نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

قلب آدم می‌داند

قلب آدم می‌داند. از همان لحظهٔ اول. مشکل این است که قرار است یک بار بشود... . و آن یک بار اولین و آخرین نیست. آن یک بار فقط آخرین است. 


دختر امروز روز دیگری است. تو آدم دیگری هستی. و کسی چه می‌داند که آیا دیروز تو گدایی بوده‌ای یا شاهی. بچه که بودم فکر میکردم اصلا از کجا معلوم؟ از کجا معلوم من یک دقیقهٔ پیش آدمی بوده‌ام با زندگی دیگری و الان هیچی از آن را به خاطر ندارم. همهٔ این خاطرات کنونی را همین یک دقیقه پیش چپانده‌اند توی مغز من. ساخته‌اند و چپانده‌اند. یا من ساخته‌ام اما... اما هزاران خاطرات دیگر را هم در دنیاهای دیگری باز دارم و یادم نیست. اما چه فرقی می‌کند؟ من اینم و اینجا. دل‌کنده از آدمهایی که بهشان خوش‌گمان بودم. دل‌ خوش کرده به خودم. و به دنیا. آره این بار «و به دنیا»....


انسان در حال مرگ

اینکه آدم لحظه مرگ چی رو آرزو کنه و چه حسی داشته باشه نسبت به زندگی از سر گذرونده اولا کاملا بستگی داره به مودش تو اون لحظه ، ثانیا چیز مهمی هم نیست کلا اونم چند لحظه و دقیقه است و اصلا چرا باید اعتباری داشته باشه. 


سفری به ماورا

خواب دیدم هیچ چیز هیچ شی یا موقعیت یا انسانی دارای معنی نبود. یعنی نمیشد بهش هیچ گونه برچسبی زد. و کل دنیا در چنان آرامشی غوطه میخورد که تا یک ربع بعد از بیداری این آرامش هنوز تو بدن من جریان داشت. در واقع چیزی جدی گرفته نمیشد. همه چیز فقط بود و همین. 

توی خوابم اتفاق ها و آدم های متعددی بودن و از نظر بصری خواب متفاوتی نبود. فقط در تمام طول خواب آگاهی وسیع و عمیقی در جریان بود.  و  خیلی جالبه همون دم بیدار شدن در حالیکه همون آگاهی فوق العاده  هنوز تو وجودم بود میدونستم که توی بیداری پایدار نخواهد بود و باید براش کلمه و تعریف پیدا کنم تا چند دقیقه بعد از دستش ندم. این پست چیزیه که ازش برام باقی مونده اینکه هیچ چیز جدی ای وجود نداره، هیچ چیز در ذات خودش ویژگی ای نداره. جنگیدن برای خوشحالی کاملا بیهوده است. و آرامش و حقیقت در تعریف نکردن و معنی ندادن به امور آدمها اشیا ماجراها و... هرچیزی توی این دنیاست. 


با فرزندان خود مهربان‌تر باشیم

شاید دیده باشید که اسمایی مثل نازنین زهرا و نازنین فاطمه رو چقد مسخره میکنن ملت. (یه بار یه کامنت دیدم با این مضمون که ترکیب نازنین زهرا مثل ترکیب نوتلا و کله پاچه است ! ) من کار ندارم به ترکیبش. به اندازه کافی ترتیب ترکیبش رو دادن. اما من به عنوان کسی که اسمم فقط نازنین خالی بوده یه اسم طولانی سه بخشی با رکورد نون در تاریخ ادبیات ملل دنیا، که گرچه از نظر معنایی برای اون لنگه دنیا که توش می‌زیستم خوشگل و دلبر بود،  ولی برای این لنگه دنیا از منظر آوایی عجیب و سخت و به خاطرنسپردنیه، و کوتاه کردنش هم مسائل و مشکلات خاص خودشو داره (ازجمله اینکه «نازی» همچین  nickname  معصوم کیوتی نیست با توجه به تاریخ اروپا. در کشوری هم که من زندگی میکنم در صورت تلفظ درست معنی دماغ‌ها رو میده)، من فقط با همین نازنین تنها کلی سرویس شدم. موندم اون طفل معصومی که باید اسم پنج بخشی، ناموزون و  ناهمگون نازنین زهرا  رو با ۳ تا نون، دو تا ز و ۴ تا الف! یه عمر به دوش بکشه چه از سر خواهد گذراند... 

بهتر نبود شاعر می‌گفت «اکه تو شاه خوبان بودی منظور گدایان نمیشدی عامو!»؟


آیا منظور گدایان شدن اساسا شاه خوبان رو از مرتبه‌اش نمیندازه؟



مدت هاست دیگه اهمیتی نمیدم

صبح آفتابی به شدت روشن یکی از آخرین روزای آگوسته.تو دل گرمای دلپذیری نسیم خنکی میاد. 

به مرگ فکر می‌کنی. 

تصور اینکه کسی بتونه تو این صبح بمیره ممکن نیست. 

چقدر یکی باید از هم شکسته باشه که تو این آبی یکدست تنها ایده ای که به ذهنش میرسه مردن باشه. 

...

خوشحالی به شکل حقیرانه ای ساده است: خودت رو دوست داشته باش. همین. 



نون حکیم


حالا بعد از نیمه عمری چپ و چول دست کم به این واقف شده ام که شجاعت از دانایی فضیلت بالاتری است.  دستکم برای خوشبختی فضیلت کارآمدتری است.



از تغییر یا صرف نظر از کوچکترین عادت ذهنی شروع می‌شود. 


تو رو به خدا حوصله کن!


