دیگه اینکه با بدن شنی بخوابم برام داره یه چیز نرمال خیلی دل انگیز میشه. بقیه چیزام دارن نرمال میشن ولی بعضیاش دل انگیز نیستن، مثلا اینکه باید برای اینکه بدنم شنیه به کسی که نباید، جواب پس بدم.
خوبه که عقلم سر جاش اومده. خوبه که بلد شدم به خودم نگیرم. خوبه که دیگه میفهمم آدما عقلشون سر جاشون نیست و بهتره به خودم نگیرم. خوبه که دیگه نمیشینم فکر کنم که چرا اولش اینو گفت اما آخرش اونو کرد. خوبه که فهمیدم آدمای تو زندگیم ضعفای خودشونو دارن و به تخمم،
احتمالا وقتی که بمیرم هنوز خیلی چیزا سر جاشون نرفتن، ولی اونم به تخمم.
دیشب تو ساحل زیر سایه اون ماه بزرگ قرمز که انگار فاصله اش تا آغوش ما یه وجب بود، روی شن هایی که ساعت یازده شب هنوز از گرمای تابستونی گرم بودن، تو کشاکش بوسه ها، به ذهنم اومد که به تعداد ستاره های بالا سرمون تو زندگی من شگفتی باریده … و باز هم میباره … و اینو من خوب میدونم
یکی از چیزایی که خیلی برام لذتبخشه تماشا کردن آدم ها و حیوونا در حال خوردنه. شاید باورتون نشه هی تو دلم میگم الهی نوش جونت باشه. حالا اگه اون آدمو دوست داشته باشم که بیشتر. میدونی انگار طبیعی ترین و ساده ترین تلاش برای زنده موندن و زندگی کردنه. و من خوشم میاد که زنده ها زندگی رو دوست دارن، تحسین برانگیزه
احتیاج دارم به ۵ روز تعطیلی که توش نه پریود باشم، نه دلم درد کنه، نه دراما داشته باشم، نه گوشیم بشکنه، نه اسباب کشی باشه، نه کسی اعتراف عاشقانه کنه، نه قرار باشه چیزی تحویل کسی بدم، نه اصلا کسی کاری به کارم داشته باشه نه کاری به کار کسی داشته باشم… از اون نقطه به بعد من میتونم بفهمم و شاید بتونم هضم کنم که برای زندگی من تو چند ماه گذشته چه اتفاقی افتاده، الان چند چندم و اساسا خوابم یا بیدار!
دختر اینا لحظههای عمر توئه
که پر از بوی یاس و بوی دریا شده، که ماه از پنچرهاش سرک کشیده تو، که همون نسیمی میاد که تو شش سالگیت میومد.
که سرشب بهاریش پرندههاش خوابیدن و جیرجیرکاش بیدار شدن.
* a thousand kisses deep
فکر می کردم خیلی قوی هستم. ولی الان تا فرو ریختن به اندازه یه جمله فقط یه جمله فاصله دارم.
مهره کمرم از اون جایی که عمل کرده بودم درد می کنه. پریروز که با کون و کول پس افتادم از همون جا ضربه دید. حوصله درد و مریضی ندارم. فقط این یکی تو زندگیم نبوده یا کم بوده. دعا کنید خوب شه زودتر. بقیه اش به تخمام.
...
یه پیجی هست تو فیسبوک مال دهه شصتی هاست و از خاطرههای زمان ما فیلم و عکس و.. میذاره. امروز یه ویدیو کوتاه چند ثانیه ای گذاشته از یکی که تو یکی از«اون آشپزخونه ها» داره کتلت درست میکنه. هی پلی میکنم از اول و هی اشکام میاد.
چرا ما باختیم؟
+لینکشو بذارم؟
https://www.facebook.com/reel/116902894723170/?s=single_unit
جوانی خود را چگونه گذراندید؟ توی اتوبوس و اتاقهای اجارهای. با کوله پشتی سنگینی تویش مایع لباسشویی و بطری آب.
بزرگ شدی؟ آره.
ارزید؟ نمیدانم.
