تنکس گیوینگ از جرج وینستون آهنگ مورد علاقه من در تمام زمان هاست. جرج وینستون ماه ژوئن همین امسال مرد. رو پیجش هر سال اینموقع ها این آهنگ رو میذاشت و امسال هم بود. من به کلی فراموش کرده بودم مرده زیر آهنگ نوشتم که این قطعه برای من بهترینه… بعد دیدم که یکی اون بالا نوشته بود rest in peace و فلان. بعد یادم اومد که اره چندماه پیش مرد.
پارسال من همین کامنت رو گذاشتم کامنتا رو لایک میکرد و گاها جواب میداد. نمیدونم خودش بود یا ادمینش. ولی ازونجاییکه کامنتا زیاد نبودن (در حد بیست تا ) و کلا خیلی هم شناخته شده نبود اینکه خودش کامنتا رو بخونه ولایک کنه اصلا بعید نبود. خوشحالم که پیچ داشت خوشحالم که براش نوشتم که بهترین آهنگ همه زمان های منو ساخت. خوشحالم برای خودم ، اون که احتمالا خیلی اهمیتی براش نداشته. نفع تحسین و تشکر چندین بار بیشتر برای دهنده است و این خیلی جالبه.
بعد از چندماه باز افتادم تو دره. یه جور نگفتنی ای غمگینم. یه جوری که وقتی آدمای خوشحالو میبینم دلم نمیخواد جاشون باشم. چون اساسا نمیفهمم یعنی چی اون لبخندا، اون انرژی، اون ذوق. میدونم منم یه روزایی یه دوره هایی اونجوری بودم ولی یادم نمیاد چه جوری بوده. ارتباطم با بیرون خودم قطع شده و نمیتونم الهام بگیرم.
میدونم میخوام خوب بشم. نه چون در رنجم یا حسرت. نه چون انگیزه خاصی دارم. چون میدونم همیشه اینجوری بوده و من بلد بودم پاشم و پاشدم و این باز هم همونه. گرچه نمیدونم چرا.
امروز که نوبتم افتاد بعد اون یارو دیوونهه که کله ی طرف پشت باجه رو ک.. ری کرد، فکر نمیکردم تو کمتر از ۱۵ ثانیه مسئول پشت پیشخون رو از نقطه جوش برسونم به دمای یک روز اواخر اسفند. اون سری پسره بهم میگفت خیلی عجیبه تو با اینکه اینهمه استرسی هستی اما آدم کنارت آروم میشه. اینو بارها وبارها شنیدم. واقعا نمیتونم بگم درون من آرومه. یعنی سر مسائل شخصی خودم اصلا. حدس من اینه احتمالا واسه اینه که تهی از کینه و بدخواهی ام. نسبت به همه چیز. و کلا تو زندگیم تا به حالا به ندرت بدجنس بودم. و شاید همینه که این حس رو به همه میده که کنارم راحتن.
Still I feel, as If I’m a walking machine, Watching it all through a screen There is nothing in between to me This might as well not be real”
یه قصه دو نفره لحظه خداحافظی تموم نمیشه.نه لزوما. یه قصه یا قبلش تموم شده اونجایی که یکی یا هر دو یه جایی بریدن اما نشده که به زبونش بیارن، یا نتونستن یا دیگه اهمیت ندادن.
یا بعدش تموم میشه. بعضی قصه ها تا روزها و سالها بعد از جدایی تو دل و ذهن آدما پیش میرن. اون قصه هایی که لحظه خدافظیشون اشتباهی بوده ،بدبیاری بوده، حماقت بوده.
