قلیه ماهی درست کردم. مدل خودم با تن ماهی. دستپخت همه برای خودشون خوبه چون قلق خودشونو بلدن؟ یا واقعا اشپزیم انقد خوبه؟
امروز رو به گا ندادم با اینکه یه خط در میون تو سوشالم و خیلی هم روبراه نیستم.
دیروز تو تایگر (ازین مغازه ها که چیزای جینگولی داره) یه دختره یه تراش بزرگ اشپزخونه رو برداشت (ظاهرا هویچ رو مثل مداد توش میکردن ) به پارتنرش با ذوق نشون داد و گفت عه ازینا… پسره با یه لحن بدی کفت چه چیزای مزخرفی… یه لحظه فکر کردم من با خیلی گیر و گورا تو رابطه ها ساختم ولی با یکی مثل این عمرا یه لحظه هم نمیتونم بمونم! بی ذوق بدبخت!
حس الانم مثل اون یکی دو دقیقه تموم شدن دردای پریودمه تو اون دوره ای که دو سه ساعت خیلی وحشتناک طول میکشیدن. بعد از دو سه ساعت شکنجه (بی اغراق) گریه و ناله و چنگ زدن به دیوار و کف زمین، تو یکی دو دقیقه درد آروم میشد. دقایق عجیبی بودن. میدونستی درد دیگه نیست اما هنوز اعتماد نداشتی، هنوز حتی حال خوبی هم نداشتی چون چیزی که از سر گذرونده بودی حقت نبود و رو زبونت نمیچرخید بگی شکر. فقط میخواستی اون بی دردی رو حس کنی تا بهش خو بگیری و خاطره درد رو مثل یه تیکه اشغال کثیف با کمترین تماس بندازی دور. حال نداشتی پاشی سرخوشانه زندگی رو جشن بگیری. دلت میخواست بخوابی و فراموش کنی.
یه همچین حسی دارم.
دلم میخواد برم دور بشم و تمام زندگی این دو سال رو کامل فراموش کنم. انگار اصلا اتفاق نیفتاده.
من وموهام با هم بخشوده شدیم.
وحالا تصمیم نهاییم اینه که بلند شن تا سر کون. نه کوتاه تا گردن.
و خب مراقبت خیلی بیشتری از قبل میکنم.
ذهنم میخواد بفهمه. و نتیجه گیریش اینه که جای سعی کردن برای بهتر شدن شروع کرده به پذیرفتن و رها کردن.
ولی من میگمکه یه چیزی ورای ایناست. پای یه دعایی یه حسی به معجزه ای یه عشقی در کاره.
یا شاید همش یکیه؟ از هم جدا نیست.
گاهی یه تصویر بهت میگه چی میخوای، چی دوست داری باشی، چجوری دوست داری زندگی کنی.
قلبم باز درد میکنه. ناخن هام بالاخره بعد از صبر بسیار به مرحله خیلی قشنگ شدن نزدیک شدن. ایشالا بمونن واسم و به چیزی گیر نکنن برخورد نکنن زیر چاقو و لای پاشنه کفش نرن. ناخن خوشگل کردن رو تو یه دوره ای با یه پسره فلان بهمان شده یاد گرفتم. فقط این یه خوبی رو داشت. چون به دست و ناخن اهمیت میداد منم حساس شده بودم و بعدا چون خودم خیلی خوشم اومده بود باهام موند دیگه. شما از بی خاصیت ترین اکس هاتون چه چیز خوبی براتون مونده؟
اون تصویری که گفتم رو امروز خودم کشیدم.
خودم رو یه جورایی سپردم. یعنی دست از تلاش برداشتم. تلاش واسه تلاش نکردن ! تو حالت متلاشی بی تلاشی هستم… مثلا گاهی واقفم به اینکه کارم سمی و غلطه ولی میگم من کی باشم که بخوام حالا سمی نباشم. متلاشی بی تلاشی رو متوجه میشید؟
گاهی فقط میتونی بخش خیلی کوچیکی از اون تصویر رو زندگی کنی. و خب تجربه ثابت کرده که بهتره «دلخوش به همین مقدار باشید!»
من بنتون فریزر رو دوست داشتم چون قوی بود بالغ بود به خودش تسلط داشت صادق بود قابل اعتماد بود محترم بود باادب بود و میدونست چی میخواد.
سوای همه جذابیت های فیزیکیش.
تا حالا شده دلتون بخواد برگردید به گذشته (نه حتی خیلی دورتون) دست خودتون رو بگیرید بغلش کنید بوسش کنید بهش راه و چاه رو نشون بدید؟
احساس نیاز نمیکنم به روایت کاری که میکنم یا حسی که دارم یا اوضاع این روزها، نه اینجا نه برای کسی دیگه.
شاید اولین باره حسی که دارم (نمیدونم حس کلمه درستی هست یا نه) کفایتم میکنه.
چرا مینویسم؟ شاید برای آینده شاید برای کسی دیگه.
میدانی مادر من، من پنهان شدنی نیستم. حتی اگر خودم بخواهم.
روز رویارویی تو با خودت با این جهان بود وقتی که زنی دیگر از تو زاده شد.
تو پنهان شدنی نیستی.
دختر ! همیشه آینده آدم نیست که میاد دست ادم رو میگیره. گاهی گذشته ی آدمه. اون روزایی که تونستی اون روزایی که اسطوره خودت شدی.
گاهی برگشتن الهام بخشه.
امروز توی درد و رنج و سیاهی سرم رو گذاشتم و از خدا خواستم یه کاری کنه. تو چند ساعت چندین معرفت جدید به روم باز شد.
اولیش اینکه هیچ بد نیست این سیاهی، همین حال همین رنج همین درماندگی همین کافیه همین کامله.
و بعد تصمیم نوشتن روزانه که از چند روز پیش بهش فکر میکنم و بعد در تاییدش این پرش توی گذشته.
امروز روز خیلی سنگینی بود.
اصلا مطمئن نیستم فردا بهتر باشه.
راستش اینه که هیچ امیدی ندارم. بی امید جلو میرم. فقط میدونم باید جلو برم. هر جوری که هستم. و دیگه امیدی ندارم که درست میشه. میدونم شاید هیچ وقت نشه. ولی دارم هرکار میتونم رو میکنم. و دمم گرم. با اینکه یه لحظه هایی آبی تیره رنگ کف دریا رو تصور میکنم و نمیترسم.
به آدم ها دروغ نگید. همه سطحی نیستن. بعضیا به بودن دروغین شما جوری دل میبندن که انگار پدر و مادر گمشده واقعیشون رو پیدا کردن.