از آهنگ سیگاری یه ورژن لری ساختن یه جاییش میگن «از کیو تا قاضی آباد». به شکل خنده دار و عجیب غریبی همین یه عبارت ته دلمو روشن میکنه. حس میکنم اوه منم به جایی تعلق دارم که از کیو تا قاضی آباد داره و دلم غنج میره.
اما الانم رو میبینم و از اینکه دیگه اونجا نیستم خوشحالم ازینکه دیگه تهران هم نیستم خوشحالم. نه که بگم مهاجرت خوبه و آدم دور بشه و رشد میکنه و اینجا بهتره و …،نه. نه اصلا منظورم این نیست.
دارم تو یه سطح کاملا کاملا فردی حرف میزنم. تجربه های کاملا شخصی خودم که قابل تعمیم به هیچ احد دیگه ای نیست. از زیر این درختایی که عین درختای پارک نزدیک خونه تهرانم بودن رد میشم و و باز تو دلم پروانه ای میشه.
حس میکنم تعلق هم اکتسابیه. عشق هم. یعنی یه جور دیگه ای بگم. از اول همه متعلق به همه جا هستن همه چیز متعلق به همه است. عشق تو یه سطح بی نهایتی جاریه و همه نسبت به هم عاشقن. بعد ما انتخاب میکنیم. یعنی فرض کن یه کمد لباس داری از عشق به همه چیز و همه کس و برای امروز یکی رو میپوشی برای اون ماه یکی رو برای اون سال یا سالها یکی دیگه رو.
یه چراغی رو روشن میکنی یکی دیگه رو نه. بعضی از چراغها از اولی که به دنیا میای روشنن. و تو فکر میکنی این ها چراغ های منن. و خبر نداری که تو دشت نور داری.
من تازه دارم میفهمم شرقی بودن یعنی چی. نه شرق دور. منظورم همین رمز و رازیه که فرهنگ ما توی خودش داره.
تازه دارم میفهمم زیبایی ما چرا فرق میکنه. چرا شب چشم ما یه چیز دیگه است. نگاه ما گیرا و عمیقه چون ما تا ته درد رو فهمیدیم و زندگی کردیم (نه به خاطر شرایط اجتماعی و جغرافیایی. فقط به خاطر اینکه ما بلدیم ته هر حسی رو بیرون بکشیم.) ما مالیخولیایی بودن رو به جون خریدیم و زندگی ساده و شاد رو باختیم تا احساساتی بودن رو از دست ندیم.
ده و هجده دقیقه شب ابگوشت داره قل میزنه وبوش خونه رو پر کرده.
بوی غذا تو خونه شاید آرامش بخش ترین چیز دنیا باشه. بهش نور چراغ زرد و نسیم خنکتابستونی رو اضافه کنید. هیچی نمیتونه این ترکیب رو خراب کنه. نه حتی تنهایی. که چه بسا تنهایی بهترش هم کنه.
حالا قرار نیست یازده شب ابگوشت بخورم گذاشتم واسه فردا.
یکم دیگه میخوابم.
ماه خیلی درخشانه امشب هرچند نصفه است.
سلی خواننده رو دیدید؟ نوجوون که بودم یه پسری تو محلمون بود (یا میومد تو محلمون) شبیه اون. شایدم یه ذره گنده تر. من و دوستام اسمشو گذاشته بودیم شرک. من هنوز کوچولو به نظر میام کم و بیش ولی اون زمان واقعا کوچولو موچولو بودم کلا اگه چهل کیلو بودم. شرک گنده ترین پسری که دیده بودم به عمرم از من خوشش میومد و چندباری جرات نزدیک شدن هم کرد.
یادمه خوشم اومده بود از این تضاد و از اینکه احتمالا اونم از این تضاد خوشش اومده. به نظر هم پسر آروم و ساده ای میومد و من بهش راضی بودم. اما داستانی پیش نیومد چون من یه دهه شصتی فوق سنگین بودم (کاملا عکس وزن فیزیکیم) . الان یهو سلی رودیدم یادم اومد. بازم به اون تضاده فکر کردم و خوشم اومد.
کاش ادم میتونست خاطرات خوب و بدش رو جدا کنه و بدا رو بندازه دور برای همیشه.
