نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

چه خون آشام و مستسقیست این دل

یکم شراب خوردم و کمی سرم گرمه. کم. هیچ دلیلی برای نوشتن و برای انتشار ندارم. از سر بیهودگی اینجام. 

صدای کلاغ که از بیرون میاد یاد تهران میافتم. 

امروز فهمیدم دلم برای جوون‌تر بودن هام تنگ میشه. چرا؟ همش بیخودی. چون فکر میکردم روبروم پر از فرصته. و اساسا اینکه فکر کنی بیست سالته پس نسبت به یه آدم شصت ساله بیشتر فرصت پیش روته احمقانه است. چون این موضوع به شدت نسبی و ایضا شخصیه. یه توهم فرو رفته دیگه در فلان انسان در اجتماع. 

دارم تسلیم میشم در برابر حقیقتم. میدونی ناخوداگاهم یه جورایی قد علم میکنه در برابر توهم هایی که زاییده درونم نیستن. بهتر بگم: توهم اینکه چیزی که من میخوام شبیه یه عکس تبلیغاتی یه مدل بخاریه. ناخوداگاهم دست منو میگیره میبره مثلا با یه آدم دیوونه تر از خودم که اصولا شرایطش هیچ ربطی به شرایط من نداره تو یه جنگل بارونی و سرد. 

«هیچ میفهمی داری غصه چی را میخوری عطیه؟! تو مگر غصه بهتر نداری؟!»

«همه درد عطیه شوهر  معتادش حسین بود. مردی که عاطفه حتی توی صورتش بیشتر از کسری از ثانیه اتفاقی ،نگاه هم نمیکرد. کسی مثل حسین هیچوقت نمیتوانست درد عاطفه بشود. دنیای  سیاه عطیه اما حسین پرور بود.» 

… 


دردل های سربسته

احتمالا امشب اون قاب رو بغلم میکنم و میخوابم. 

دیگه چیزی توی این ماجرا ربطی به ایگو نداره ‌و برای همین دردناک نیست.

غمگینم؟ اره . نه چون حس تنهایی یا فلان دارم. چون بعضی از واقعیت ها غمگینن. نگران دوشنبه ام؟ اره. چون میترسم برگردم به ایگو. چون من روزای تعطیل رو دوست دارم چون آزادم. چون روحم آزاده. 

ممکنه درک گذرایی باشه؟ فکر نکنم . ممکنه فردا پاشم ببینم باز نیاز دارم که کسی پیشنهاد بده بهم که بیاد تو تمیز کردن دیوار کمکم کنه؟ ممکنه. 

ممکنه باز حس کنم که دچار یه جور اسارت  عاططفی ام؟ شاید اره شاید نه. اما حتی اگر هم این باربستن ایگو موقتی باشه برای این لحظه بی اهمیته. 

قلبم هنوز درد میکنه. و نمیدونم چشه. 

اینکه آدم بتونه انتخاب کنه کجا باشه یعنی آزادی روحش با آزادی مادی همراه باشه یعنی ‌مجبور نباشه آزادگی رو‌ هی فقط در درون تمرین کنه و تو‌خودش بچپونه از بزرگ‌ترین نعمات زندگیه



برون تنی

وقتی متواضعی چون میخوای نشون بدی «ببین چقد من خوب و متواضعم» هیچ متواضع نیستی هیچ، از متکیر هم بدتری. یه مدل متکبر خوار و خفیفی. اصلا خیلی چیز بدی هستی. 

آش بار گذاشتم 

نمیدونم آش چیه. نخود لوبیا عدس گندم و جو همه رو میریزم با کمی سبزی اگه باشه و کشک اگه باشه و اگه نباشه ماست و سرکه رو قاطی میکنم جای کشک. 

غیر از ابن چی بگم. خبر خوب امروز همینه. 


کمی پایینم و با خودم میجنگم. همینه. 


اندازه ها دروغ اند

ذوق کردن، افتخار کردن، انگیزه گرفتن از جنس غمگین شدن ناامید شدن و عصبانی شدن هستن. 

همونجور که امیدواری و ناامیدی از یه جنسن.  


سالها طول کشید که اینو بفهمم. 

اما حال خوب هست. و شاید چیز عجیبی نیست  که اون وسط بودن حال خوبه. که « نه غمگین بودن» «نه ذوق کردن» بی حس بودن نیست. چون در واقع «اون وسط» اون وسط نیست. 

در واقع ناامیدی و امید اصلا ضد هم نیستن. 



غربت و گیر و گورهایش

بالاخره بعد از هزار سال با یه نسبتا رفیق قدیمی رفتیم بیرون. خوش گذشت تا قبل از اینکه شروع کنه همش راجع به رابطه حرف بزنه. دوست دختر … نه، اساسا زن زندگی می‌خواد . حتی اگه شروع نمیکرد که هی بخواد نظرات نسبتا محترمانه اش راجع به رابطه رو تو مغز من فرو کنه شاید یه احتمالی یه کورسوی امیدی بود بخوام بهش از اون نظرم فکر کنم. اما حالا فقط امیدوارم دوستیه بمونه. که بعیده. 

