نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

اگر

من حس میکنم اگه یه خواهر خوب مهربون پایه داشتم زندگی عشقیم‌ کلا فرق می‌کرد. 

حالا تو این سن باز دلم تنگ خواهر داشتن شده. 

از طرفی … میدونی اصن «اگر» رو‌ کاشتیم سبز نشد. نمیدونم چرا برگشتم به دوازده سیزده سالگیم یهو… که به واقعیت اعتراض داشتم. 

واقعیت خیلی به من یکی ریده. از یه جایی به بعد با همه کثافت  و بوی گندش سعی کردم بغلش کنم. یه جاهایی سعی کردم نادیده اش بگیرم. مثل بچه ای که شلوار پاره پاشه اما تصور میکنه خیلی هم شیکه و سرشو بالا میگیره و لخ لخ کنان از کنار آدم‌ها میگذره. 

یه جاهایی سعی کردم تو روش واسم. و خسته شدم. و بلد نبودم. 

شما با واقعیت چه جوری تا می کنید؟ نه تویی که واقعیتت شیک و پیک و معطره. تویی رو میگم که واقعیت اسهالی داشتی تو زندگیت. 


نظرات 5 + ارسال نظر
بردیا دوشنبه 12 آذر 1403 ساعت 01:43

انقد خودتو مشغول کن ب چیزایی ک ذهنت رو درگیر کنن که وقتی نمونه واسه فک کردن ب واقعیت و دیدنش
دیگه همین کارو همه میکنن، پشت نقاباشون قایم میشن تا خود واقعیشونو نبینن و نخوان مجبور بشن باهاش روبرو بشن

والا سوال من این بود شما چه کار میکنید ، نه اینکه من چه کار کنم.
به هرحال مرسی بایت نظر

samar سه‌شنبه 13 آذر 1403 ساعت 19:27 https://glassbubbles.blogsky.com/

وقتی سنم کمتر بود و روزگار کمتر تو پاچه م کرده بود, واکنش های دفاعی نشون میدادم که از خودم محافظت کنم و فقط زنده بمونم. شکلش اصلا مهم نبود! اون دوران بدترین صدمه ها رو به خودم زدم. یه جوری واقعیت پشت سرم می دویید و من در می رفتم که نبینم که نشنوم. اگه تو صورتم میزد من خوشگلش میکردم و پیش خودم جور دیگه نشونش میدادم. یه مدت فقط تخریب کردم خودم رو و واقعیت شبیه هیولا هر شب بیخ خرم رو می چسبید.
اما الان, تقریبا واکنش دفاعی ندارم. جایی که واقعیت چپه ام میکنه یا با آدما و روابط یا توی موقعیت, اشتباها و خوبیای خودمو باهم میبینم, بسته به اهمیت شخص یا موقعیت معمولا چند هفته تا چند ماه توی دنیای شخصی خودم میرم و دنبال این میگردم که سر نخ قضیه به چی توی روانم برمیگرده که تا این حد منو تحت تاثیر قرار داده. یافته جدیدم این بوده که بیشتر اتصالاتی به زندگی برای خودم درست کنم که وابسته به آدم جماعت و جای خاصی نداشته باشه.

خیلی نزدیک به واکنش های من، هم تو بچگی هم حالا.

Morgana چهارشنبه 14 آذر 1403 ساعت 02:25

پس‌ من چی‌تم؟

+ کودک و نوجوان و بخشی از بزرگسال که بودم چشمم رو روی واقعیت می‌بستم و داستان رو اونجوری توصیف می‌کردم که دلم می‌خواست می‌بود. این باعث شد همه چیز‌ برام‌ موقتی باشه چون خسته می‌شدم از ادامه دادن اون‌ تصویر خیالی‌. برای همین همیشه یه فاصله‌ای حفظ می‌کردم جهت داشتن امکان فرار به وقت بالا اوردن همه قسمت‌های توهمی و زور گرفتنِ واقعیاتِ گهی روی مغزم.

اما هر چی‌ بیشتر می‌گذره کمتر می‌شه این‌ قضیه. انگار می‌پذیرم. واقعیت رو همونجور خالص تعریف می‌کنم. معمولا انقدر عجیب و سخت و تخمیه که کسی باورش نمی‌شه و همه به چشم گذراننده یه زندگی هیجان‌انگیز و پر‌ماجرا بهم نگاه می‌کنن ولی خودم اینطورم که: مِه.

میبینی چقد همه به هم شبیهیم؟
(تو عزیز دلمی)

divaar چهارشنبه 14 آذر 1403 ساعت 03:57 http://Sesefr-0.blogfa.com

من یکی روش کبک رو انجام میدم معمولا. سر کردن زیر برف. نمیخوام اینجوری باشم، ولی خب. فعلا هستم. تا جایی که برف باشه، منم کبکم. بعد که برفا شروع می‌کنن آب شدن، یه دفعه واقعیت سیلی میشه تو گوشم. بعد، اگه مرحله شوک رو سریعتر رد کنم، به امید خدا میرسم به مرحله دلداری و صحبت با خودم، تا متقاعد کنم خودم رو به پذیرفتن.

میدونی دیوار، شاید بیشتر منظورم واقعیت کلی زندگی بود. تو ماجراهای کوچیکتر من عکس تو عمل میکنم اولش میذارم سیلی بخورم و بعد آروم آروم صبر میکنم تا دردش آروم شه.
اما واقعیت های بزرگ … غرقشونیم…

دال چهارشنبه 14 آذر 1403 ساعت 23:52

اعتراف می‌کنم که بلد نیستم چطوری با واقعیت زندگی تا کنم. می‌ذارم اون با من تا کنه.
از دست خودم در عذابم.

اگه به معنی رهاشدگی باشه این حرف ، خیلی هم بد نیست.
ولی در عذابی… یعنی شاید کاملا هم نذاشتی…

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد