خیلی چیزها را میسپاریم به شنبه
امروز شنبه است و من هرچند دست و پایم را گم کرده ام اما چشم شنبه توی چشم هام افتاده
و جسمم مقاومت می کند، لج کرده، نمی خواهد خوب شود، راه نمی آید و می کشانمش.
و دلم بی اعتناست به من، سر باز می زند، هوای خودش را دارد، افسارگسیخته و شرور است، من هم بهش اعتنا نمی کنم.
توی سرم اما هزارتا چشم بزرگ خیره خیره نگاهم "میکند".
شنبه دستش را طرفم دراز کرده و خیره شده توی چشم هام
تنم را، دلم را، خودم را باید به شنبه بسپارم