خواب دیدم هیچ چیز هیچ شی یا موقعیت یا انسانی دارای معنی نبود. یعنی نمیشد بهش هیچ گونه برچسبی زد. و کل دنیا در چنان آرامشی غوطه میخورد که تا یک ربع بعد از بیداری این آرامش هنوز تو بدن من جریان داشت. در واقع چیزی جدی گرفته نمیشد. همه چیز فقط بود و همین.
توی خوابم اتفاق ها و آدم های متعددی بودن و از نظر بصری خواب متفاوتی نبود. فقط در تمام طول خواب آگاهی وسیع و عمیقی در جریان بود. و خیلی جالبه همون دم بیدار شدن در حالیکه همون آگاهی فوق العاده هنوز تو وجودم بود میدونستم که توی بیداری پایدار نخواهد بود و باید براش کلمه و تعریف پیدا کنم تا چند دقیقه بعد از دستش ندم. این پست چیزیه که ازش برام باقی مونده اینکه هیچ چیز جدی ای وجود نداره، هیچ چیز در ذات خودش ویژگی ای نداره. جنگیدن برای خوشحالی کاملا بیهوده است. و آرامش و حقیقت در تعریف نکردن و معنی ندادن به امور آدمها اشیا ماجراها و... هرچیزی توی این دنیاست.
شاید دیده باشید که اسمایی مثل نازنین زهرا و نازنین فاطمه رو چقد مسخره میکنن ملت. (یه بار یه کامنت دیدم با این مضمون که ترکیب نازنین زهرا مثل ترکیب نوتلا و کله پاچه است ! ) من کار ندارم به ترکیبش. به اندازه کافی ترتیب ترکیبش رو دادن. اما من به عنوان کسی که اسمم فقط نازنین خالی بوده یه اسم طولانی سه بخشی با رکورد نون در تاریخ ادبیات ملل دنیا، که گرچه از نظر معنایی برای اون لنگه دنیا که توش میزیستم خوشگل و دلبر بود، ولی برای این لنگه دنیا از منظر آوایی عجیب و سخت و به خاطرنسپردنیه، و کوتاه کردنش هم مسائل و مشکلات خاص خودشو داره (ازجمله اینکه «نازی» همچین nickname معصوم کیوتی نیست با توجه به تاریخ اروپا. در کشوری هم که من زندگی میکنم در صورت تلفظ درست معنی دماغها رو میده)، من فقط با همین نازنین تنها کلی سرویس شدم. موندم اون طفل معصومی که باید اسم پنج بخشی، ناموزون و ناهمگون نازنین زهرا رو با ۳ تا نون، دو تا ز و ۴ تا الف! یه عمر به دوش بکشه چه از سر خواهد گذراند...
آیا منظور گدایان شدن اساسا شاه خوبان رو از مرتبهاش نمیندازه؟
صبح آفتابی به شدت روشن یکی از آخرین روزای آگوسته.تو دل گرمای دلپذیری نسیم خنکی میاد.
به مرگ فکر میکنی.
تصور اینکه کسی بتونه تو این صبح بمیره ممکن نیست.
چقدر یکی باید از هم شکسته باشه که تو این آبی یکدست تنها ایده ای که به ذهنش میرسه مردن باشه.
...
خوشحالی به شکل حقیرانه ای ساده است: خودت رو دوست داشته باش. همین.
حالا بعد از نیمه عمری چپ و چول دست کم به این واقف شده ام که شجاعت از دانایی فضیلت بالاتری است. دستکم برای خوشبختی فضیلت کارآمدتری است.
دلم یه تنوعی میخواد. تو شیوه زندگیم. یه بهبودیای. و خوب می دونم تصمیمای لحظهای کاری از پیش نمیبرن. بعد اندوهگین میشم که انقد تغییر کردن سخته. و سختیش به فلانم، زمان بره. زمانبریش رو دیگه واقعا نمیتونم حواله کنم. چون من الان دلم تغییر می خواد. و خب برمیگردم به گذشته نگاه میکنم ببینم چقد تغییر کردم. بعد میبینم چقد کم، چقد کم. بعد اندوهگینتر میشم. ما تو ژنهامون اسیریم. شاید یه روزی بشه طرح ژنوم دلخواهمون رو دستمون بگیریم بریم دکتر بگیم بیا من می خوام این باشم. فعلا ولی باید بجنگیم. اما نه اون جنگ هیجانانگیز و پر سروصدا و پرشوری که تو کارتونا میدیدیم و تو فیلما میبینیم. نه. باید مث مورچهها که به صف. هی میرن هی میان. چقد طول بکشه که برن چقد طول بکشه که بیان... بجنگیم. تنها سلاحمون صبر و پافشاری و حوصله است. سلاحمون خیلی سلاح تخمی بیخودیه. ولی همینه که هست. اینو زمین بذاریم نابود میشیم.
پس قهرمان خان سلحشوریهای تو استقامت توی همین لحظه های کوچک کوفتی است.
تو هیچ باور میکنی؟
مگر نه اینکه دستهای حقیقت کوتاه است. مگر نه اینکه حقیقت مثل من زیر آبهاست و نفس نمیکشد.
چه سادهلوح است آنکه می گوید ما به دنبال حقیقتیم. ما فقط دنبال آرامشیم. و گمان میبریم حقیقت آراممان میکند.
