Your love is in my life even before you were born
You saved my soul
And even if I don’t understand that I deserve that kind of love
I know and I never doubt for a moment that you deserve that kind of father
میدونی فکر کنم فهمیدم چرا درونم انقد خوشحاله.
انگار رقیبش رو از دست داده. چون هی الویت رو ازش گرفتم و دادم به کسی دیگه. حالا میدونه که این بار از این خبرها نیست و رقیب دیگه نمیتونه ببره. برای همین ذوق داره.
موافق نبودم و بازم میخواستم سواری بدم و از این بابت شرمسار نیستم چون صادقانه عشق ورزیدم. و اصلا شاید برای همین این بار از روی دوشم برداشته شد.
یکم شراب خوردم و کمی سرم گرمه. کم. هیچ دلیلی برای نوشتن و برای انتشار ندارم. از سر بیهودگی اینجام.
صدای کلاغ که از بیرون میاد یاد تهران میافتم.
امروز فهمیدم دلم برای جوونتر بودن هام تنگ میشه. چرا؟ همش بیخودی. چون فکر میکردم روبروم پر از فرصته. و اساسا اینکه فکر کنی بیست سالته پس نسبت به یه آدم شصت ساله بیشتر فرصت پیش روته احمقانه است. چون این موضوع به شدت نسبی و ایضا شخصیه. یه توهم فرو رفته دیگه در فلان انسان در اجتماع.
دارم تسلیم میشم در برابر حقیقتم. میدونی ناخوداگاهم یه جورایی قد علم میکنه در برابر توهم هایی که زاییده درونم نیستن. بهتر بگم: توهم اینکه چیزی که من میخوام شبیه یه عکس تبلیغاتی یه مدل بخاریه. ناخوداگاهم دست منو میگیره میبره مثلا با یه آدم دیوونه تر از خودم که اصولا شرایطش هیچ ربطی به شرایط من نداره تو یه جنگل بارونی و سرد.
«همه درد عطیه شوهر معتادش حسین بود. مردی که عاطفه حتی توی صورتش بیشتر از کسری از ثانیه اتفاقی ،نگاه هم نمیکرد. کسی مثل حسین هیچوقت نمیتوانست درد عاطفه بشود. دنیای سیاه عطیه اما حسین پرور بود.»
…
احتمالا امشب اون قاب رو بغلم میکنم و میخوابم.
دیگه چیزی توی این ماجرا ربطی به ایگو نداره و برای همین دردناک نیست.
غمگینم؟ اره . نه چون حس تنهایی یا فلان دارم. چون بعضی از واقعیت ها غمگینن. نگران دوشنبه ام؟ اره. چون میترسم برگردم به ایگو. چون من روزای تعطیل رو دوست دارم چون آزادم. چون روحم آزاده.
ممکنه درک گذرایی باشه؟ فکر نکنم . ممکنه فردا پاشم ببینم باز نیاز دارم که کسی پیشنهاد بده بهم که بیاد تو تمیز کردن دیوار کمکم کنه؟ ممکنه.
ممکنه باز حس کنم که دچار یه جور اسارت عاططفی ام؟ شاید اره شاید نه. اما حتی اگر هم این باربستن ایگو موقتی باشه برای این لحظه بی اهمیته.
قلبم هنوز درد میکنه. و نمیدونم چشه.
اینکه آدم بتونه انتخاب کنه کجا باشه یعنی آزادی روحش با آزادی مادی همراه باشه یعنی مجبور نباشه آزادگی رو هی فقط در درون تمرین کنه و توخودش بچپونه از بزرگترین نعمات زندگیه
وقتی متواضعی چون میخوای نشون بدی «ببین چقد من خوب و متواضعم» هیچ متواضع نیستی هیچ، از متکیر هم بدتری. یه مدل متکبر خوار و خفیفی. اصلا خیلی چیز بدی هستی.
آش بار گذاشتم
نمیدونم آش چیه. نخود لوبیا عدس گندم و جو همه رو میریزم با کمی سبزی اگه باشه و کشک اگه باشه و اگه نباشه ماست و سرکه رو قاطی میکنم جای کشک.
غیر از ابن چی بگم. خبر خوب امروز همینه.
کمی پایینم و با خودم میجنگم. همینه.
ذوق کردن، افتخار کردن، انگیزه گرفتن از جنس غمگین شدن ناامید شدن و عصبانی شدن هستن.
همونجور که امیدواری و ناامیدی از یه جنسن.
سالها طول کشید که اینو بفهمم.
اما حال خوب هست. و شاید چیز عجیبی نیست که اون وسط بودن حال خوبه. که « نه غمگین بودن» «نه ذوق کردن» بی حس بودن نیست. چون در واقع «اون وسط» اون وسط نیست.
در واقع ناامیدی و امید اصلا ضد هم نیستن.
بالاخره بعد از هزار سال با یه نسبتا رفیق قدیمی رفتیم بیرون. خوش گذشت تا قبل از اینکه شروع کنه همش راجع به رابطه حرف بزنه. دوست دختر … نه، اساسا زن زندگی میخواد . حتی اگه شروع نمیکرد که هی بخواد نظرات نسبتا محترمانه اش راجع به رابطه رو تو مغز من فرو کنه شاید یه احتمالی یه کورسوی امیدی بود بخوام بهش از اون نظرم فکر کنم. اما حالا فقط امیدوارم دوستیه بمونه. که بعیده.
راستش اصلا به درک. زن میخواد و دوستی نمیخواد که نمیخواد. دو ساله بی دوست نمردم. از الان به بعدش هم نمیمیرم.
شاعر میگه مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست به مشکل نشیند
تا حالا نشده مرغ دل من از یه بامی برخیزه و یه بار دیگه برگرده بشینه، حتی به مشکل. هر وقت برخاسته ، برخاسته و تمام. تا حالا همیشه همینجوری بودم. مهری که از دلم کنده شد دیگه جوش نمیخوره. مخصوصا وقتی زیاد درد کشیده و سخت کنده شده.
این بار نه خوابی دیدم نه هیچی. یهو به خودم اومدم دیدم پشت تلفن بلند دارم به دوستم میگم: «من که دیگه دوستش ندارم» بعدش چند روز هی برگشتم به دلم رو کردم ببینم جدی بود و دیدم اره.
دیگر تمام شد.
دوستان همراه! رم رو بوی قورمه سبزی برداشته.، سرو خواهد شد نه با سالاد شیرازی بلکه با شراب مونته پولچانو.
یه همچین زندگی ای را برای تمامی روزهایم خواستارم!
یه روزی آرزوم این بود بیام کنار دریا زندگی کنم. تصور میکردم دریا جایی برای آروم بودنه.
حالا عکس خونه های تو کوهستان رو میبینم و فکر میکنم واو بری اینجا دور از بدبختی این روزا زندگی کنی.
خلاصه که به خونه و دریا و کوه نیست. میگن از درونت باید بیاد . اینکه از درونت باید بیاد رو من کاری باهاش ندارم و درست و غلطش رو زیر سوال نمیبرم. اما توی سطوح دم دستی در واقع مهمترین چیز برای اعصاب راحت اینه که کاری رو بکنی و به اندازه ای بکنی که دوستش داری و ازش درآمدی داشته باشی که هیچگونه نگرانی دخل و خرج نداشته باشی و کنار آدمهایی باشی و با کسایی معاشرت داشته باشی که باهاشون هماهنگ و خوب و خوشی. از نظر من این یه خلاصه درسته. حالا وقتی این چیزا نیستن و میگن باید عارف و صوفی بشی و از درونت فلان باشی یه بحث جداست که منکرش هم نیستم.