یکم شراب خوردم و کمی سرم گرمه. کم. هیچ دلیلی برای نوشتن و برای انتشار ندارم. از سر بیهودگی اینجام.
صدای کلاغ که از بیرون میاد یاد تهران میافتم.
امروز فهمیدم دلم برای جوونتر بودن هام تنگ میشه. چرا؟ همش بیخودی. چون فکر میکردم روبروم پر از فرصته. و اساسا اینکه فکر کنی بیست سالته پس نسبت به یه آدم شصت ساله بیشتر فرصت پیش روته احمقانه است. چون این موضوع به شدت نسبی و ایضا شخصیه. یه توهم فرو رفته دیگه در فلان انسان در اجتماع.
دارم تسلیم میشم در برابر حقیقتم. میدونی ناخوداگاهم یه جورایی قد علم میکنه در برابر توهم هایی که زاییده درونم نیستن. بهتر بگم: توهم اینکه چیزی که من میخوام شبیه یه عکس تبلیغاتی یه مدل بخاریه. ناخوداگاهم دست منو میگیره میبره مثلا با یه آدم دیوونه تر از خودم که اصولا شرایطش هیچ ربطی به شرایط من نداره تو یه جنگل بارونی و سرد.
ذوق کردن، افتخار کردن، انگیزه گرفتن از جنس غمگین شدن ناامید شدن و عصبانی شدن هستن.
همونجور که امیدواری و ناامیدی از یه جنسن.
سالها طول کشید که اینو بفهمم.
اما حال خوب هست. و شاید چیز عجیبی نیست که اون وسط بودن حال خوبه. که « نه غمگین بودن» «نه ذوق کردن» بی حس بودن نیست. چون در واقع «اون وسط» اون وسط نیست.
در واقع ناامیدی و امید اصلا ضد هم نیستن.
هیچ جوره قانع نمیشم. یعنی اصلا درز یا حاشیه ای نمونده که بخوام ازش در برم و خودم رو گول بزنم. تا یه جایی مغز هر آدمی ظرفیت خر شدن داره. ظرفیت خود خر کنی بهتره بگم. نمیشه از یه جایی به بعد. حتی اگه شرایط بدی هم داشته باشی تهش مغزت میگه ببین اکی میخوای اینجوری باشه، باشه! اما من میدونم تو هم باید اذعان کنی که اصل ماجرا اینه.
دوست دارم از چیزای خوب بگم. از حال خوب. از رهایی. به قول فروغ از تولد و تکامل و غرور … و قدرت.
ولی فعلا همینه که هست. همین که خودم رو سرزنش نمیکنم و همین که دیگه غصه چیزای بیخود رو نمیخورم خودش یه عالمه است.
ساعت شیش صبحه ومن بعد ازینکه یا یه خواب بد بیدار شدم حالم گهی شد یه مسئله بزرگ رو به شکل خیلی ساده ای با یه جواب ساده حل کردم.
از اون جواب هایی که هر روز شاید میگیری ولی درکشون نمیکنی تا زمانی که خودت بهشون برسی.
در طول زندگی برای آدم اتفاقای خوب و بد زیادی میفته. برای خیلی ها احتمالا بدش بیشتر از خوبش. مغز به شدت با اتفاقات بد دچار شرطی شدگی میشه. اینکه چرا مغز اتفاقات بد رو انتخاب میکنه برای شرطی شدن بحثنامربوطیه وقتی این کار اشتباه باشه. صرفا باید به مغز گفت برو خوب ها رو بچین . و یا اصولا نچین. چون تو ورای ماجراهایی هستی که سرت اومده. اگر میتونی خوب هاش رو برداری برای حال خوب خب بهتر. ولی درستش اینه که تو ربطی به اتفاقات زندگیت نداری.
از صبح خودمو ول دادم رو تخت و مبل. ایندفعه بدون عذاب وجدان. یعنی یه لحظه عنتر درونم گفت پاشو… زدم تو دهنش.
چند هفته است خونه رو تمیز نکردم. اونقدی کثیفم نمیشه دیگه چون آشپزی نمیکنم. حالم بالا و پایین داره اما بهترم در کل. دیگه درد عمیق نمیکشم و فقط فکر میکنم و غمگینم . سر کارم ول دادم. قبول کردم همه چیز رو.
بلیط گرفتم برای ایران. به اولین چیزی که فکر میکنم سه تارمه.
دیشب خواب عجیبی دیدم که اینجا احساس امنیت نمیکنم برای تعریف کردنش. مشابهش رودیده بودم ولی جالبه الان یه پرده جدید افتاده بود. من یه ایشوی حل نشده بزرگ دارم در ناخوداگاهم که اصلا نمیدونم چه کارش میتونم کنم. و خب باید بیست سال پیش لااقل پونزده سال پیش دنبالشو میگرفتم و نمیذاشتم انقد برینه به زندگیم. از وقتی هم فهمیدم زیاد نتونستم براش کاری کنم.فقط دست از سرزنش خودم برداشتم.
من فکر میکردم آدمها رو دوست ندارم. ولی این درست نیست. خداروشکر لااقل فهمیدم این درست نیست. خیلی احساس خالی بودن بهم میداد. اینو از اونجایی فهمیدم که در اوج ناراحتی وخشمونفرتم از کسی دلم میخواد بهش کمک کنم. نمیکنم چون نمیخوام خودمو خراب کنم.
میدونی دلم میخواست یکی دو سطح از خودم برم بالاتر تن و ذهن و روحم رو بگیرم و هرچی فکر و احساسه رو ازش بتکونم. عینهویه لباس هی بتکونم خودمو تا جایی که هیچ فکر و احساسی نمونه. چون به نظرم میاد بیشترش غلط و ساختگی و مزاحمه. انقد آت و آشغال این مدت توی خودم ساختم که دیگه نمیتونم با سطوح بالاتر خودم ارتباط بگیرم انگار همه چی کیپ شده.
میدونی کلمات با همه بزرگیشون و زایندگیشون در عین حال محدود کننده و مخرب هستن. منظورم این نیست که کلمه ای سازنده و کلمه ای دیگه مخربه. نه همون عبارت خوب که برای نجات میاد میتونه ناقض خودش باشه.
و شاید این ارتباطی به کلمات نداره. شاید این مفاهیم هستند که در ذات خودشون اینجوری آن. هرچیزی نقض خودش رو در درون خودش داره.
«تصمیم نگیر» «رها باش» تصمیم نگیر خودش یه تصمیمه یه دستوره . رها باش کجا در خودش رهایی داره.
سکوت درست ترین حقیقته. ولی چطور میشه در سکوت بالندگی کرد. برای همین حتی سکوت اشتباه ترین گزینه است.
یه روز صبح از خواب بیدار میشی و از خودت میپرسی من چرا می جنگم؟
چرا یه عمر با خودم جنگیدم در حالیکه خودم دشمنم نبود واقعا.
چرا برای چیزایی که خودبخودی جاری بودن تصمیم های سفت و سخت گرفتم؟
چند وقت پیش یه خواب دیدم. یه جور تجلی. یه معرفتی بهم ظهور کرد که میگفتچرا واسه این چیزای مسخره خودتو پاره پوره میکنی. همش بازیه. الکیه.
مگه مردها از مردانگیشون برای پیشبرد کارها استفاده نمیکنن؟
چرا وقتی زنها از زنانگیشون استفاده کنن میشه غلط؟!
اگه مردی از تن صداش بهره میبره که مدیر بودن خودش رو ثابت کنه هیچ غلط نیست که زنی برای رسیدن به هدفش سر کار عشوه گری کنه.
بعضی ها آمده اند برای نرسیدن. برای خواندن ترانه های غمگین. برای جایی وسط راه گذاشتن و رفتن بی آنکه راستی هرگز عاشق شده باشند.
قصه هایی هست به کوتاهی یک نیم نگاه اشتباهی.
حافظ میگه: کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد... . خیلی میفهمه این بشر.
میدونی انگار یه تیکه سنگ سیاه و سنگینه. برف میاد روشو میپوشونه، بارون میادمیشوردش، آفتاب میشه گرمش میکنه. خاک روش رو میگیره، باد از روش رد میشه... ولی اون تکون نمیخوره. دیگه حداقل یه چیز رو میدونم اونم اینکه درد من داشتن و نداشتن نیست. رسیدن و نرسیدن نیست. بلد بودن و نبودن نیست. و بهتره بابت این چیزا خودزنی نکنم.
راستش نمیدونم اون سنگه چیه، چرا اونجاست. روانشناسی میگه گیر و گورای بچگیه. اما من میدونم اینم نیست. من اگه همه گذشته رو نه ولی خیلی ازش رو رد کردم. دستکم بهش آگاهی دارم. گمون من اینه که چاره باز هم همون چیزیه که همیشه از هر طرف بهش میرسم: خودپذیری.
به سفیدی این صفحه نگاه میکنم و میخوام خودمو وادار کنم که چیزی بنویسم.
...
اینی که میگن اگه احساست تغییر کنه زندگیت تغییر میکنه درست نیست. حال ات تغییر میکنه اما زندگی بیرونی به حس و حال آدم مربوط نیست. آدم از خونه ای به خونه دیگه میره، از ماشینی به ماشین دیگه، از پارتنری به پارتنر دیگه ، از کاری به کار دیگه، و قریب به اتفاق رشد میکنه اما حال آدم ثابته. یعنی مثلا خیلیا با یه حال تخمی درس میخونن کنکور میدن رتبه خوب میارن، تلاش میکنن موفق میشن، با همون حال تخمی یاد میگیرن چجوری پیشرفت کنن. و با همون حال تخمی صاحب همه چی هم میشن. اما خب درسته که در نهایت کل زندگی کوفتشون میشه.
...
هنوز میخوام بنویسم اما حتی نمیدونم ارزشش رو داره یا نه.
غمگینم ، کمی ترسیدم و میخوام شجاع بمونم. اما به خودم شک دارم.
اخیرا بعد از مدتها باز شعر مینویسم. ولی گوشه و کنار یادداشت میکنم. یا گوشه تقویم یا تو موبایل یا تو یه فایل تو کامپیوتر. و فرصتی نشده که جمعشون کنم. قبلنا تاریخ میزدم و دیگه تاریخ هم نمیزنم. حقیقتا اصلا تاریخ برام معنای خودشو از دست داده. زندگی من بهم نشون داد که «عددها مهم نیستند» یه کلیشه نیست. حتی یه قدم جلوتر رفت و بهم نشون داد که در واقع: «عددها نیستند». شایدچیزی باشه. اما هرچی هست عدد نیست. یعنی معیار ثابتی برای چیزی وجود نداره. عددها صرفا به اون کیفیت نسبی که تعیین کننده وضعیت هر چیزیه نزدیک شدن. شاید چون اون کیفیت به تکرار و بسیار شبیه تو زندگی ما آدمها حادث میشه.
به جای اون شعر خودم که نمیدونم کجا گذاشتم براتون از سیمین مینویسم:
بر پهنه ی این آبی پاکیزهٔ مرطوب
آن قوس قزح نیست، که دروازهٔ نور است
یک دسته شعاع است نمایان ز پس ابر
شاید که مسیحاست که در حال عبور است...
یک چراغ راهنمایی در خیابان روبرویی از پنجره اتاق من پیداست. فقط وقتی سبز میشود که کسی بخواهد عبور کند.