شما فکر نمیکنید که زیادی جدیاش گرفتهایم؟ زندگی را میگویم.
این روزها گمانم بر این است که این همه معنا ساختن و به تعالی کشاندن زندگی کاری از اساس احمقانه است. همهٔ تلاش ما، اینهمه تکاپو، مگر جز برای گریز از رنج نیست؟ (و شاید... نه! لذت جز فقدان رنج چه میتواند باشد؟) به این بزرگانگاری از اندازه گریخته دیگر چه نیازی است؟
کافی نیست بپذیریم که ناچاریم که بزییمش؟ و اگر تن به این ناچاری سپردهایم برای گریز از رنج بیشتر باید رنج کمترش را به جان بخریم. همچون بردههایی که برای اجتناب از شلاق و شکنجه به مشقت کار اجباری تن در میدهند. و این چه خودفریبی است دیگر برای تزریق مقصودی به این بازی؟ تا کمتر درد بکشیم؟ (و اصلاً مگر شمع اصحاب ره زین شب تاریک بردند برون که ما ببریم؟)
این روزها گمانم بر این است که دانستن این حقیقت خود بزرگترین مرهم، بزرگترین آسودگی است.
بگذار بدانیم که چیزی نیست و بپذیریمش.
بعد از مدتها دلم میخواهد وبلاگ تازهای بخوانم. از آنها که روزمرههایشان را مینویسند. ماجرایی دارند و هر روز پیاش را میگیرند. حالا میدانم چرا ما خواندن همدیگر را دوست داریم، چرا قصهٔ کسی دیگر را دنبال میکنیم: از اضطراب زندگی خودمان میگریزیم. حواسمان را میدهیم به ماجرایی زنده، درخور، مهم، که خوشبختانه قهرمانش دیگر خودمان نیستیم. برای من فقط کافی است داستان زندگی طرف گره به دردبخوری داشته باشد و قلمش خواندنی و کمغلط باشد، دقایقی ارزشمند من را از اضطراب زندگی خودم نجات خواهد داد.
بچه که بودم، با بابا که دشتی، تپه ای، کوهی میرفتیم، بابا عادت داشت جایی توی مسیر دستم را محکم بگیرد و بدود. سخت بود پابه پایش دویدن. می ترسیدم، جیغ میزدم، اعتراض میکردم و می خندیدم و کِیف می کردم. بابا هیچکدام را انگار نمی شنید. فقط می دوید و یک جمله را _مثلا: بدویم، بدویم را_ هی تکرار می کرد (دستم را هم البته از جا می کند!)
می روند دور میز می نشینند. مادرم گوشی را از دست برادرم می کشد و می گوید: بسه دیگه. میگویم برایم مهم نیست قطع نکنید. واقعاً هم نیست. یعنی اولش نیست. دلم هوس پلو نکرده. خانه را هم که می بینم احساس قوی ای ندارم. میگویم: به پشت سر فکر نمی کنم، راحت باشید، هیچ دلم تنگ نیست.
لابد صدام آنقدر مطمئن است که حتی مادرم می پذیرد.گوشی را می گذارند وسط میز. گوشه و کنار خانه از دور پیداست توی تاریک روشنِ دل انگیزِ یک روز بارانی. روز قبل از تولدم. چه ادعای احمقانه ای کردم! دلم می رود. درست مثل کودک حواس پرتی. خیره و از خودبیخود.
یک لحظه به خودم می آیم. چه خوب بلد بودم از سکون، از لحظه، از کم و زیاد شدن سایه های خاکستری ظهرهای آذر ماه کیف کنم.
اما چیزی بی گمان در من کم بود. مثلاً اینکه چطور دست توی دست لحظه ها بدوم و بترسم و جیغ بکشم و کِیفش را ببرم.
هرگز منتظر خبر خوب نمونید. منتظر خبر بدم نمونید. کلا منتظر نمونید. درستش اینه.
به چپ مبارک بگیرید آنچه که نمیرود رو، و آنچه که میرود رو بهش بچسبید و باهاش برید. در غیر اینصورت چشاتونو وا می کنید میبینید هرگز تو اون دفتر فانتزی خوشگله چیزی ننوشتید، هرگز از اون عطر گرونه نزدید، هرگز تو اون مغازه شیکه نرفتید، هرگز اون کتاب قطوره رو باز نکردید. فقط هی منتظر موندید هی منتظر موندید هی منتظر موندید. میخواید زندگی کنید؟ منتظر هیچ خبری نمونید.
مهم این است دماسبی بشود!
بیست سالم بود و میخواستم حرفهای این ترانه رو توی مخ خودم فرو کنم. میخواستم فقط باهاش لب نزنم. میخواستم باورش کنم خودش بشم.
میخونه:
Non è giusto che una donna / per paura di sbagliare / non si possa innamorare / si deve accontentare/ di una storia sempre uguale
*انصاف نیست که یه زن
از ترس اشتباه کردن
نتونه عشق بورزه
مجبور باشه همیشه به داستانی تکراری تن بده
عنوان اسم ترانه است و خوانندهاش هم Andrea Bocelli ست.
آن سوال تکراری را می پرسند اگر امروز روز آخر بود چه کار می کردی.
