اخیرا بعد از مدتها باز شعر مینویسم. ولی گوشه و کنار یادداشت میکنم. یا گوشه تقویم یا تو موبایل یا تو یه فایل تو کامپیوتر. و فرصتی نشده که جمعشون کنم. قبلنا تاریخ میزدم و دیگه تاریخ هم نمیزنم. حقیقتا اصلا تاریخ برام معنای خودشو از دست داده. زندگی من بهم نشون داد که «عددها مهم نیستند» یه کلیشه نیست. حتی یه قدم جلوتر رفت و بهم نشون داد که در واقع: «عددها نیستند». شایدچیزی باشه. اما هرچی هست عدد نیست. یعنی معیار ثابتی برای چیزی وجود نداره. عددها صرفا به اون کیفیت نسبی که تعیین کننده وضعیت هر چیزیه نزدیک شدن. شاید چون اون کیفیت به تکرار و بسیار شبیه تو زندگی ما آدمها حادث میشه.
به جای اون شعر خودم که نمیدونم کجا گذاشتم براتون از سیمین مینویسم:
بر پهنه ی این آبی پاکیزهٔ مرطوب
آن قوس قزح نیست، که دروازهٔ نور است
یک دسته شعاع است نمایان ز پس ابر
شاید که مسیحاست که در حال عبور است...
همه چیزهای خوب از دیوانگی زاده میشوند. از آدمهایی که قدری فراتر میروند. آدم های که کمی بیشتر اعتماد میکنند. آدمهایی که کمی بیشتر ساده می انگارند و قدمی دیگر بر میدارند. از آدمهایی که کمتر میترسند.
دیوانگی اما تاوان دارد. گاه زنجیر و گاه آوارگی. اما تمام رنج های جنون می ارزد به فقط آن لحظه که برمیگردی و خودت را در آینه تازه ای مینگری. به لحظه هایی که به معنای کلمه موج های زیر قایق زندگی ات را حس میکنی ، زیر پوستت ، توی دلت، جایی توی استخوان های ستون فقراتت.
شیرقهوه رو با گرونترین شیرینی که میشناسم میخورم و هق هق گریه میکنم، یه قلپ، یه گاز یه اهه اهه. ازونورم آهنگه میخونه I'm surviving.
این وضع کنونی منه. قبلنا، ناراحتی و فشار اشتهامو کور میکرد، برعکس نشدم، قضیه اینه که فهمیدم نخوردن و مردن چاره نیست. بخور گریه اتم بکن چون مجبوری ادامه بدی.
بهت نمیگم که تموم میشن این روزا. قولی نمیدم، ممکنه همینجور ادامه پیدا کنه حتی بدتر شه، یا شاید کمی بهتر شه، خلاصه من نمیدونم، ممکنه هم خیلی بهتر شه یا اصلا از اساس روزای دیگه ای نیاد... اصلا اینا مسئله نیست.
اما یه چیز رو صد در صد گارانتی میکنم، تو برمیگردی به خودت میبالی. چه تو روزایی که بیان چه تو روزایی که نیان.
اون قرصه رو همین حالا بده، اما نمیدیش ، تو حالا حالاها میخوای بشکافی منو. میدونم و باشه.
دختر همش اینجا رو باز میکنم یه چی بنویسم هی یه چی یا نمیاد یا اگه اومده در میره. یاد خودمو و نسبتایی افتادم که پسرا بهم میدن. این آخریا یکی بهم گفت مث صابون میمونی... ذهنم صدو چهل و هشت جا رفت و دم دمای این بود بزنم تو دهنش که گفت هی آدم فکر میکنه دیگه گرفتهات اما باز هی سر میخوری از دست آدم... بعد یادم اومد دقیقا اولین دوست پسرم همیشه بهم میگفت مث ماهی هستی. دقیقا به خاطر همون صفت صابون! اما خب دمش گرم اون رمانتیک تر بود.
حالا نوشتههای این روازی منم ماهی صابون زدهان. شاید مجالی نباشه. شاید یه روز دیگه نیاد که اون چیزا سر بخورن رو کیبورد. واسه همین، همین تک و تعریفا رو بذار باشن...
