در عجیب ترین عجیب های این روزها الان به این ویدیو برخوردم
درد از دست دادن کسی که دوستش داشتی و بعد میفهمی بهت خیانت کرده بوده چیز عجیبیه.
فرض کن یه پالتوی خیلی خوشگل داشتی که بهت میومده گرمت میکرده تو بهترین اتفاق ها تنت بوده هنوز نو و خوشگله و قراره هزارتا جای دیگه باهاش بری. یهو میفهمی خارش بدنت کهیرهات همش به خاطر اون پالتو بوده. توش پر از کرم و جونوره. یهو میبینی ای دل غافل چیزی که بابتش اونهمه پول دادی اونهمه دوستش داشتی پر از کثافته. دور انداختن آدم خائن همچین چیزیه.
بدون اون خوشبخت تر و سالم تر خواهی بود. ولی شبیه دور انداختن آشغال هم نیست که راحت و بی دردسر باشه. پر از حیفه پر از حسرته. باید فقط به بعدش فکر کنی.
معمولا وقتی روبراهم اینجا نمینویسم.
اما از این خبرا نبوده.
راستش پشیمونم از اینکه آدرس وبلاگم رو بیشتر کسانی که میشناسنم میدونن و واسه این نمینویسم. نه که حالا بخوام چیز خاصی بنویسم . فقط از حس اینکه یه آدمی نه برای اینکه نوشته هام رو دوست داره و فقط به قصد سرک کشیدن به اوضاع من میاد اینجا چندشم میشه.
تو فکر اینم جمع کنم از اینجا با اینکه اصلا دلم نمیخواد ولی خودکرده را تدبیر نیست. نباید فاز آزادگی برمیداشتم و به هر کی از راه میرسید میگفتم بیا من مینویسم اینجا هم مینویسم. باید میذاشتم فقط وبلاگخون ها میموندن چه آشنا چه غریبه. نه کسی که تو عمرش وبلاگ ندیده و نخونده بشه خواننده ثابت من.
دیگه همینا.
بالاخره جمعه است، دیشبم از هشت خوابیدم تا شیش صبح امروز، قاعدتا امشب رو فرم خواهم بود.
این هفته راه سرازیری رو در پیش گرفته بودم چه تو خونه چه سر کار. از نظر ذهنی ولی دیگه واقعا کلاسم عوض شده و برای خیلی چیزا لازم نیست اصلا تلاش کنم.
سفر ایران با همه سختیش (من واقعا خوش گذرونی نکردم مثل اکثر اونایی که میرن ایران تا خرخره خوش میگذرونن) بدون اینکه حتی تلاش کنم اثر زیادی روم گذاشت. من حتی فرصت نکردم نتیجه گیری کنم یا چیزی ژورنال کنم. خود سفر کار خودش رو کرد و من متوجه نشدم درونم چی شد و فقط دارم آثارش رو میبینم.
شبیه قبری میمونه که اندازته.
تاریکه ، نموره خفه است قبره ! اما قبر توئه. کامل میشناسیش. از همه زیر و زبر و زوایاش خبر داری.
دوستش نداری میخوای ازش بزنی بیرون میخوای هرگز بهش فکر نکنی.اما اسم تو روشه.
ساعت شیش صبحه ومن بعد ازینکه یا یه خواب بد بیدار شدم حالم گهی شد یه مسئله بزرگ رو به شکل خیلی ساده ای با یه جواب ساده حل کردم.
از اون جواب هایی که هر روز شاید میگیری ولی درکشون نمیکنی تا زمانی که خودت بهشون برسی.
در طول زندگی برای آدم اتفاقای خوب و بد زیادی میفته. برای خیلی ها احتمالا بدش بیشتر از خوبش. مغز به شدت با اتفاقات بد دچار شرطی شدگی میشه. اینکه چرا مغز اتفاقات بد رو انتخاب میکنه برای شرطی شدن بحثنامربوطیه وقتی این کار اشتباه باشه. صرفا باید به مغز گفت برو خوب ها رو بچین . و یا اصولا نچین. چون تو ورای ماجراهایی هستی که سرت اومده. اگر میتونی خوب هاش رو برداری برای حال خوب خب بهتر. ولی درستش اینه که تو ربطی به اتفاقات زندگیت نداری.
فکر کنم امروز بعد از حدود یه هفته بالاخره برگشتم به لاین.
دیروز یه ویدیو دیدم که توش پرسید اگه ازت بپرسن میون تموم آدمهایی که تا حالا شناختی قرار باشه یکیو انتخاب کنی که ببینی و باهاش وقت بگذرونی اون آدم کیه. من سه نفر رو انتخاب کردم که یکیشون دیگه تو این دنیا نیست. یکی دیگه اش یه دوستمه که بنا به مناسبات ! کمتر با هم در ارتباطیم و از راه دور سخت میشه اون صمیمیته ایجاد شه. یکی دیگه شون کسیه که به انتخاب خودم باهاش در ارتباط نیستم. تناقض عجیبیه میدونم. زنده است قابل تماسه و جز اون سه نفره اما احتمالا هرگز دیگه در عمرم باهاش تماس نمیگیرم. چون میدونم و به این باور رسیدم که مهم نیست چقدر روحمون به هم نزدیکه فکرمون منشمون کاراکترامون انقد با هم در تناقضه که ته ارتباطمون فقط درد و ناراحتیه. افسوس عمیقه. حس کردن عظمت اون پتانسیل و در عمل دیدن اینکه تو این دنیا تو این سطح از آگاهی غیرممکنه که اون پتانسیل به کار بیفته.
حالا هر بار که به میم فکر میکنم آرزو میکنم کاش میشد دور بشم ازش انقد دور بشم که کاملا فراموشش کنم. و دیگه درگیر این مزخرفات و حقارت های روزمره بینمون نباشم. اصلا یادم نیاد که همچین چیزایی بودن. الان که این فکر رو کردم دیدم هومممم چقدر شبیه ماجرای اون نفر سومه این قضیه.
ورای دروغ ها بازی ها و حقارت هایی که به جسم و ذهنمون وارد شدن و میشن، میان ما آدمها ماجراهایی هست.
اما نه اینجا نه این وقت…
باغچه رو جارو میکنم، چراغ ها رو وصل میکنم رومیزی رومیندازم.
(کمی دیگه شمع و شراب و پنیر وکاغذ دفترم میاد)
همین چند دقیقه قبل مکالمه های یک ماه پیش رو خونده بودم. اونهمه سیاهی. فکر میکنم چی شد. میتونم فکر کنم که متاثر از انتخاب ها و شرایط زندگی کسی دیگه شدم. اما متقاعد نمیشم. چون همه چیز دقیقا وقتی عوض شد که من عوض شدم. نمیخوام فکر کنم که من مفعول جدید این داستان جدیدم. چون حقیقت نداره.
خواب دیدم که درس ها رو خونده بودم اما امتحان ها رو نداده بودم. درسته. من همه درس ها رو بلدم. حالا وقت امتحانه. من خدای این داستانم. و دیگه بازی نمیخورم. همه جواب ها منم.