وقتی میبینم آدمها توی ۷۰ سالگی با داشتن زندگی سر و سامان گرفته ای هنوز از اضطراب رنج میبرن میفهمم علت ها واقعا در بیرون نیستن. یعنی خب آدم فکر میکنه چرا کسی که دغدغه خاصی برای بچه هاش نداره وضع مالی اش کفاف رفاهش رو میده . سر کار نمیره و اضطراب شغل و رییس و همکار نداره. خیلی تنها نیست و کم و بیش آدم هایی تو زندگیش داره. بیماری خطرناکی نداره و سر پای خودشه. خب این ادم چرا باید مضطرب باشه.
هیچی دیگه. درستش نکنی هرچی که هم پیش بیاد تو زندگیت تا آخر تا روز آخر نادرست میمونه.
از صبح خودمو ول دادم رو تخت و مبل. ایندفعه بدون عذاب وجدان. یعنی یه لحظه عنتر درونم گفت پاشو… زدم تو دهنش.
چند هفته است خونه رو تمیز نکردم. اونقدی کثیفم نمیشه دیگه چون آشپزی نمیکنم. حالم بالا و پایین داره اما بهترم در کل. دیگه درد عمیق نمیکشم و فقط فکر میکنم و غمگینم . سر کارم ول دادم. قبول کردم همه چیز رو.
بلیط گرفتم برای ایران. به اولین چیزی که فکر میکنم سه تارمه.
دیشب خواب عجیبی دیدم که اینجا احساس امنیت نمیکنم برای تعریف کردنش. مشابهش رودیده بودم ولی جالبه الان یه پرده جدید افتاده بود. من یه ایشوی حل نشده بزرگ دارم در ناخوداگاهم که اصلا نمیدونم چه کارش میتونم کنم. و خب باید بیست سال پیش لااقل پونزده سال پیش دنبالشو میگرفتم و نمیذاشتم انقد برینه به زندگیم. از وقتی هم فهمیدم زیاد نتونستم براش کاری کنم.فقط دست از سرزنش خودم برداشتم.
من فکر میکردم آدمها رو دوست ندارم. ولی این درست نیست. خداروشکر لااقل فهمیدم این درست نیست. خیلی احساس خالی بودن بهم میداد. اینو از اونجایی فهمیدم که در اوج ناراحتی وخشمونفرتم از کسی دلم میخواد بهش کمک کنم. نمیکنم چون نمیخوام خودمو خراب کنم.
میدونی دلم میخواست یکی دو سطح از خودم برم بالاتر تن و ذهن و روحم رو بگیرم و هرچی فکر و احساسه رو ازش بتکونم. عینهویه لباس هی بتکونم خودمو تا جایی که هیچ فکر و احساسی نمونه. چون به نظرم میاد بیشترش غلط و ساختگی و مزاحمه. انقد آت و آشغال این مدت توی خودم ساختم که دیگه نمیتونم با سطوح بالاتر خودم ارتباط بگیرم انگار همه چی کیپ شده.
میدونی کلمات با همه بزرگیشون و زایندگیشون در عین حال محدود کننده و مخرب هستن. منظورم این نیست که کلمه ای سازنده و کلمه ای دیگه مخربه. نه همون عبارت خوب که برای نجات میاد میتونه ناقض خودش باشه.
و شاید این ارتباطی به کلمات نداره. شاید این مفاهیم هستند که در ذات خودشون اینجوری آن. هرچیزی نقض خودش رو در درون خودش داره.
«تصمیم نگیر» «رها باش» تصمیم نگیر خودش یه تصمیمه یه دستوره . رها باش کجا در خودش رهایی داره.
سکوت درست ترین حقیقته. ولی چطور میشه در سکوت بالندگی کرد. برای همین حتی سکوت اشتباه ترین گزینه است.
شما مسئول خیانت کسی نیستید. ایضا شما قادر به کنترل خیانت کسی نیستید.بخواد بکنه با کمترین فرصت ها میکنه بخواد نکنه با تمام فرصت ها هم نمیکنه.
شما ناجی هیچکس نمیتونید باشید اگر کسی تمایل به کمک شما نداشته باشه. شما هرگز قلب کسی رو نمیتونید تسخیر کنید اگر درهای قلبش رو بسته باشه.
شما هرگز نمیتونید محبت و توجه کسی رو جلب کنید اگر میلش به شما نباشه. شما نمیتونید احساستون رو به کسی بفهمونید اگر نخواد بفهمه.
