نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

انگار یکی روحمو گرفته تا می‌تونسته زده. 


شبیه مردن است. همان‌قدر ماورایی. اما مردن نیست.

خانه‌ای واقعی

موسیقی روزهای دور مثل خانه است. تو را می‌برد به سرزمینی که برای توست. با دست خودت از اولین روز زندگی‌ات ساخته ای‌اش. جایی که کسی نمی‌تواند تو را تهدید به نماندن‌ات کند. جایی که کسی نمی‌تواند برای تو هیچ تعیین و تکلیفی کند. جایی که فرقی نمی‌کند خوشحالی خسته‌ای یا غمزده. همیشه برای تو امن‌ترین و ماندنی‌ترین گوشهٔ دنیاست. 

یادآوری

هیچوقت هیچوقت و هرگز توی حال و روز بدتون با کسی باب آشنایی باز نکنید. اینو من خیلی به چشم دیدم. بدترین آدما همون وقتا وارد زندگی آدم میشن. 


در پاسخ به پیام برای اون پست شعر حافظ (مسلمانان مرا وقتی دلی بود...)

قضیه این نیست که اون تنهایی از پسش برنمیاد، قضیه این نیست که اون میخواد آویزون تو بشه، قضیه این نیست که اگه تو نباشی دنیاش تموم میشه، نه هیچ طوری نمیشه اگر تو پیشش نباشی، چه بسا براش بهتر هم هست. 

قضیه به سادگی اینه که تو ازش جدایی اگه اونجا نباشی. 

"There is no such thing as "unconditional

یک چراغ راهنمایی در خیابان روبرویی از پنجره اتاق من پیداست. فقط وقتی سبز می‌شود که کسی بخواهد عبور کند. 


قلب آدم می‌داند

قلب آدم می‌داند. از همان لحظهٔ اول. مشکل این است که قرار است یک بار بشود... . و آن یک بار اولین و آخرین نیست. آن یک بار فقط آخرین است. 


دختر امروز روز دیگری است. تو آدم دیگری هستی. و کسی چه می‌داند که آیا دیروز تو گدایی بوده‌ای یا شاهی. بچه که بودم فکر میکردم اصلا از کجا معلوم؟ از کجا معلوم من یک دقیقهٔ پیش آدمی بوده‌ام با زندگی دیگری و الان هیچی از آن را به خاطر ندارم. همهٔ این خاطرات کنونی را همین یک دقیقه پیش چپانده‌اند توی مغز من. ساخته‌اند و چپانده‌اند. یا من ساخته‌ام اما... اما هزاران خاطرات دیگر را هم در دنیاهای دیگری باز دارم و یادم نیست. اما چه فرقی می‌کند؟ من اینم و اینجا. دل‌کنده از آدمهایی که بهشان خوش‌گمان بودم. دل‌ خوش کرده به خودم. و به دنیا. آره این بار «و به دنیا»....


مسلمانان مرا وقتی دلی بود

که با وی گفتمی گر مشکلی بود




How can I say I'm not happy? I've been insanely happy all the time. But also madly sad...  That's fuckin me!


«در دنیا همین طوطی را داشتم... جان شما... جان طوطی...»

افسوس که  قلب من هنوز بالغ نیست. 

ای وای از  این کودک شوخ و شنگ ، در بستر پر درد و پیر سینه ام اسیر. 

توگویی من هر چه دیده ام صاف به جناغ سینه ام خورده، قلبم آن جا، مثل پوست دستهام هنوز رنگ دنیا ندیده انگار. این دل از سر من از سر زندگی من از سر هر چیز و هر کسی توی زندگی کوفتی ام، از سر خود سرم زیادی است. این دل باید مال کسی دیگر می بود. 


امروز فکر می‌کردم هدایت اشتباه می‌کرده. حتی مرگ هم برای کسی که زندگی نکرده چاره نیست. 

سر زلف بلوندت چینم... اینم...

من حدود صد درصد مطمئنم که موی خیلی روشن و بلوند به من نمیاد. اما بالاخره باید یه بار این کارو تو زندگیم انجام بدم یا نه؟ 

در اولین فرصت!


و اینگونه آمد

اینکه حالا دیگه وقتی با ترانه ها همخوانی میکنم همه کلمه ها رو اشتباهی میگم نشونه پیر شدنه؟