قدرت این روزهای من اینه که صبح ها با بیشترین اکراه برای شروع روز بیدار میشم و ساعت 11 روحم Dragonfly out in the sun ه .
۶ رسیدم خونه وقت کشتم تا هشت و نیم که به ضرب و زور پا شدم تا ۹ دور خودم چرخیدم که تصمیم بگیرم یه چیزی بخورم یا یه کاری بکنم یا چه جوری اصلا خودمو آروم کنم. دیدم چی بهتر از آشپزی.
جونم براتون بگه خوراک مرغ مخصوص خودم رو درست کردم که فردا صبح تنگش باقلی پلو بذارم ببرم سرکار سر ظهر گرم کنم بوش همه جا رو برداره و این کون نشسته ها اخ و پیف کنن.
بعد همونجور که اون قل میزد شروع کردم ده شب پیلاتس کار کردن. من ده سال پیش با پیلاتس اشنا شدم. تنها ورزشی بود که دیگه هرگز ازم جدا نشد. انگار بخشی از خودمه.
الان یه مگس خودش رو انداخت رو لامپ بالای تختم و به دیار باقی شتافت.
دیروز خیلی حالم بد بود. انقد پایین بودم که فکر کردم برای بیرون اومدنم به این زودی ها امیدم رو قطع کنم. امروز صبح هم همین بود جوریکه به شرکت خبر دادم دیرتر میرسم. چون فکر کردم نمیتونم… اما ورق برگشت. سر کار هم به موقع رسیدم. انرژیم خوب بود و کاملا خارج از توقعم با دیروز از زمین تا آسمون فرق داشتم.
الان یه لحظه حس کردم اوه چه رمانتیک بوی روستا و دود و چوب سوخته و اینا میاد. فهمیدم بوی مگس سوخته است!
پشت خونمون یه مدرسه بود. بعداز ظهرا که سر و صدای بچه های سری بعدازظهر میومد، دوست داشتم.
شنبه یکشنبه ها اینجا نمیدونم از کجا صدای بچه ها میاد. فارسی که حرف نمیزنن ولی اصلا هیچ فرقی نداره سر و صداشون با اون صداهای اونموقع. بیشتر از بیست سال پیش بچه های ابتدایی یه شهرستان تو ایران بودن. اینا چندتا بچه پولدار ایتالیایین که احتمالا شنبه روزی جمع شدن خونه باغ پدربزرگشون (چه خوبه که اینا اینکارو میکنن زیاد) چون درسته خونه من کوچیکه اما این محله ای که توشم پر از خونه ویلایی های بزرگ و خونه باغه.
گاهی که سرم به کار خودمه پس ذهنم اینه که صداها از مدرسه پشت خونمون میان. مو نمیزنن. تو زمان ومکان گم میشم.
اون چندماه اولی که وارد شرکت فعلی شدم رسما ۷۰ تا ۸۰ درصد مواقع تظاهر میکردم که میفهمم. حتی معنی ساده ترین کلماتی که مربوط به کارمون بود رو نمیدونستم. با اصطلاحات به شکل x و y و z تو ذهنم برخود میکردم و مسائل عینی رو به شکل انتزاعی پیش میبردم تا به نتیجه برسم.
مطلقا اظهار نظر نمیکردم حتی اگه نظر داشتم یا جواب رو میدونستم چون میترسیدم نتونم خودمو توضیح بدم و احمق به نظر برسم.
اونوقتا باید تلفن ها رو هم جواب میدادم… تظاهر میکردم که قوی ام که بلدم.
و وسط همه این ها از نظر ارتباطاات بین شخصی با همکارهام مشکل داشتم. مشکلات جدی نه شوخی و سطحی.
مهاجر بودن داستان پیچیده و خیلی سختیه. انگار خودت خودتو میذاری لای چرخ دنده. قرچ قرچ روحت رو هر روز میشنوی.
پوست من کلفته؟ گمونم خیلی.
گاهی از خودم میپرسم میتونستم بهتر باشم؟ میتونستم انتخاب های دیگه ای بکنم. شاید. ولی به همینی که هستم ۱۱۰ میدم از ۱۱۰.
با اینکه بار اول نیست اما فرق داره با دفعات قبلی.
اول اینکه قوی ترم.
دوم اینکه مطمئن ترم. یعنی مطمئنم.
سوم اینکه خودم رو میشناسم دیگه.
چهارم اینکه با احساساتم روراستم و گیج نیستم.
و خب احتمالا همه این ها لازم بوده. احتمالا نه. حتما.
