من بنتون فریزر رو دوست داشتم چون قوی بود بالغ بود به خودش تسلط داشت صادق بود قابل اعتماد بود محترم بود باادب بود و میدونست چی میخواد.
سوای همه جذابیت های فیزیکیش.
سلی خواننده رو دیدید؟ نوجوون که بودم یه پسری تو محلمون بود (یا میومد تو محلمون) شبیه اون. شایدم یه ذره گنده تر. من و دوستام اسمشو گذاشته بودیم شرک. من هنوز کوچولو به نظر میام کم و بیش ولی اون زمان واقعا کوچولو موچولو بودم کلا اگه چهل کیلو بودم. شرک گنده ترین پسری که دیده بودم به عمرم از من خوشش میومد و چندباری جرات نزدیک شدن هم کرد.
یادمه خوشم اومده بود از این تضاد و از اینکه احتمالا اونم از این تضاد خوشش اومده. به نظر هم پسر آروم و ساده ای میومد و من بهش راضی بودم. اما داستانی پیش نیومد چون من یه دهه شصتی فوق سنگین بودم (کاملا عکس وزن فیزیکیم) . الان یهو سلی رودیدم یادم اومد. بازم به اون تضاده فکر کردم و خوشم اومد.
کاش ادم میتونست خاطرات خوب و بدش رو جدا کنه و بدا رو بندازه دور برای همیشه.
شاهین نجفی عشق رو خوب فهمیده وقتی میگه:
اگه فردایی باشه من با تو میسازم
بُرد من وقتیه که به تو میبازم
دیشب خواب ف رو دیدم. بغل کرده بود منو و خوب و خوش بودیم حرف میزدیم و نوازشم میکرد. دیدی وقتی صبح از خواب خوشی پامیشی واقعیت تو صورتت تف میشه چه حال بدیه؟ اما چشمامو که باز کردم و فهمیدم خواب بوده هیچ ناراحت نشدم. حالم هنوز خوب بود. اینجوری بودم که خوابشم خوب بود. من عاشقش نشده بودم ولی از تموم شدنش خیلی ناراحت شدم. ناراحت هستم. حتی نمیدونم که اصلا چقدر برای من خوب بود. ولی اشتباه کردم اشتباه کردیم . من شاید بیشتر. واقعا امیدوارم خوب و خوش باشه و یه آدم خیلی خوب سرراهش بیاد. چون دیگه امیدوار نیستم به من برگرده.
خیلی خیلی یه زن باید خوش شانس باشه که بدون ترس بتونه به مرد تو زندگیش مستقیم بگه خیلی خوش شانسه که اونو داره.
یک لحظه است. بارقه ای از حالی به غایت خوش. و گرچه خوب میدانی به زودی می بازی اش به روزمرگی سرتاسر دروغینی، بیهوده می کوشی تا چاره ای بیابی شاید بماند…
نوشته ای، شاید نوشته ای گذرگاهی شود به آن حال عجیب.
به شدت به یکی از این دو آپشن احتیاج دارم: یا به شکل معجزه واری دلم شاد بشه ، یعنی خدادادی یعنی از تو (داخل)، نه که چیز خاصی بشه ، گرچه شد هم خب دستش درد نکنه، یا اینکه برم بشینم تو یه دشت و صحرایی سیر دلم گریه کنم.
احتیاج دارم به ۵ روز تعطیلی که توش نه پریود باشم، نه دلم درد کنه، نه دراما داشته باشم، نه گوشیم بشکنه، نه اسباب کشی باشه، نه کسی اعتراف عاشقانه کنه، نه قرار باشه چیزی تحویل کسی بدم، نه اصلا کسی کاری به کارم داشته باشه نه کاری به کار کسی داشته باشم… از اون نقطه به بعد من میتونم بفهمم و شاید بتونم هضم کنم که برای زندگی من تو چند ماه گذشته چه اتفاقی افتاده، الان چند چندم و اساسا خوابم یا بیدار!
