نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

تپلویم تپلو

یه چیز باورنکردنی در مورد خودم برام اینه که نمه نمه دارم وارد دسته تپلی ها میشم! دارم برمیگردم به دوره ابتداییم. من هرگز تو زندگیم اضافه وزن نداشتم. فقط بچگیام لپ داشتم و ازین بچه کمی تپلی ها بودم. تو راهنمایی و دبیرستان لاغر شدم و تو دانشگاه خیلی لاغر بودم ، بعدم ورزش رو شروع کردم و کلا وزن و هیکلم همیشه خوب و متمایل به لاغر بود تا همین دو سه سال پیش. که دیگه نمیشه بگی لاغرم. معمولی شدم. ولی حس میکنم رسما دارم تپل میشم همینجور که میگذره. ورزش نمیکنم تحرکم صفره و منی که لب به شیرینی نمیزدم روزی رو بدون شیرینی سر نمیکنم. طبیعیه خب. 

اما دلم تنگ شده برای لاغری. فقط لاغری هم نه. دلم می‌خواد هیکل ورزشی بزنم. شکم خط دار. 

به امید خدا از فردا دیگه بمیرم هم شیرینی نمیخرم و از دست کسی هم قبول نمیکنم. یا اگه کردم قایم میکنم نمیخورم. این اولین قدم. در کنارش  کربوهیدرات ها رو کم میکنم. و خب سخت ماجرا: ورزش میکنم… این روش من در تمام زندگیم بوده و همیشه جواب داده. 

il valigione


Sono io di nuovo, la ragazza con il valigione rosso!


پنج سال پیش تو قطار میلان به فلورانس، چمدونم هیچ جا جاش نمیشد نه بالا نه بغلا نه جلو پام... طرفای بعدازظهر و غروب بود و من پروازم هفت صبح همون روز با تاخیر دو ساعته پریده بود. از دوازده و یک  شب تو فرودگاه بودیم. من نه فقط اون شب، که از دو شب قبلش نخوابیده بودم.

 تو قطار خودمو زدم به خنگی و خیطی. هر کی باهام حرف میزد میگفتم: من زبون ایتالیایی دُنت اندِرستند! تازه انگلیسی هم نات اندرستند! خسته تر از این بودم که حتی بخوام بگم فارسی رو میفهمم. حالا بماند ماجراهای روزها و ماه‌های قبلش. خلاصه هر کی میومد یه چی به ما میگفت و فکر میکرد نمی‌فهمم. و من سر ده دقیقه تو کل قطار معروف شدم به «دختره با چمدون گنده قرمزه». کل مسیر هم، هم ردیفی هام رو می‌شنیدم که داشتن «پشت سر» من حرف میزدن و نچ نچ میکردن و یکیشون هم اصرار داشت که من خودمو زدم به اون راه و شرط می‌بنده که ایتالیایی بلدم و وقتی اینو می‌گفت تو چشمام نگاه میکرد که عکس العملمو ببینه :))  و اون دیگری ها هی سعی میکردن متقاعدش کنن که نه باباااا! نه این نمی‌فهمه نگاش کن اصلا گیج میزنه :))

حتی الانم برام خنده دار نیست با اینکه میخندم. یکی از سخت ترین روزای زندگیم بود اون روز، کل ۲۴ ساعتش. که الان مجال تعریفش نیست. 

دقیقا ۱۲ شب رسیدم سر تختی که رزرو کرده بودم و فقط یه پیام فرستادم خونه که رسیدم.



+ عزیزی که پیام دادی، از پیامت  و از حضورت خیلی خیلی ممنونم. 


دوازده ظهره و نیمه روز رفته!

اخیرا بعد از مدتها باز شعر می‌نویسم. ولی گوشه و کنار یادداشت میکنم. یا گوشه تقویم یا تو موبایل یا تو یه فایل تو کامپیوتر. و فرصتی نشده که جمعشون کنم. قبلنا تاریخ میزدم و دیگه تاریخ هم نمی‌زنم. حقیقتا اصلا تاریخ برام معنای خودشو از دست داده. زندگی من بهم نشون داد که «عددها مهم نیستند» یه کلیشه نیست. حتی یه قدم جلوتر رفت و بهم نشون داد که در واقع: «عددها نیستند». شایدچیزی باشه. اما هرچی هست عدد نیست. یعنی معیار ثابتی برای چیزی وجود نداره. عددها صرفا به اون کیفیت نسبی که تعیین کننده وضعیت هر چیزیه نزدیک شدن. شاید چون اون کیفیت به تکرار و بسیار شبیه تو زندگی ما آدم‌ها حادث میشه. 