خشنودی؟ شکایتی ندارم.
و...؟ تمام نشده
اخیرا بعد از مدتها باز شعر مینویسم. ولی گوشه و کنار یادداشت میکنم. یا گوشه تقویم یا تو موبایل یا تو یه فایل تو کامپیوتر. و فرصتی نشده که جمعشون کنم. قبلنا تاریخ میزدم و دیگه تاریخ هم نمیزنم. حقیقتا اصلا تاریخ برام معنای خودشو از دست داده. زندگی من بهم نشون داد که «عددها مهم نیستند» یه کلیشه نیست. حتی یه قدم جلوتر رفت و بهم نشون داد که در واقع: «عددها نیستند». شایدچیزی باشه. اما هرچی هست عدد نیست. یعنی معیار ثابتی برای چیزی وجود نداره. عددها صرفا به اون کیفیت نسبی که تعیین کننده وضعیت هر چیزیه نزدیک شدن. شاید چون اون کیفیت به تکرار و بسیار شبیه تو زندگی ما آدمها حادث میشه.
به جای اون شعر خودم که نمیدونم کجا گذاشتم براتون از سیمین مینویسم:
بر پهنه ی این آبی پاکیزهٔ مرطوب
آن قوس قزح نیست، که دروازهٔ نور است
یک دسته شعاع است نمایان ز پس ابر
شاید که مسیحاست که در حال عبور است...
یکی می آمد و میگفت یک زمانی وسط جیک جیک مستان تو، وسط سرانجام آن سفرت بعد از سال های سال، یکهو جایی میخوانی که معروفی مُرد. چقدر به نظر عجیب می رسید. میدانی زندگی هنوز بلد است جعبههای شگفت آور باز کند. بلد است داستان بسازد. بلد است... .
*سمفونی مردگان
فلج خواب شدم دوباره. و حالا پرده چوبی اتاق جدیدم را پایین کشیده ام و توی نیمه تاریکی لم داده ام گوشه تخت و امیدوارم سرانجام از آن حالت گهی بعد از تقلاهای مثل جان دادنِ میان خواب و بیداری بیرون بیایم. هنوز سرم درد دارد و با بدنم آشتی نکرده.
دوست ندارم شب بشود. دوست ندارم امروز را ببازم. فکر میکنم تا آفتاب نرفته چاره تازه ای بیندیشم.
دلم میخواد برگردم خونه. خونه ای که نداشتم. پیش یاری که نداشتم. کارایی کنمو که نمیکردم.
میخوام برگردم همون ایران کوفتی خودم. با یه پسر کوفتی ایرانی دوست شم. یه مدت بچرخیم این ور اونور. بعد دیگه تسلیم شم و شوهر کنم.
بعدشم نمیدونم چی میشه. لابد تصمیم میگیریم مهاجرت کنیم. بعد من بهش میگم اولا ما دیگه پیر شدیم دیره بعدشم من قبلا ازینکارا کردم و فایده نداره. اصلا شاید خودش قبلا از این کارا کرده باشه و بدونه.
بعد من حامله میشم. بعدشم میزام. بعد میریم با هم شهروند پوشک و نواربهداشتی باکسی میخریم.
همه اینا تو تهران اتفاق میفته. چون هر دومون از شهر کوچیک و فک و فامیل خوشمون نمیاد.
من مانتو بلند جلوباز میپوشم و ماهی یه بار میرم هایلند رژ قرمز میخرم. با خیال راحت بدون اینکه بترسم حالا بقیه چی فکر میکنن میزنم. تازه یه برق لبم روش.
بچه که بزرگتر میشه میگیم اه چه غلطی کردیم موندیم ایران. هوا آلوده. غذاها همه پالمی و نگهدارنده و رنگ مصنوعی. پراید صد میلیون. وضع جامعه خراب. معلما بکن. آخر تفریحمون رستوران. آینده بچه چی میشه.
بعد خب طبیعتا یه نفس راحت میکشیم که اینده خودمون تموم شد راحت شدیم. حالا هرچی هست واسه بچه است. این کلاس میفرستیمش. اون کلاس میفرستیمش. اون بهش نصیحت های خردمندانه میکنه. من براش تزای روشنفکرانه میدم...
