می گذاشتند تا روزی فلان کس یا فلان چیز پیدا شود. سالها میگذشت. من گوشه ای از انباری خاک میخوردم . دورم نمی انداختند. پودرم نمی کردند. اما دیگر سراغم را هم نمی گرفتند. جای من را توی خانه می دادند به یک آباژور یا یک ظرف کریستال.
و من همیشه توی دلم از آن چسب ارزان قیمت دم دستی شان آشوب بود.