Hey you! Tell me how I've been
If I'm happy now I guess I pass your test
Just come and give me a well done hug
You know that I believe
میدونید کجاش سخته؟ اونجا که ما ناخودآگاه از اون کسی و چیزی که هستیم و داریم ، اما نمیخواهیم شون خیلی خیلی لذت میبریم و راضی هستیم و حال میکنیم.
اینجوری بهتون بگم که برعکسه. برعکس اون چیزی هست که به خوردمون میدن تو کتابهای روانشناسی و ... . به ما میگن درد ما اینه که خودمون رو دوست نداریم، عزت نفس نداریم و برای همین به خودتباهی دچاریم و هی هر روز گند میزنیم به خودمون و زندگیمون. این نیست. اتفاقاً ما عاشق اون آدم پر از درد و پر از عیب و ایراد و چپ و چول درونمون هستیم. اون تنها کسیه که تونسته بعد از تموم گیرو گورا ما رو نگه داره و وادار به زندگی کنه. اون بهترین نسخه ایه که ما میشناسیم و بلدش بودیم.
خودآگاه ما ازش متنفره؟ آره که هست چون داره میبنه که ما میتونیم بهتر باشیم. پس عملا و اتفاقا ما در سطح خودآگاه خودمونو دوست نداریم تو ناخودآگاه خیلی هم مورد ستایش خودمون هستیم. و همونطور که اول گفتم. قسمت سخت ماجرا دقیقا همینه که از درون نمیخوایم تغییر کنیم.
به نظرم تو فارسی کلمه های تنفر و انزجار دوتا معنی متفاوت به خودشون گرفتن. تنفر از کسی یا چیزی بار احساسی سنگینی با خودش داره. یعنی تو میخوای سر به تن اون چیز یا کس نباشه یا شاید موضوع یا شخص مورد تنفر بهت ضربه بدی زده. اما انزجار فرق داره. انزجار به بیزاری نزدیکه. من به انزجار اعتبار میدم. تو میتونی از رفتاری منزجر باشی. به تبع اگر ادمی پر از رفتارای منزجر کننده است از اون ادم منزجر میشی. این به نظرم چیز بدی نیست. بد به این معنا که چیز مضر یا حتی بیهودهای هم نیست.
اگه به فرضیه ی همه ما یکی هستیم اعتنا کنیم، انزجار از یه ادم یعنی اون آدم بخش داغون خودمونه که میخوایم درستش کنیم. و اتفاقا هرچی این حالت بیزاری بیشتر میشه به نظرم به هدف نزدیکتر میشیم. من جلوتر هم میرم و میگم حتی اون وقتایی که «دلمون خنک میشه» که فلانی مثلا ضایع شد چون حقش بود لازم نیست خیلی بابت این حس شرمنده باشیم. در کل این عواطف کارکردهای خودشون رو دارن و به رشد شخصی منجر میشن. مخصوصا وقتی آگاهانه باشن.
لابد ما تو سیستم بزرگ طبیعت مثل سلولهای سالم و ناسالم هستیم که فرقی نداره چقد از هم بدمون بیاد و با هم بد باشیم.مهم اینه سیستم پابرجا بمونه. من عمیقا اعتقاد دارم سیستم بر پایه گداصفتی، بدجنسی، دروغ، حسادت و زیرآب زنی نمیتونه زنده بمونه.
یه دورهای تو زندگیم افتادم تو قعر. معتاد نشدم یا نیفتادم به بی بندو باری. از نظر روانی به هم ریختم. خل شدم. تازه ارشدمو گرفته بودم و یکی دو سال برگشتم شهر خودمون. هر دری زدم که یه موقعیت خوب پیدا کنم نشد. تو خونه وضع خوبی نداشتم. از یه طرفی هم از یه رابطه بلند مدت سمی تازه اومده بودم بیرون. طرف اون آخراش دورم هم زد. تو یه شوک و درد عظیمی بودم از همه نظر. خودمو نمیشناختم. یهو به خودم اومدم دیدم پاک خل شدم. یه حال روانی عجیب توصیف ناپذیری بود. انگار دو نفر بودم. و انگار کسی رو مغز من کنترل نداشت. انگار خارج از کنترل خودم زندگی میکردم. گاهی حرکات بدنم غیرارادی بود. خرد بودم. تیکه تیکه. تو نت میزدم: اختلال تشخیص هویت! که شاید یه چیزی پیدا کنم که توصیف حال من باشه. بعدها فهمیدم دپرشن خیلی خیلی پیشرفته بوده تا مرز خل شدن و به هم ریختگی کامل روانی.