دلم یه تنوعی می‌خواد. تو شیوه زندگیم. یه بهبودی‌ای. و خوب می دونم تصمیمای لحظه‌ای کاری از پیش نمی‌برن. بعد اندوهگین می‌شم که انقد تغییر کردن سخته. و سختیش به فلانم، زمان بره. زمان‌بریش رو دیگه واقعا نمی‌تونم حواله کنم. چون من الان دلم تغییر می خواد. و خب برمی‌گردم به گذشته نگاه می‌کنم ببینم چقد تغییر کردم. بعد می‌بینم چقد کم، چقد کم. بعد اندوهگین‌تر میشم. ما تو ژن‌هامون اسیریم. شاید یه روزی بشه طرح  ژنوم دلخواهمون رو دستمون بگیریم بریم دکتر بگیم بیا من می خوام این باشم. فعلا ولی باید بجنگیم. اما نه اون جنگ هیجان‌انگیز و پر سروصدا و پرشوری که تو کارتونا می‌دیدیم و تو فیلما می‌بینیم. نه. باید مث مورچه‌ها که به صف. هی میرن هی میان. چقد طول بکشه که برن چقد طول بکشه که بیان... بجنگیم. تنها سلاحمون صبر و پافشاری و حوصله است. سلاحمون خیلی سلاح تخمی بیخودیه. ولی همینه که هست. اینو زمین بذاریم نابود میشیم. 

پس قهرمان خان سلحشوری‌های تو استقامت توی همین لحظه های کوچک کوفتی است.


باور میکنی؟

تو هیچ باور می‌کنی؟ 

مگر نه اینکه دست‌های حقیقت کوتاه است. مگر نه اینکه حقیقت مثل من زیر آب‌هاست و نفس نمی‌کشد. 

چه ساده‌لوح است آنکه می گوید ما به دنبال حقیقتیم. ما فقط دنبال آرامشیم. و گمان می‌بریم حقیقت آراممان می‌کند. 

تو هیچ باور می‌کنی که کسی کنار این در صادقانه بایستد و به بودن تو نگاه کند؟ 


متعلقاتت را دوست بدار. لق آنچه مال تو نشد

مثل خوره به جانت می افتد که: می‌توانست بهتر باشد. می‌توانست خیلی بهتر باشد. می‌توانست چنین باشد و چنان باشد. به خاطر بیاورید زمانی را که خواستید چنین و چنان شود و شد.حظش را بردید نه؟  و زمانی که چنین و چنان نشد.  واقعیت ناگوار پیش‌بینی نشده‌ای تف شد توی صورتتان. درهم شکستید؟ 

مثل لگویی فروریخته‌ام. باز می‌خواهم از نو بچینم خودم را. و راستش از این بازی مسخره حسابی خسته‌ام. اما مگر سیزیف چاره‌ای  داشت مثلاً جز اینکه با خودش آواز بخواند یا خیال بپردازد. یا باران و سایه و آفتاب را بالای سرش جشن بگیرد؟ 

میتوانست بهتر باشد. کون لقش نشد. همین را دوست می‌دارم. احمقانه یا حتی محقر؟ اما صادقانه متعلق به من است. 


per sempre? si per sempre

یه دوستم واسه تعطیلات برگشته ایران. الان فرودگاست. دارم فکر میکنم که امشب تو تخت خودش میخوابه. به ژوکو میگم من باید تختمو واسه همیشه فراموش کنم. چه برگردم چه برنگردم اون دیگه تخت من نیست. یه روزی شاید بیاد، شاید دیر شاید زود، شاید نه خیلی دیر شاید نه خیلی زود که یه "تخت خودم" جدید بسازم. 

فعلا اما باید با این حقیقت کنار بیام که همه دنیا تخت من است!  گرچه بهتره یه تخت مشخص معمولی داشته باشی تا همه دنیا رو.


totally agree

این خانم باحاله میگه تنها کاربرد سوتین اینه که پولاتو توش بذاری. 

یکی از اون حرف قشنگای تمام‌ زمان‌ها بود.

ما چی از هم میدونیم؟ هیچی.

دوستم داشت درباره زندگی هامون حرف میزد و یهو درباره مهاجرت من گفت : «تو هم باید قدر این موقعیتی که نصیبت شده رو بدونی...»

«نصیبم »شده؟! خدا خیرت بده! «نصیب»م شده؟!

من عادت ندارم تمرکز کنم رو اینکه کی چی گفت و فلان. یا اینکه اصلا به شکل کلاس بالاترش تز اجتماعی بدم و مثلا درباره مهاجرت و سختی‌هاش سخنرانی کنم. فقط به یک جمله بسنده می‌کنم. مهاجرت یه پدیده اساسی کون پاره‌کنند‌ه‌ است. مخصوصا اگر تنها باشی از قشر متوسط باشی تحصیلی بخوای بری. عموما مثل خیلی از چیزای مهم دیگه زندگی «نصیب» نمیشه. اگر شما صرفا دوست ندارید، یا اینکه  دوست دارید اما کونش رو ندارید این حقو بهتون نمیده از رو شکم درباره‌اش نظر بدید. 

عین‌الیقین !

حالا دیگر می‌دانم هیچ چیز مطمئن‌تر از وجود و حضور نامطمئن‌ها نیست. «حالا» چه‌طور روی این زمین سست قدم برداری؟  

چارهٔ دیگری مگر داری؟ دست به هر انتخابی می‌توانی بزنی. هر راهی را می توانی برگزینی. فرقی توی اصل نامطمئنی همه چیز و همه جا نمی‌کند. اینکه بخواهی توی این بلبشو راه خودت را بسازی آسان نیست. اماخوب فکرش را کنی می‌بینی  بی‌شک آسان‌ترین کار این است که خودت باشی.