احساس نیاز نمیکنم به روایت کاری که میکنم یا حسی که دارم یا اوضاع این روزها، نه اینجا نه برای کسی دیگه.
شاید اولین باره حسی که دارم (نمیدونم حس کلمه درستی هست یا نه) کفایتم میکنه.
چرا مینویسم؟ شاید برای آینده شاید برای کسی دیگه.
میدانی مادر من، من پنهان شدنی نیستم. حتی اگر خودم بخواهم.
روز رویارویی تو با خودت با این جهان بود وقتی که زنی دیگر از تو زاده شد.
تو پنهان شدنی نیستی.
دختر ! همیشه آینده آدم نیست که میاد دست ادم رو میگیره. گاهی گذشته ی آدمه. اون روزایی که تونستی اون روزایی که اسطوره خودت شدی.
گاهی برگشتن الهام بخشه.
امروز توی درد و رنج و سیاهی سرم رو گذاشتم و از خدا خواستم یه کاری کنه. تو چند ساعت چندین معرفت جدید به روم باز شد.
اولیش اینکه هیچ بد نیست این سیاهی، همین حال همین رنج همین درماندگی همین کافیه همین کامله.
و بعد تصمیم نوشتن روزانه که از چند روز پیش بهش فکر میکنم و بعد در تاییدش این پرش توی گذشته.
امروز روز خیلی سنگینی بود.
اصلا مطمئن نیستم فردا بهتر باشه.
راستش اینه که هیچ امیدی ندارم. بی امید جلو میرم. فقط میدونم باید جلو برم. هر جوری که هستم. و دیگه امیدی ندارم که درست میشه. میدونم شاید هیچ وقت نشه. ولی دارم هرکار میتونم رو میکنم. و دمم گرم. با اینکه یه لحظه هایی آبی تیره رنگ کف دریا رو تصور میکنم و نمیترسم.
به آدم ها دروغ نگید. همه سطحی نیستن. بعضیا به بودن دروغین شما جوری دل میبندن که انگار پدر و مادر گمشده واقعیشون رو پیدا کردن.
فارسی دونستن به عقیده من یه امتیاز ویژه برای روح انسانیه.
دو شبه تو خواب میرم یه دنیای دیگه.
به شکل عجیبی کاملا از دنیای فعلی جدا میشم. هیچ کس هیچ چیز هیچ حسی حتی، از دنیای روزم باهام نیست. جوری که وقتی بیدار میشم تا ده دقیقه درگیر تطابق خودم با وضعیت موجود میشم.
دنیای خیلی خاصی نیست. فقط کاملا یکی دیگه است. خیلی خیلی آرومتر و بی دردسر از این زندگی فعیلمه. روحم آزادتر و بی درد تره ، خیلی. و اینش خیلی خوبه. ولی تا جایی که یادمه زندگی رویایی آنچنانی هم نیست.
نمیدونم چجوریه که مغزم تونسته یه دنیای دیگه بدون هیچ اتصالی با این دنیا برا خودش بسازه ولی دمش گرم.
من حس میکنم اگه یه خواهر خوب مهربون پایه داشتم زندگی عشقیم کلا فرق میکرد.
حالا تو این سن باز دلم تنگ خواهر داشتن شده.
از طرفی … میدونی اصن «اگر» رو کاشتیم سبز نشد. نمیدونم چرا برگشتم به دوازده سیزده سالگیم یهو… که به واقعیت اعتراض داشتم.
واقعیت خیلی به من یکی ریده. از یه جایی به بعد با همه کثافت و بوی گندش سعی کردم بغلش کنم. یه جاهایی سعی کردم نادیده اش بگیرم. مثل بچه ای که شلوار پاره پاشه اما تصور میکنه خیلی هم شیکه و سرشو بالا میگیره و لخ لخ کنان از کنار آدمها میگذره.
یه جاهایی سعی کردم تو روش واسم. و خسته شدم. و بلد نبودم.
شما با واقعیت چه جوری تا می کنید؟ نه تویی که واقعیتت شیک و پیک و معطره. تویی رو میگم که واقعیت اسهالی داشتی تو زندگیت.
تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی
چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی
چرا تازه نمیباشی ز الطاف ربیع دل
چرا چون گل نمیخندی چرا عنبر نمیسایی
هیچ جوره قانع نمیشم. یعنی اصلا درز یا حاشیه ای نمونده که بخوام ازش در برم و خودم رو گول بزنم. تا یه جایی مغز هر آدمی ظرفیت خر شدن داره. ظرفیت خود خر کنی بهتره بگم. نمیشه از یه جایی به بعد. حتی اگه شرایط بدی هم داشته باشی تهش مغزت میگه ببین اکی میخوای اینجوری باشه، باشه! اما من میدونم تو هم باید اذعان کنی که اصل ماجرا اینه.
دوست دارم از چیزای خوب بگم. از حال خوب. از رهایی. به قول فروغ از تولد و تکامل و غرور … و قدرت.
ولی فعلا همینه که هست. همین که خودم رو سرزنش نمیکنم و همین که دیگه غصه چیزای بیخود رو نمیخورم خودش یه عالمه است.
What if you know that death will not save you
در عجیب ترین عجیب های این روزها الان به این ویدیو برخوردم