من از نوشتن اینا دیگه ابایی ندارم.
من ذره ذره خودمو کشیدم بیرون. از اون وضع. نه که بعدش حالا قله خاصی فتح کردم. از اون وضع نجات دادم خودمو. اگه تو اون حال خودمو میکشتم به جرات میتونم بگم اسمش خودکشی نبود. من اصلا کسی نبودم. من خودم رو نمیشناختم. من چیز قابل توضیح یا دارای هویتی نبودم.
اینکه نم نم چه کارا کردم رو یادم نیست. یا لااقل باید بشینم فکر کنم تا یادم بیاد. اما اینو یادمه که یه برگه اوردم و خیلی ساده و بچه گانه زندگیم رو بخش بندی کردم. چیزایی که برام خوب بودن و باید انجام میدادم. مثلا نوشتم ورزش ، کار، دوست، بیرون رفتن ،نوشتن، فعالیت مورد علاقه و... اون زمان من تو شهرمون دیگه هیچ دوستی نداشتم. چند سال نبودم و اون قدیمی ها هم دیگه رفته بودن. پاشدم رفتم چندتا کلاس و دوره ثبت نام کردن فقط چون میخواستم آدم ببینم. با هر کی به پستم میخورد سر صحبت باز میکردم و زورکی میکشوندمش که بریم بیرون یا بیان خونه ما. دقیقا مثل بچه کلاس اولی نقشه دوست یابی کشیدم. هر هفته ملزم میکردم به هر قیمتی شده تو اون شهر هیچی ندار برم حداقل یه دور پاساژگردی. یه پارک کوچیک پیزوری نزدیکمون بود میرفتم هر روز اونجا برای ورزش. بعد هم نهایتا به بهونه کار برگشتم تهران. تو تهران دوره خوبی شروع شد. سخت شروع شد اما دیگه خل و چل نبودم.
اینارو برای شما ننوشتم. اینارو برای خودم نوشتم. اولا نوشتم که ثابت کنم به خودم که من از خودم خجالت نمیکشم. منو اینجا خیلیا میشناسن شخصا. نوشتم که به خودم نشون بدم واقعا رسیدم به اون نقطهای که برام مهم نیست بقیه چی فکر میکنن و دیگه لازم ندارم ادای آدمای قوی و تودار رو دربیارم.
برای خودم نوشتم همچنین برای یادآوری. اینکه تو وقتی کسی نبودی خودت رو پیدا کردی و تیکه تیکه جمع کردی. از اون بدتر نیستی. با کمترین توان روحی و عقلی هم میتونی یه ورق بیاری توش بنویسی: دوستان جدید! یا هر چیز به ظاهر کوچک احمقانه دیگه ای که تو رو به خودت برمیگردونه.
اومدم میخوام بخوابم، یادم نمیاد سیفون رو کشیدم یا نه. همین امروز بود داشتم از پلهها بالا میومدم... یا دیروز بود؟ و فکر میکردم میخوام آدم بهتری باشم. حالا دغدغهام اینه آیا برم چک کنم توی توالت رو یا نه.
معدهام میسوزه. و به خودم میخندم. و دلم واسه خودم می سوزه. ایندفعه نه جور دراماتیک توحسی. یه جور بد رقتبار ایضا خنده داری... . یه جور واقعیای. هر کدومتون الان هر حس بدی نسبت به خودتون دارید بذارید کنار لطفا. هر چی که می خواد باشه. مطمئن باشید هر چقدر هم شوت و ضایع و خاک توسر بوده باشید نسبت به الان من شاهاید! اصلا این خر بدبخت درونمو اصلا دیگه از دستش عصبانی هم نیستم میخوام بگیرم بغلش کنم انقد اوسکوله.