در عجیب ترین عجیب های این روزها الان به این ویدیو برخوردم
از آهنگ سیگاری یه ورژن لری ساختن یه جاییش میگن «از کیو تا قاضی آباد». به شکل خنده دار و عجیب غریبی همین یه عبارت ته دلمو روشن میکنه. حس میکنم اوه منم به جایی تعلق دارم که از کیو تا قاضی آباد داره و دلم غنج میره.
اما الانم رو میبینم و از اینکه دیگه اونجا نیستم خوشحالم ازینکه دیگه تهران هم نیستم خوشحالم. نه که بگم مهاجرت خوبه و آدم دور بشه و رشد میکنه و اینجا بهتره و …،نه. نه اصلا منظورم این نیست.
دارم تو یه سطح کاملا کاملا فردی حرف میزنم. تجربه های کاملا شخصی خودم که قابل تعمیم به هیچ احد دیگه ای نیست. از زیر این درختایی که عین درختای پارک نزدیک خونه تهرانم بودن رد میشم و و باز تو دلم پروانه ای میشه.
حس میکنم تعلق هم اکتسابیه. عشق هم. یعنی یه جور دیگه ای بگم. از اول همه متعلق به همه جا هستن همه چیز متعلق به همه است. عشق تو یه سطح بی نهایتی جاریه و همه نسبت به هم عاشقن. بعد ما انتخاب میکنیم. یعنی فرض کن یه کمد لباس داری از عشق به همه چیز و همه کس و برای امروز یکی رو میپوشی برای اون ماه یکی رو برای اون سال یا سالها یکی دیگه رو.
یه چراغی رو روشن میکنی یکی دیگه رو نه. بعضی از چراغها از اولی که به دنیا میای روشنن. و تو فکر میکنی این ها چراغ های منن. و خبر نداری که تو دشت نور داری.
یکدفعه سفر میکنم برمیگردم دره گرم. میخواهم دستم را بگذارم روی شانه آن دخترکی که روی کاغذ مینویسد و بین کلمه ها شاخه باز میکند و پرانتز میگذارد و فلش میکشد، و بهش بگویم یک لحظه «برگرد». اون به من فکر نمیکند خیلی جوانتر از اینهاست که اهمیتی بدهد. دوست دارم شگفت زده اش بکنم با اینکه حس میکنم خجالت زده ام خواهد کرد. با این حال برایم مهم نیست برایش فقط از چیزهایی که به نظرش خفن می آیند خواهم گفت و همه سرخوردگی ها را پنهان خواهم کرد.
یک نقطه است. یک خط نیست که این طرف و اون طرف داشته باشه. هنوز به تصمیم من بستگی داره که بخوام بگم «از این نقطه به بعد یا قبل» یا بگم «حول محور این نقطه».
سالهاست احتیاج دارم به یه تعطیلات طولانی. تنها چاره اش اینه که فراموشش کنم. به کلی فراموشش کنم.
من از کجا گم شدم؟
چرا زمان جاده گمراهی شد؟ و مگر این راه رو میشه برگشت؟
خوب که فکر میکنم میبینم شاید از اول همین بودم. فقط فرصت بیشتری داشتم. «همین» دایره ای بود توی دل دایره ی فرصتم. و هی بزرگتر شد و هی فرصت رنگ باخت. تهش یه روز یه شب یه لحظه میرسه که دیگه فرصتی نیست و زندگی من میشه: همین!
به هرحال نمیدونم فرضیه درستیه یا نه. اما خب من کی نترسیدم؟ من کی زندگی کردم؟ من کی دوست داشتم؟ حالا چرا بیهوده دنبال خودم بگردم؟
به گمانم باید بپذیرم و بعد دیگه «هم این» نباشم.
چرا نشود؟
چرا یک عمر وامدار لحظهای نشود؟
چرا ناامیدی تو را در نقطهای همجوهر مرگ باشد؟ اما آرزومندی همواره فقط یک خیال؟
دلتنگ ماجراهای نزیستهام در شب خیابانهایی که لازمانی بارانی قراری پنهایی داشتهام.
