La pace sia con te
دارم یک پلیلیست حسابی میچینم. درهم. اپرا، کلاسیک، پاپ خوب، راک بهتر... . با جان و دل میپذیرم پیشنهادهای شما را هم.
مثلا اگر از اینها بلدید پیشنهاد بدهید:
(Je crois entendre encore (Rolando Villazon
چو چند صباحی با جرکان بنشستی، تو نیز جرک خواهی شد. نه به شیوهٔ جرکیدگی آن جرکان، که در شاْن ضمیر خویشتن و به رسم گُهذاتی های پیشینت، لیک دوصد بیش از پیش!
و چون جرکان در گرد تو بسیار گشتندی، دیگر از آن سوراخی که به وادی جرکزدگی دخول کردی خروجت میسر نیست.
پس ای چشمقشنگ، موقشنگ، کمرباریک! چون علیایةحال در تو خلوص پیشین به هرزگی دوران سر در خاک نکشیده و یک دو روزیات هنوز امید وارستگی مانده، از صحبت ناجنس اعراض دار و بدان دو روز دنیای دون نیارزد که با خلق جرکپیشگی کنی و ذات خویشتن را به پلشتی لذایذی که دردسر بندگان خدا بیبروبرگرد نوک دمشان است، در پیشگاه حق و حقیقت سرافکنده گردانی.
حالا دیگه خوددانی برو هرکار دلت میخواد بکن.
اسپینوزا می نویسد:آکادمی هایی که به خرج دولت تاسیس می شوند برای تربیت استعدادهای مردم نیست بلکه برای جلوگیری از آن است.
کی بود میگفت اسپینوزا اصلا فیلسوف حساب نمی شود؟ آها آن یارو برادر دیوانه ی نامزد سابق انیشتن توی آن سریال. خواستید ببینید سریال بدی نیست: Genius
اسپینوزا هم فیلسوف است. خوبش هم است!
پی نوشت اگر سریال را دیدید یا چیزی از زندگی خصوصی انیشتین می دانید: برادرم می گوید کاری که انیشتین با زندگی میلوا کرد از تاثیرش در ساخت بمب اتم بدتر بود.
ما خانوادگی جیگریم!
شاعر میگه: خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکی است!
و اینگونه است که میدل فینگری تقدیمِ تفرقه میکنی و به حبلِ متین پوستکلفت و کرگدنی خودت چنگ انداخته و مثل تارزان از مود آههای سوزان و لبولوچهٔ آویزان شلنگ تخته میندازی به مود شنگولْملنگِ اوسکلِ روزگار و ختم میشی به یه پست دیگه تو یکی از وبلاگهای بیصاحابت روی سرورهای وسیع اما تق و لقِ جمهوری اسلامی ایران.
آها فقط اینگونه نیست. بوی کیک همسایه هم بیتاثیر نبوده خب!
ادعای قلندری ندارم. فقط سالهاست دیگر اشیاء برنمیانگیزانندم. میخواهی خوشحالم کنی؟ حرف تازهای بهم بزن. چیز جدیدی یادم بده، مثلا یک مدل سوت زدن. من را جای ویژهای ببر. با جوک مخصوص سرآشپز حسابی بخندانم. از حقیقتی پنهان پرده بردار و شگفتزده ام کن. یا اصلاً فقط باش و یک عمر بمان!
پینوشت: میتوانیم هم برویم چتربازی! (این را قبلا امتحان کردهام ولی مشتاقانه دعوت تو را هم میپذیرم!).
این خواهر من است. همهٔ رازهای دخترانهٔ من را این میداند. همهٔ آن پچپچها را با این میکنم، هم آن شیرین و شورها، هم آن خیلی تلخهای ناگفتنی به هر کس دیگر.