اگر قرار بود روزی با کسی فرار کنیم برویم یک جای دور، میرویم ژاپن. نه توی شهرهای بزرگش. شهر کوچک یا روستا. بعد چون ژاپنی ها غریبهها را دوست ندارند کسی چندان با ما گرم نمیگیرد به جز تاک و توک آدمهای خاصی. اما ما سعی مکینم لباسهای شبیه آنها بپوشیم و زندگیمان مدل آنها بشود.
امکان بعضی از چیزها توی این زندگی واجب بود. مثلا واجب بود بتوانی هر وقت بخواهی دکمه ای را بزنی و توی بازار میوه کنار پدرت ظاهر بشوی و توی دست او چند کیلو بلال تازه باشد.
واجب بود بشود حداقل یک ساعت، فقط یک ساعت در ماه، بتوانی خاطره ای را دوباره زندگی کنی.
کاش میشد واسه دو سه روز اول پریود یکیو استخدام کرد بیاد به آدم محبت کنه. کارای آدمو انجام بده، ماچ کنه، انسانیت رو به نمایش بذاره، خریداتو بکنه بعد چیزای مقوی آماده کنه دستت بده، گوش شنوا و دست نوازشگر بشه. هی ازت بپرسه کاری نمیخوای برات کنم؟
این لازمه. این واقعا لازمه. شغل بسیار شریفی هم هست.
کاش تابستون یه مکان بود میشد بهش سفر کرد. میدونم میشه سفر کرد رفت فلوریدا یا یه مکان کوفتی دور دیگه. یه مکان ارزون نزدیک بود!
بعد میشد دکمهٔ شب و روز هم داشت. صبح میرفتی و بلافاصله دکمهٔ شبش رو میزدی و تا هر وقت دلت خواست میموندی تو یه شب گرم تابستونی.
کاش دستگاهی وجود داشت به اسم «جمعکن»، هر وقت زهوار همه چیزت از همه طرف در رفته بود جمعت میکرد. مثلا شکل یک صندلی بود مینشستی رویش و اول از همه عقلت را میاورد سر جایش، بعد هورمونهایت را تنظبم میکرد، بعد موهای زایدت را میزد، بعد انرژی و انگیزه بهت تزریق میکرد، دوز امید و خوشبینی ات را بالا میبرد البته فقط تا حد متناسبی، لیستی تهیه می کرد از آدمهایی که باید بمانند و آنهایی که باید بروند و توی جیبت می گذاشت و مجابت می کرد. دست اخر هم ماساژت میداد. میشد بوست هم بکند ولی خب این آپشن زیادی بود و احتمالا بعد از دوبار استفاده سربوسش خراب می شد و مهم هم نبود.
بعد کاش من پول داشتم یک جمعکن میخریدم.
الان میتونست سال 1330 باشه. من یه زن خوشگل از یه خونواده معمولی باشم. توی شونزده سالگی دزدکی عاشق یه مرد سی ساله شده باشم و از قضای روزگار و بخت بلندم تو هفده سالگی زن همون مرد سینه فراخ و سبیل چخماقی شده باشم. حالا مادر چهارتا توله ی چشم و ابرو مشکی باشم که اولیشون دیگه واسه خودش داره مردی میشه.
الان که ساعت نزدیک دو ظهره، خونه رو جارو کشیدم، بچه ها رو خوابوندم، حیاط رو آب زدم، و حتی شربت آقا رو هم آماده گذاشتم کنار. لم دادم رو تخت چوبی زیر درخت آلبالو و هی موهامو دور انگشتم تاب میدم تا کی یاری که هنوز دلمو میبره _گرچه یه جور خوب دیگه ای_ از راه برسه.
میتونستم خوشحال باشم، "همه چیز" داشته باشم و لحظه ای حتی از ذهنم نگذره که من میتونم چیز دیگه ای بخوام.
پی نوشت: من و اقامون از شهر خودمون رفتیم یه جای دور سکنا گزیدیم و واسه همینم تو پست بنده خبری از قوم شوهر و سروصدا و گیس و گیس کشی نیست! خیال خواستین بپردازین درست بپردازین!