به جای اون شعر خودم که نمی‌دونم کجا گذاشتم براتون از سیمین می‌نویسم:

بر پهنه ی این آبی پاکیزهٔ مرطوب 

آن قوس قزح نیست، که دروازهٔ نور است

یک دسته شعاع است نمایان ز پس ابر

شاید که مسیحاست که در حال عبور است...


تا حالا اینجوری از خودم ناامید نشده بودم!

اومدم میخوام بخوابم، یادم نمیاد سیفون رو کشیدم یا نه. همین امروز بود داشتم از پله‌ها بالا میومدم... یا دیروز بود؟ و فکر می‌کردم می‌خوام آدم بهتری باشم. حالا دغدغه‌ام اینه آیا برم چک کنم توی توالت رو یا نه. 

معده‌ام میسوزه. و به خودم می‌خندم. و دلم واسه خودم می سوزه. ایندفعه نه جور دراماتیک توحسی. یه جور بد رقت‌بار ایضا خنده داری... . یه جور واقعی‌ای. هر کدومتون الان هر حس بدی نسبت به خودتون دارید بذارید کنار لطفا. هر چی که می خواد باشه. مطمئن باشید هر چقدر هم شوت و ضایع و خاک توسر بوده باشید نسبت به الان من شاه‌اید! اصلا این خر بدبخت درونمو اصلا دیگه از دستش عصبانی هم نیستم میخوام بگیرم بغلش کنم انقد اوسکوله. 




بانوان

بوستان کوچکی توی شهرمان بود که اسمش را گذاشته بودند پارک بانوان. ریاضیاتم انقدری خوب نیست که برایتان اندازه دقیقش را به متر مربع تخمین بزنم. همین قدری بگویم که اگر وسطش می‌ایستادی و دنبال دوستت در دورترین نقطه پارک می‌گشتی با چشم‌های هفتاد و پنج صدم هم پیدایش می‌کردی. 

علم النحو!

تازه پنج دقیقه به سه عصره. اومدم کتابخونه دانشکده ادبیات و علوم انسانی درس بخونم چون اینجا حواس پرتی ندارم (فکر میکردم ندارم). جو اینجا بیخودی پراسترسه و منم گرفته. آخه امتحان ادبیاتم استرس داره؟ مخصوصا وقتی علاقمند باشی، که دانشجوهای ادبیات معمولا هستن. کلا هلوتر از این هست مگه؟

من اما دارم سکسی ترین درس دنیا رو میخونم که اسمش سینتکسه! اونایی هم که مخالفن برن شیرشونو بدوشن.

با خیال تو

ایستاده ای 

به هر سو که رو کنم،  مجالم نمیدهی به سربه هوایی نه حتی به لحظه ی بال زدن سنجاقکی... تمثال نزاییده هنوزِ خدایانی، به مشت های بسته ات هزارهزار ریگ بسته ای و کفش های عشاقم را دانه دانه جفت میکنی! این مریم را مسیحی به راه نیست! از او چه میخواهی؟  و چون به سمت بستر تو چنگ میزنم به تهی فرو می اندازی ام،  با من چه می کنی؟ 

خون کشیده ای به برهنه خاک تنم، بپوشانم! با آن لباس سفید بلند... یا به آسمان خلوتت یا به خلوت زمین مهمانم کن که اگر نه... 

که اگر نه با هزار هزار کفش سنگی به مادری هزار هزار یهودای اسخریوطی خواهم رفت! 


شرکت حاجی


 

توی این یکی کالکشن (که باید ترجمه اش کنم!) یک رنگی هست اسمش را گذاشته اند "زرد لیمویی" که بهتر بود می گذاشتند زرد زرده تخم‌مرغ پخته،  و یکی دیگر هست که گذاشته اند "زرد آفتابی" که بهتر بود می گذاشتند زرد زرده تخم‌مرغ عسلی که بوی ک..ن مرغش هنوز نرفته، این کالکشن مثل خود محل کار من است به همه چیز بیشتر از اندازه اهمیت داده اند.  همه چیزهای چیپ را به شکل زننده ای جدی گرفته اند.  به "خاکستری ابری" اش نگاه کن رنگ آدامس شیک جویده شده ای است که چندین  روز از چسباندنش به گوشه ی میز میگذرد و قبل از چسباندن حسابی دست مالی هم شده بوده...