بالشتم بوی نرم کننده میدهد. دهنم بوی شکلات تلخ. من نمیتوانم از پس خودم بربیایم و این خیلی هم بد نیست. این صدای اذان موذن زاده اردبیلی هیچ مناسب این حال و هوا نیست. ساده ترین چیزها سخت ترینشان هستند. به روزی فکر می کنم که مامان و بابا من را بردند مرکزی ترین میدان شهر توی معروف ترین اسباببازی فروشی و بهم گفتند یک عروسک انتخاب کن. هنوز هم برایم عجیب است.قبل ترها چیزی راجع به همین نوشته بودم و گم شد. لپتاپ قدیمیم برای همیشه قفل شده. چطور بعضی ها از پس خودشان برمی آیند؟ جعبه مدادرنگی هام کشتی بود و بیست و چهارتا سرنشین داشت. توی جزیره ها توقف می کردند و ماجراها داشتند. دفترم با چند جمله وسط هال افتاده. وسطش زد به سرم و خاطره ای را برای خیالی تعریف کردم و از شدت خنده بخیه های لبم باز شد. چرا من از پس خودم برنمی آیم؟ هرگز با آن عروسک بازی نکردم. یک بار بردمش حمام و مژه هاش ریخت. یک بار هم قیچی برداشتم و موهای بلند و پرپشت شرابی اش را کوتاه کردم. همین. من اعتراض کردم، چرا این را زده اید متوسط؟! مامان گفت چون این متوسطش بهتر از خوبش است. من هاج و واج به کلمه ی خوب که آن بغل نوشته شده بود و جلویش تیک نخورده بود نگاه کردم و از خودم پرسیدم پس چرا اینجا نوشته شده خوب؟ به مامان گفتم نه! اگر خوب بد بود که نمی نوشتند خوب! لابد مامان از همان جا فهمید که باید عمری با من دربیفتد. اما لازم نبود. حالا دیر شده است. (خانم و گفت:) هیچکس حل نکنه نازنین میخواد بهمون برسه! میخواستم بهش بگویم دماغت مثل دماغ اسب است. یک بار هم میخواستم به کسی بگویم با این وزنت چطور انقدر جلف و سبکی؟ هرگز نگفتم. گفتم که لازم نبود. مامان نمی دانست همراه من بودایی زاییده. نه آن اندوه میمیرد، نگران نباش، و نه آن شادی. آن بوها دوباره سرمستت می کنند. به گمانم. نترس.
دست من را می گیری از این جا ببری؟
اصلا بیا با من تصادف کن، از آن تصادف هایی که آدم تویشان به کما می رود و هر چه رفته و می رود را فراموش می کند. بعد من را بغل کن و ببر. به سالی که امسال نباشد، به ماجرایی که هرگز به خواب ندیده باشم.
برای من دانایی جهان را کنار بگذار. خوب می دانم آن دو نقطه ی سیاه درون دو چشم تو وحدت دوگانه ی وجودند! من را با خودت ببر به سرزمین خودت. به آنجا که هیچ رازی نیست.
چراغ را روشن می کنی، نصف شبی وسوسه ی رقصیدن داری.
وسط اتاق می نشینی و به خاک افتادن هیجان و دانایی ات را به پای عادت و حماقت نظاره می کنی.
آشوب پاسخ همه ی پرسش های توست. چقدر زور بزنی تا منطقی پیدا کنی...نه، نه! تا منطقی بسازی.
هیچ دایره ای کامل نیست.
این همه خودم را کاویدم و این همه دور شدم از خودم. غریبه ای ته وجودم توی صورتم تف انداخت و من نتوانستم بهش بگویم تو همه چیز و همه کس نیستی. این همه خودم را باختم.
اما حالا همه ی چاله ها را دوباره پر میکنم و میدانم آن ته ته ها هم خبر خاصی نیست چون توی این قبیله هرگز آیین دفن نبوده، هر جنازه ای هم که زمانی روی دستم مانده سوزانده ام.
وقتش رسیده از نقطه ای که روزی ایستادم، خودم را از سر بگیرم.
این هایی که بلدند مثلا اثبات های استقرایی کنند مثل "جون"! یا الگوریتمی طراحی کنند: "عآه"! و در عین حال می نویسند بهتر از من! این ها را دلم میخواهد از موی سرشان بگیرم و کله شان را تا جایی که می توانم تکان بدهم بلکه کمی از محتویات مخچه شان از سوراخ دماغشان بریزد بیرون و هم سطح بشویم!
این بالکن منه. درکم میکنید چرا عاشق این خونهمون هستم؟ خیلی خیلی حیفه آدم روبروی همچین منظرهای نتونه شکلات داغ بخوره. صاف دیروزِ همین تصویر زده باشن لب و لوچه اش رو داغون کرده باشن و حالا با وجود گلودرد مجبور باشه شیر یخزده و نووفن و آموکسی سیلین با بستنی قورت بده! ولی این آدم تمام سال خواب این روز رو دیده، هیچی نمیتونه خرابش کنه.