تو هیچ باور میکنی که کسی کنار این در صادقانه بایستد و به بودن تو نگاه کند؟
مثل خوره به جانت می افتد که: میتوانست بهتر باشد. میتوانست خیلی بهتر باشد. میتوانست چنین باشد و چنان باشد. به خاطر بیاورید زمانی را که خواستید چنین و چنان شود و شد.حظش را بردید نه؟ و زمانی که چنین و چنان نشد. واقعیت ناگوار پیشبینی نشدهای تف شد توی صورتتان. درهم شکستید؟
مثل لگویی فروریختهام. باز میخواهم از نو بچینم خودم را. و راستش از این بازی مسخره حسابی خستهام. اما مگر سیزیف چارهای داشت مثلاً جز اینکه با خودش آواز بخواند یا خیال بپردازد. یا باران و سایه و آفتاب را بالای سرش جشن بگیرد؟
میتوانست بهتر باشد. کون لقش نشد. همین را دوست میدارم. احمقانه یا حتی محقر؟ اما صادقانه متعلق به من است.
یه دوستم واسه تعطیلات برگشته ایران. الان فرودگاست. دارم فکر میکنم که امشب تو تخت خودش میخوابه. به ژوکو میگم من باید تختمو واسه همیشه فراموش کنم. چه برگردم چه برنگردم اون دیگه تخت من نیست. یه روزی شاید بیاد، شاید دیر شاید زود، شاید نه خیلی دیر شاید نه خیلی زود که یه "تخت خودم" جدید بسازم.
فعلا اما باید با این حقیقت کنار بیام که همه دنیا تخت من است! گرچه بهتره یه تخت مشخص معمولی داشته باشی تا همه دنیا رو.
این خانم باحاله میگه تنها کاربرد سوتین اینه که پولاتو توش بذاری.
یکی از اون حرف قشنگای تمام زمانها بود.
دوستم داشت درباره زندگی هامون حرف میزد و یهو درباره مهاجرت من گفت : «تو هم باید قدر این موقعیتی که نصیبت شده رو بدونی...»
«نصیبم »شده؟! خدا خیرت بده! «نصیب»م شده؟!
من عادت ندارم تمرکز کنم رو اینکه کی چی گفت و فلان. یا اینکه اصلا به شکل کلاس بالاترش تز اجتماعی بدم و مثلا درباره مهاجرت و سختیهاش سخنرانی کنم. فقط به یک جمله بسنده میکنم. مهاجرت یه پدیده اساسی کون پارهکننده است. مخصوصا اگر تنها باشی از قشر متوسط باشی تحصیلی بخوای بری. عموما مثل خیلی از چیزای مهم دیگه زندگی «نصیب» نمیشه. اگر شما صرفا دوست ندارید، یا اینکه دوست دارید اما کونش رو ندارید این حقو بهتون نمیده از رو شکم دربارهاش نظر بدید.
حالا دیگر میدانم هیچ چیز مطمئنتر از وجود و حضور نامطمئنها نیست. «حالا» چهطور روی این زمین سست قدم برداری؟
چارهٔ دیگری مگر داری؟ دست به هر انتخابی میتوانی بزنی. هر راهی را می توانی برگزینی. فرقی توی اصل نامطمئنی همه چیز و همه جا نمیکند. اینکه بخواهی توی این بلبشو راه خودت را بسازی آسان نیست. اماخوب فکرش را کنی میبینی بیشک آسانترین کار این است که خودت باشی.
رفتن دو رو دارد. یکی ترک و یکی پیوستگی.
آسوده ام، با اینکه بخش بزرگی از کارهام خارج از پیش بینی و کنترلم پیش رفت و خیلی از ترس هام حتی بدتر از آنچه تصور کرده بودم پیش آمدند. اما (گفته بودم) من تمامم را بخشیدم. و حالا بیشترم. بیشتر از قبل خودم هستم و این پیروزی است. از آینده نمی ترسم. گیرم که دنیا باز بخواهد یک جا، یک لحظه که غفلت کردم زیر پایم را خالی کند. من این بار بیشتر دارم که ببخشم.
رفتن دو رو دارد یکی غصه و یکی شادی.
یکی ترس و یکی امید.
تصمیمت را که گرفته باشی روی تاریکش را کف دستت پنهان می کنی و دل خوش می کنی به روی روشنش.
تخمینم زده بودند و فکر کرده بودند آن تابستان درس بخوانم و از کلاس دوم مستقیم بفرستندم چهارم. خرذوق شده بودم و برای جهش پرافتخارم دل توی دلم نبود که مامان منصرف شد. منِ شاکی را نشاند روبرویش و گفت ببین اگر الان اینکار را کنی کلاس پنجم تنبل کلاس میشوی میخواهی؟ گفتم نه. اما کلاس پنجم فهمیدم مامان اشتباه کرده بود و قرار نبوده من هرگز تنبل کلاس بشوم مگر اینکه خودم بخواهم و مدتها غصهٔ آن یک سالی که می شد جلو بیفتم را خوردم.
بعدها فهمیدم جلو و عقبش هیچ فرقی نمیکند. آنقدر عقب ماندم اینجا و آنجا که شیرفهم شدم.
چیزهای دیگری حتی فهمیدم. اینکه اصولاً کسی جلوتر و کسی عقبتر نیست. هر کسی فقط سر جای خودش است. حتی نسبت به خودش.