بعد یه عصر زمستونی کنار یه پنجره دارم قهوه میخورم یاد اینجا میفتم. با خودم میگم اگه برنمیگشتم ایران چطور میشد.
شما فکر نمیکنید که زیادی جدیاش گرفتهایم؟ زندگی را میگویم.
این روزها گمانم بر این است که این همه معنا ساختن و به تعالی کشاندن زندگی کاری از اساس احمقانه است. همهٔ تلاش ما، اینهمه تکاپو، مگر جز برای گریز از رنج نیست؟ (و شاید... نه! لذت جز فقدان رنج چه میتواند باشد؟) به این بزرگانگاری از اندازه گریخته دیگر چه نیازی است؟
کافی نیست بپذیریم که ناچاریم که بزییمش؟ و اگر تن به این ناچاری سپردهایم برای گریز از رنج بیشتر باید رنج کمترش را به جان بخریم. همچون بردههایی که برای اجتناب از شلاق و شکنجه به مشقت کار اجباری تن در میدهند. و این چه خودفریبی است دیگر برای تزریق مقصودی به این بازی؟ تا کمتر درد بکشیم؟ (و اصلاً مگر شمع اصحاب ره زین شب تاریک بردند برون که ما ببریم؟)
این روزها گمانم بر این است که دانستن این حقیقت خود بزرگترین مرهم، بزرگترین آسودگی است.
بگذار بدانیم که چیزی نیست و بپذیریمش.
بعد از مدتها دلم میخواهد وبلاگ تازهای بخوانم. از آنها که روزمرههایشان را مینویسند. ماجرایی دارند و هر روز پیاش را میگیرند. حالا میدانم چرا ما خواندن همدیگر را دوست داریم، چرا قصهٔ کسی دیگر را دنبال میکنیم: از اضطراب زندگی خودمان میگریزیم. حواسمان را میدهیم به ماجرایی زنده، درخور، مهم، که خوشبختانه قهرمانش دیگر خودمان نیستیم. برای من فقط کافی است داستان زندگی طرف گره به دردبخوری داشته باشد و قلمش خواندنی و کمغلط باشد، دقایقی ارزشمند من را از اضطراب زندگی خودم نجات خواهد داد.
بچه که بودم، با بابا که دشتی، تپه ای، کوهی میرفتیم، بابا عادت داشت جایی توی مسیر دستم را محکم بگیرد و بدود. سخت بود پابه پایش دویدن. می ترسیدم، جیغ میزدم، اعتراض میکردم و می خندیدم و کِیف می کردم. بابا هیچکدام را انگار نمی شنید. فقط می دوید و یک جمله را _مثلا: بدویم، بدویم را_ هی تکرار می کرد (دستم را هم البته از جا می کند!)
می روند دور میز می نشینند. مادرم گوشی را از دست برادرم می کشد و می گوید: بسه دیگه. میگویم برایم مهم نیست قطع نکنید. واقعاً هم نیست. یعنی اولش نیست. دلم هوس پلو نکرده. خانه را هم که می بینم احساس قوی ای ندارم. میگویم: به پشت سر فکر نمی کنم، راحت باشید، هیچ دلم تنگ نیست.
لابد صدام آنقدر مطمئن است که حتی مادرم می پذیرد.گوشی را می گذارند وسط میز. گوشه و کنار خانه از دور پیداست توی تاریک روشنِ دل انگیزِ یک روز بارانی. روز قبل از تولدم. چه ادعای احمقانه ای کردم! دلم می رود. درست مثل کودک حواس پرتی. خیره و از خودبیخود.
یک لحظه به خودم می آیم. چه خوب بلد بودم از سکون، از لحظه، از کم و زیاد شدن سایه های خاکستری ظهرهای آذر ماه کیف کنم.
اما چیزی بی گمان در من کم بود. مثلاً اینکه چطور دست توی دست لحظه ها بدوم و بترسم و جیغ بکشم و کِیفش را ببرم.