تنها آدمی روکه میتونید تغییر بدید خودتون هستید و تازه اگر بتونید شاخ غول شکستید.
اگر کسی رو دوست دارید دوست داشته باشید بدون ذره ای توقع و امید. وقتی امیدتون رو می برید اونوقته که تازه میفهمید تنها راه آرامش داشتن و خوشحال بودن تو رابطه ، بودن با آدم درست تونه. دیگه به خودتون اجازه عاشق آدم اشتباهی شدن رو نمیدید.
خیلیا میگن زندگی جنگه. حالا کار ندارم به اینکه جنگ اصطلاح خوبیه یا نه یا مثلا نباید به زندگی اینجور نگاه کرد و فلان… فقط اگه واقعا هم قراره از اون منظر نگاه کرد به زندگی به عقیده من فقط جنگ نیست بلکه زندگی جنگ و تسلیم توامانه
زندگی داشتی درباره دادن و گرفتنه
درباره تحمیل و پذیرش
LISA: Tu non ti scoraggi mai?
GILLES: Altroché.
LISA: E allora?
GILLES: Ti guardo e mi chiedo se malgrado i miei dubbi, i miei sospetti, le mie inquietudini e la mia stanchezza ho davvero voglia di perdere questa donna. E la risposta mi viene sempre. Sempre la stessa. E insieme a lei mi viene il coraggio. Amare è irrazionale, è una fantasia che non appartiene alla nostra epoca, non si giustifica, non è pratico, la sua unica giustificazione è che c’è.
هشت صبح افتادم رو مبل گوشی به دست. ناهار مهمون دارم. میخوام سعی کنم بهم خوش بگذره.
چی در کنترل منه؟ فرض کنیم اصلا کنترل دنیا و ادمها رو میدادن دست من. من مگه تو کنترل خودم هستم؟ فکر میکنی دنیا رو کی اداره میکرد تو اون شرایط؟ من؟ نچ. مادر و پدر و جامعه و همه اونایی که ناخودآگاه من رو پی ریزی کردن. گیر و گورای روانی و عقده های به جا مانده از کودکی دنیا رو اداره میکردن. من دارم مثل سگ میدوم و رنج میکشم که انتظارات خیالی موجوداتی که اساسا وجود ندارن رو برآورده کنم.
چطور آدم میتونه از این نفس تحمیلی آزاد بشه؟
مدتی بود به این نتیجه رسیده بودم نخوام از دنیا که هدفهام عملی بشن چون واقعا واقف نیستم به انگیزه هام. فقط بخوام که بی نهایت شاد باشم. حالا میبینم نتیجه بهتری هم هست. شادی من احتمالا در گرو ارضای یه سری نیاز ریشه دوونده از خیلی سال پیشه. بهتره بخوام که از بند گره های درونی آزاد شم . از نفس خودم رها شم. بندهای درونم پاره بشن و من سگ قلاده بسته ی هزاران نیاز و عقده جامونده از قرن ها زندگی آدمیزاد نباشم.
بعدش؟
بعدش نمیدونم چی بشه. شاید شادی بی نهایت خودش بیاد. شاید اصلا بفهمم شادی بی نهایتی وجود نداره شادی یا غم وجود ندارن.
حیف که میدونم اینکه بخوام کافی نیست. اینکه من تو این مرداب روزمرگی اسیرم. دستی از بالا منو فقط میتونه بیرون بکشه.
من یه خواننده دارم به اسم «دیوار»، نمیدونم واقعا منظورش از اسمش دیواره یا مثلا چیز شاعرانه ای مثل دی واره.
اما اگه دیواره تنها دیوار شگفت انگیزیه که نه تنها برای جدایی و انزوا ساخته نشده که کاملا برعکس. تنها کسیه که منو از انزوای اختیاریم تو این وبلاگ تونست بیرون بکشه و باعث بشه براش بنویسم که دیوار عزیزم نمیدونم زنی یا مردی جوونی یا پیری بلندی یا کوتاهی یا هر ویژگی دیگه ای از این دست داری که در برابر مهربونی و شعور تو هیچ اهمیتی ندارن. تو در هرحال دیوار عزیز منی. سپاسگزارم از پیامت منم فقط دلم خواست بهت بگم که برام ارزشمندی و پیامت واقعا روی من تاثیر داشت.