راستش اصلا به درک. زن می‌خواد و دوستی نمیخواد که نمیخواد. دو ساله بی دوست نمردم. از الان به بعدش هم نمیمیرم. 


حتی برای روزنامه تسلیتی نمیفرستیم

شاعر میگه مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست به مشکل نشیند

تا حالا نشده مرغ دل من از یه بامی برخیزه و یه بار دیگه برگرده بشینه، حتی به مشکل. هر وقت برخاسته ، برخاسته و تمام. تا حالا همیشه همینجوری بودم. مهری که از دلم کنده شد دیگه جوش نمیخوره. مخصوصا وقتی زیاد درد کشیده و سخت کنده شده. 

این بار نه خوابی دیدم نه هیچی. یهو به خودم اومدم دیدم پشت تلفن بلند دارم به دوستم میگم: «من که دیگه دوستش ندارم» بعدش چند روز هی برگشتم به دلم رو کردم ببینم جدی بود و دیدم اره. 

دیگر تمام شد. 

بوی آن خانه شنبه ها!

دوستان همراه! رم رو بوی قورمه سبزی برداشته.،  سرو‌ خواهد شد نه با سالاد شیرازی بلکه با شراب مونته پولچانو. 

یه همچین زندگی ای را برای تمامی روزهایم خواستارم! 


آنم آرزوست

یه روزی آرزوم این بود بیام کنار دریا زندگی کنم. تصور میکردم دریا جایی برای آروم بودنه. 

حالا عکس خونه های تو کوهستان رو میبینم و فکر میکنم واو بری اینجا دور از بدبختی این روزا  زندگی کنی. 

خلاصه که به خونه و دریا و کوه نیست. میگن از درونت باید بیاد . اینکه از درونت باید بیاد رو من کاری باهاش ندارم و درست و غلطش رو زیر سوال نمیبرم. اما توی سطوح دم دستی در واقع مهم‌ترین چیز برای اعصاب راحت اینه که کاری رو بکنی و به اندازه ای  بکنی که دوستش داری و ازش درآمدی داشته باشی که هیچگونه نگرانی دخل و خرج نداشته باشی و کنار آدم‌هایی باشی و با کسایی معاشرت داشته باشی که باهاشون هماهنگ و خوب و خوشی. از نظر من این یه خلاصه درسته. حالا وقتی این چیزا نیستن و میگن باید عارف و صوفی بشی و از درونت فلان باشی یه بحث جداست که منکرش هم نیستم. 


تمرین چیز عجیبی است

عامو باید تمرین کنی :(

خاک تو سری ها

آدم جوگیر نسبت به بقیه آدما دیدید تا حالا؟ یعنی طرف در کل نسبت به مسائل حالا شاید خیلی جوگیر نباشه. به شکل خیلی مزخرفی نسبت به آدم‌ها اینجوره. یعنی اگه یکیو ببینه که یه ذره ازش تعریف میشه یا به هر دلیلی بقیه بهش سر موضوع خاصی توجه میکنن، این میره خودشو میندازه اون وسط شرحه شرحه میکنه تا توجه شخص مورد توجه رو بگیره. 

این چندش ترین نوع آدم جوگیره. 

خدا نصیب نکنه یکی از این آدم‌ها از بخت بد جز نزدیکانتون باشن. باخت میدید اونم چه باختایی. 

تپلویم تپلو

یه چیز باورنکردنی در مورد خودم برام اینه که نمه نمه دارم وارد دسته تپلی ها میشم! دارم برمیگردم به دوره ابتداییم. من هرگز تو زندگیم اضافه وزن نداشتم. فقط بچگیام لپ داشتم و ازین بچه کمی تپلی ها بودم. تو راهنمایی و دبیرستان لاغر شدم و تو دانشگاه خیلی لاغر بودم ، بعدم ورزش رو شروع کردم و کلا وزن و هیکلم همیشه خوب و متمایل به لاغر بود تا همین دو سه سال پیش. که دیگه نمیشه بگی لاغرم. معمولی شدم. ولی حس میکنم رسما دارم تپل میشم همینجور که میگذره. ورزش نمیکنم تحرکم صفره و منی که لب به شیرینی نمیزدم روزی رو بدون شیرینی سر نمیکنم. طبیعیه خب. 

اما دلم تنگ شده برای لاغری. فقط لاغری هم نه. دلم می‌خواد هیکل ورزشی بزنم. شکم خط دار. 

به امید خدا از فردا دیگه بمیرم هم شیرینی نمیخرم و از دست کسی هم قبول نمیکنم. یا اگه کردم قایم میکنم نمیخورم. این اولین قدم. در کنارش  کربوهیدرات ها رو کم میکنم. و خب سخت ماجرا: ورزش میکنم… این روش من در تمام زندگیم بوده و همیشه جواب داده.