یه وقتایی به آدمایی درست وسط دوتا قصه اینجوری زندگی میکنن. همونایی که عاشقانه هاشون گریه است آهه، بغضه… با کسی هستن که نباید باشن، با کسی نیستن که باید باشن…
سیب خریدم که بپزم با عسل و زعفرون که صبح بریزم رو فرنچ تست. ولی همونجور رو ظرفشوییه. اولین باره دلم میخواد کاشکی یکی بود کار خونه ام رو میکرد. عین مونیکا تو فرندزم تو کار خونه. فقط هم برای خونه خودم. خونه بابام زیر کونمو به زور تمیز میکردم. دلیل هم داشتم. پشیمون هم نیستم حقیقتش. اما سر خونه خودم وسواس دارم. حتی هرگز غذای ظهر مونده رو نمیخورم. شنبه یا یکشنبه جارو به دست حیاطمو آب و جارو میکنم و عن مرغای دریایی رو از کف اش میشورم، لذت و آرامشی که کار خونه ام ، آشپزی و تمیزی و مرتبی اش بهم میده رو کمتر جای دیگه ای میتونم پیدا کنم.
غصه ام از اینه که نمیدونم تا کی اینجا موندنی ام. یا وقتی بخوام برم چجوری و کجا قراره برم. واسه همین هنوزم بعضی چیزا رو نخریدم. مثلا دوست دارم حالا که یه حیاط کوچولو دارم یه باربکیو براش بخرم.
گفته بودم چند وقت بود خواب خوب ندیدم. دو سه شبه میبینم.
یه چیز جالبتر از خواب یه ساعت پیش تو بیداری دیدم رفتم بیرون نیم ساعت دویدم سر راهم طاووس درومد به چه خوشگلی
دیشب خواب نبودم که مادریزرگم اومد پیشم. ولی انقد هق هق زدم که رفت. نمیدونم چرا تو اون حال بد باید مادربزرگم رو برای خودم تجسم کنم. و همینه که میگم اون اومد. و من تجسمش نکردم.
شب که خوابیدم باز خوابشو دیدم. تو خواب داشتم دنبال جای خلوتی میگشتم که برم دراز بکشم واسه همین رفتم خونه اش پای پله ها یادم اومد که خونه اش رو خالی کردن . که مرده. که دیگه اونجا هیچی نیست.
به جز دوبار که خواب ف رو دیدم تو هفت هشت ماه گذشته یه خواب خوب ندیدم.
تنم بوی لوسیون ضدآفتاب میده، دلم میخواد بنویسم از همه چیزایی که این روزا تو ذهن و زندگیم میگذره. اینجا نمیشه. شاید یه جای دیگه باز کردم و همه رو نوشتم.
یه راه داره گذر از این حس خشم و تنفر و عصبانیت. از این حس قربانی بودن. بزرگتر بشی . و خوشحال تر بشی. تو بزرگ بشی اون چیزا و اون آدما کوچیک میشن برات.
It’s not because I haven’t done anything important in my life
It’s because I’m losing it all
مگه مردها از مردانگیشون برای پیشبرد کارها استفاده نمیکنن؟
چرا وقتی زنها از زنانگیشون استفاده کنن میشه غلط؟!
اگه مردی از تن صداش بهره میبره که مدیر بودن خودش رو ثابت کنه هیچ غلط نیست که زنی برای رسیدن به هدفش سر کار عشوه گری کنه.
All I wanted was to be good
To do everything in truth
You bloody mother fucking asshole
یه میل شدید پنهانی به اشتباه کردن در من وجود داره که هی همیشه از همه طرف مهار شده. واسه همینه گاهی میزنه به سرم برم خودمو غرق کنم، یه جوری همه اشتباه های نکرده ام رو یکجا کنم.
من کلی تو زندگیم اشتباه کردم نه که نکرده باشم. اما اشتباه آگاهانه نه. به ندرت اشتباه آگاهانه کردم. یعنی وقتی اشتباه کردم که عقلم نرسیده.و در لحظه فکر میکردم کارم درسته. اما یه مدل اشتباه ها هست که تو میدونی داری غلط میکنی اما میکنی چون … نمیدونم چرا. نمیدونم چی میشه که بعضیا استاد این مدل اشتباه کردنن شاید وسوسه درونشون قویه یا اونا در برابر وسوسه ضعیفن. من این مدل اشتباه رو واقعا خیلی کم کردم. چون با اجازه حاجیتون پی اچ دی کنترل نفس داره. همین این در من تبدیل شده به یه معظل.
رفیق ناباب میطلبیم.