شاید سه چهار تا نامه برای سه چهار نفر می نوشتم شاید هم نه...و بعد با اولین پرواز میرفتم ساحل تمیزی توی جنوب و بقیه روزم را کالاماری و هشت پا میخوردم، به صدای دریا گوش میدادم و آفتاب میگرفتم.
یادم نیست چندسال پیش «سیمای زنی در جمع» را خواندم، ولی خوب خاطرم است که منش لنی را در کل میپسندیدم و باهاش ارتباط برقرار میکردم اما سلوکش در زمان جنگ برایم غریب بود: «لنی هرگز اهل صرفهجویی نبود... درآمدش کفایت خرجش را نمیکرد... او بیست هزار مارک مدیون طلبکارانی است که روزبهروز صبر و حوصلهشان کمتر میشود و درست در همین موقع است که دامنهٔ ولخرجیاش وسیعتر میشود. او چیزهایی میخرد که قیمت آنها بسیار زیاد است مثل تیغ صورتتراشی، صابون، شکلات و شراب... مخصوصاً شراب» زمانی که مردم در پناهگاههای اشتراکی مواد خوراکیشان را قبل و بعد از گذاشتن در کمدشان وزن میکنند که مبادا چیزی کم شده باشد لنی از این و آن پول قرض میکند وسیگار کادو میدهد و بهترین قهوهای که میشود پیدا کرد را مینوشد. کار به جایی می کشد که لنی خانهاش را گرو میگذارد.
گمان میکنم من تازه دارم لنی را درک میکنم. و زندگی را. اصلاً راجع به پول حرف نمیزنم. دارم راجع به چیزی حرف میزنم که چندسال پیش اسمش را میگذاشتم مسئولیتپذیری و جدی گرفتن امور و آدمها. دیشب(هنوز یاد این رمان نیفتاده بودم) داشتم فکر می کردم چی شد که من اینجوری شدم، که بار احساس گناه و ملامت را از گردن خودم باز کردم، چه چیز، لااقل مهمترین چیزهایی که من را رساندند به این درک (روی ر ساکن است، اما شما خواستید فتحه هم بگذارید قبول!) کدامها بودند؟ جوابم این بود: شکستها. من بیگمان خیلی خیلی خیلی مدیون شکستهام هستم. میدانید تهش یا شدن است یا نشدن. میشود خودخوری کرد و به چیزی رسید یا نرسید. میشود هم لنیوار پیش رفت. باز هم نتیجه همان است.
از میدان تا ساعی، ولیعصر را گز کردم. بعد یکی از بهترین کافه روی های عمرم را رفتم، به بهترین قسمت تولد یک دختربچه رسیدم، نه! کادو گرفتن نه، خواننده ی من نیستید اگر فکر کردید این بهترین قسمت یک تولد است! بهترینش آن وقتی است که هنوز همه نیامده اند، دارند بادکنک ها را باد میکنند و صدای ظریف پچ پچ و خنده های ریز دختربچه ها می آید، دیدن یکیشان که توی خودش غرق شده و مثل یک پروانه از این پنجره به آن پنجره می پرد، و کز کردن یکی دیگر که گرسنه است و چشمهایش برای آب طالبی که در راه است دودو میزند.
بعدش هم رفتم نشستم توی ساعی، بغل آن حوض و فواره، مدونا توی گوشم خواند:
I'm the sorceress down in the deep...
همان وقتی که چهارتا مرد عرب داشتند روبرویم سلفی میگرفتند.
و بعد که حواسشان از خودشان به من پرت شد بلند شدم آمدم نشستم توی بی آر تی و خیره شدم به صدها چراغ قرمز روبرویم.
دهانم بوی بهارنارنج می دهد
بچه که بودیم یاس ها را از دمشان می کندیم و مثل پروانه
ها شیره شان را می خوردیم. و شاید هم غریزی و هم تجربی بود که می دانستیم کدام ها
را باید بچینیم و کدام ها شیرین ترند.
هنوز هم لحظه هایی هست که توی دلم فرو میریزد، یکهو
انگار همه چیز پوشالی بوده باشد، همه ی امیدها، همه ی باورها، و یکهو همه ی وجودم
میخواهد ناامیدانه و تلخ گریه کند،
اما آن لحظه ها کوتاهند. فریب های ناشیانه اند دیگر.
من قد خم نمی کنم
کودکی شیرین و شاد در من می دود، جیغ های پر خنده سر می
دهد. پر از حرفهای خوب و فکرهای تازه است، کودکی که دهانش بوی شیره ی یاس می دهد،
و می داند خوب می داند که پایان ها خوش اند.
من؟ من یه کار و یه زندگی ساده میخواستم، یه گوشه ی امن و آزاد. و دیگر هیچ! فقط عصرا و غروبایی رو میخواستم که تو بسترشون بتونم مال خودم باشم... اما دنیا اینو برای من نمیخواد، دنیا میخواد من سختی و خسران و حرمان! رو تجربه کنم و تلاش کنم و به زور، استعدادهای الهی که در من اشتباها به ودیعه گذاشته شده رو از کون خودم بکشم بیرون!