بوی ریحون میاد با اینکه در یخچال بسته است. صبحانه جدید کشف کردم نون تست و اووکادو و گوجه و ریحون .
تو گلدون بزرگه ی حیاط گوجه کاشتم و بوته اش درومده و هی داره بزرگتر میشه. من که دستم برا گل و گیاه خوب نبود از وقتی اومدم اینجا دست به هر برگی میزنم صدقلو حامله اش میکنم در معنای کاملا مثبتش. بعد همکار ج…ده خانمم برگشت بهم گفت چون تو تنهایی و کسی رو نداری به گل و گیاه توجه نشون میدی و این توجه باعث رشدشون میشه. آدم تنها باشه اما ج..ده مغزی و دهنی نباشه که نفهمه چی از دهن کثافتش درمیاد. میدونم چرا حرصم درمیاد. چون به تنها بودنم حساسم. از وقتی اومدم اینجا تو این شهر انگار تو سلول انفرادی بودم و فقط عین سندرم استکهلم گرفته ها با زندانبانم معاشرت داشتم. اون اخر هفته که دوستم اومد تازه فهمیدم چه رودستی خوردم این دو سال. بعد این مادرسگا بدتر هم کردن شرایطم رو. سعی میکنم نفس عمیق بکشم و خودم رو کنترل کنم و بگم به مادر سگا ربطی نداره و کون گشاد خودت بوده که حصار بستی دور خودت.
اما اینجوری نمیمونه.
صفحات آخر این داستانه. و پایانش دلت رو نمیشکونه. خوبه ته این قصه.مجبوره خوب باشه.
ممکنه به نظرتون عجیب بیاد اما من مردها رو از گردنشون دوست دارم. یعنی اگه یه مردی رو دوست داشته باشم به گردنش از بغل نگاه میکنم و قند توی دلم آب میشه. خیلی مفهوم جنسی هم نداره و فتیش خاصی ندارم. فقط یه جوری انگار محبتم متمرکز میشه اونجا.
امروز تعطیله و من بعد از سه هفته مریضی و گند و گه روحی پاشدم اول از ملافه های تختی که ازش پا شدم شروع کردم و همه رو ریختم تو ماشین. بعد اومدم برم دستشویی دیدم دلم نمیکشه دیگه (گفتم دوستم چکار کرده بود) از بیخ و بن افتادم به جون دستشویی . ظرف های شسته رو هم حتی بیرون ریختم و با اسکاج نو شستم. حالا ساعت نه شده و وقت صبحانه است. کاپوچینو داریم با فرنچ تست !
بشور بساب ادامه خواهد داشت خونه ،خودم ، بدنم ، روحم.
دوستم اومد دو روز پیشم موند. آفرین بهش. گرچه تر زد به دستشوییم و خونی ش کرد و شرمش باد ولی همین که تا اینجا اومد دمش گرم.
حرف که میزدیم یهو یه چیزایی از دهنم میپرید که برای خودمم عجیب و جالب بود. با خیلیا بیشتر مواظب و خوددارم. منظورم بیان قضاوت و نظرم راجع به آدمها ها وکاراشونه. همیشه سعی میکنم ساکت بمونم. لیبل نزنم. مثلا به خاطر ضعف کسی بهش نگم اوسگول! حتی از درون خودم سریع در نطفه خفه اش میکنم اون قضاوت رو و اصلا به وسوسه ابرازش نمیرسم. اما با دوستم انگار از درونم قبل اینکه به خودم بیام خودجوش میزد بیرون این چیزا. و اعتراف میکنم که خوشم میومد از مدلم. میدونستم که ضعف کسی رو مسخره کردن خودش ضعفه اما هر دوتا ضعف رو میپذیرفتم و تظاهر نمیکردم. آدم خودش باشه و فحش بده بهتره تا فحش نده و خودش نباشه.
حالا دارم فکر میکنم چرا با این آدم اینجوری بودم و چی رو در من باز کرده بود.
Your love is in my life even before you were born
You saved my soul
And even if I don’t understand that I deserve that kind of love
I know and I never doubt for a moment that you deserve that kind of father
میدونی فکر کنم فهمیدم چرا درونم انقد خوشحاله.
انگار رقیبش رو از دست داده. چون هی الویت رو ازش گرفتم و دادم به کسی دیگه. حالا میدونه که این بار از این خبرها نیست و رقیب دیگه نمیتونه ببره. برای همین ذوق داره.
موافق نبودم و بازم میخواستم سواری بدم و از این بابت شرمسار نیستم چون صادقانه عشق ورزیدم. و اصلا شاید برای همین این بار از روی دوشم برداشته شد.