همیشه فکر میکردم تصویر باران از پشت پنجره توی اتاق نیمه تاریکی کنار شعله ای کوچک لذت بیشتری دارد از تماشای شرشرِ آبازسرگذشتگیاش توی بیشهء ناآشنایی. حالا اما دیدن عکسهای بارانهای سرد و خاکستری توی مکانهای نامعلوم و دور و بی آدم و تصور خودم توی آغوش آن دیوانگی بیشتر آرامم میکند. رهایی مگر توی دل راههای بیبازگشت نیست؟
هنوز باد داره پشت این پنجره تا آخرین نفس خودش ناله میکنه.یه هفته است روز و شب همینجوری داره سینه خودشو تو کوچه های خالی این شهر چاک میده. تو خیابون که راه میری سخته که باور داشته باشی بلایی نازل نشده و هنوز مردم زنده هستن و تو جز بازمانده های اندک بعد از بلا نیستی. و سخته که باور کنی این اتفاقا واقعا افتادن و کل ماجرا فقط یه خیالپردازی دیگه ی تو نیست. باد، این بادی که تمومی نداره با این صدای عجیبش مرزی برای خواب و بیداریم نذاشته.
عکس بازار میوه ای را میبینم به وقت سرچراغی و یاد بازارهای تهران می افتم دم غروب. فکر میکنم به آجیل فروشی که تا بستن مغازه اش ساعتی بیشتر نمانده و زیر نور زردی خسته به خشکبارش خیره شده و دیگر حتی هیاهوی بازار را نمی شنود. فکر میکنم چه کسی توی چه حالی میتواند از او در آن لحظهٔ به خصوص خوشبخت تر باشد؟
هر آدمی توی زندگی اش لحظه ای ، دوره ای، روزی ، ماهی، ساعتی حقیقی، شگرف و سراسر نیک داشته یا خواهد داشت که پس از مرگش آنجا توی آن زمان توی آن تجربه برای همیشه خواهد ماند.
هیچ فرق ندارد که ثانیه ای بوده یا سالی، آن زمان جاودانه است.
هوا هنوز سرده و منم یاد گرفتم که قبول کنم که دیگه انتظار گرما نداشته باشم. البته نه مثل دفعه اولی که تو خوابگاه ۱۶ آذر رفتم حموم! برای اولین بار تو خوابگاه رفته بودم حموم و آب یخ بود. بدون اینکه هیچ فرضیه دیگهای به ذهنم برسه با خودم گفتم: «ببین تو الان اومدی زندگی خوابگاهی و دانشجویی رو تجربه کنی قراره بعد از اینها با سختیهای زندگی روبهرو بشی همینه که هست تو خوابگاه خبری از آب گرم نیست باید عادت کنی غر هم نزن مشکلات بزرگتری هستن که از این پس باید باهاشون دستو پنجه نرم کنی»! و مثل یک قهرمان البته از نوع اوسکولش رفتم دوش گرفتم و کبود و لرزون اومدم بیرون و بعد فهمیدم تو زندانم مجبورت نمیکنن با آب سرد دوش بگیری چه برسه به خوابگاه. اما حالا فرق داره از اول اپریل هر روز هی به خودم میگم فردا دیگه هوا یه ذره گرمتر میشه و هی فردا یه ذره سردتر میشه که گرمتر نمیشه. و بالاخره بعد از یک ماه و هشت روز به روش استقرا به این نتیجه رسیدم که دیگه بیخیال!
بازم غر دارم. دلمم درد میکنه. و یک ساعت و نیمه اومدم سالن مطالعه واسه و هیچ. الان فقط دلم میخواد میتونستم حرکت دنیای خارج از خودم رو متوقف کنم تو فیلما بهش میگن متوقف کردن زمان. ازونا که بقیه خشک میشن تو نمیشی! من اگر احتمالا بتونم یه بار این کارو کنم دیگه عمرا برگردونمش به حالت اولش. میرم میخوابم تا همیشه.
به نظرم خیلی عجیبه که نمیشه خاطرات رو تکرار کرد. نمیشه من بخوام الان هشت سالم باشه یه صبح پاییزی باشه تو کوچه صدای اتیشی که واسه قیرگونی روشن کردن بیاد و بوی زننده قیر. هیچ دلیلی پیدا نمیکنم واسه اینکه چرا نباید اون خاطره با جزییات مو به مو تکرار بشه. اگر قرار بوده بیاد که بره چرا اومده اصلاً.
جایی توی بی زمان تمام ماجراها و احساسات ما باید ثبت شده باشن. جایی که بتونیم بریم و هر چقدر خواستیم تکرارشون کنیم. وگرنه چرا زندگی کردیم.
È che hai avuto delle cose. Cose come l'odore di cibo, come le ombre che le nuvole fanno dietro una finestra, sulle tue lenzuola pulite in un pomeriggio calmo d'ottobre. come un posto eterno per mai pensare. li hai persi tutti con le stesse mani. Ti senti come se avessi tirato via qualche pezzo di te, dal tuo petto. Ed ora pur non avendo niente li dentro, ti fa male qualcosa, una cosa come un vuoto.