نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

امروز


آسمان از ان آسمان هایی است که متعلق به هیچ فصلی نیست. اگر از بی زمانی ولت می کردند و می انداختندت توی امروز محال بود بتوانی بگویی یکی از روزهای دو هفته ی آخر اسفند است. حتی شاید نمی توانستی ساعتش را هم بگویی.

فقط میشود گفت که ابر است باران است خاکستری است و بو... بوی خواب های خیسی می آید که شاید اصلا خواب نبوده اند. 

شلدون لی کوپر

تا به حال کاراکترهای نه خیلی زیادی را ازمیان قهرمانان و شخصیت های کتاب ها و داستان ها، فیلم ها و سریال ها، خیلی دوست داشته ام. و برای اینکه همه ی آنهایی  که خیلی دوست داشته ام را به خاطر بیاورم هم کمی وقت لازم دارم اما از میان آنها این یکی قبل از همه، سریع و بی زحمت به ذهنم می رسد: دکتر شلدون لی کوپر.



اما من چرا شلدون کوپر را اینقدر دوست دارم؟


شاید دوست داشتنی ترین خصلت اوخودش بودنش در هر شرایطی است. این آدم رنگ عوض نمی کند. فرقی نمی کند کی مقابل اوست، پول دارترین آدم دنیا؟ یک غریبه ی معمولی که در ایستگاه قطار نشسته؟ معروف ترین فیزیکدان قرن؟ یا یک قلدر گردن کلفت و خرفت؟! او خودش می ماند. با منش همیشگی خودش حرف های خودش را می زند سبک خودش را حفظ می کند، علایق خودش، زبان خودش را.


بی نهایت صادق است. و صادقانه خودخواه است. می داند که ته دروغ فقط بیهوده پیچیده کردن زندگی است.  او صداقتش را آگاهانه انتخاب کرده است. هر چند به قیمت منفور شدنش تمام شود، و این قیمت البته برای او ناچیز است، چرا که اصولا به دیگران و نظرشان و زندگی شان اهمیتی نمی دهد. و درست به خاطر همین است که کلیشه های معمول که بدجنسی و دروغگویی را جذاب می دانند را در هم می شکند و این بار چیزی که واقعا جذاب است "صداقت" است چون بی نهایت خودخواهانه است. 


فردی خیلی بهداشتی است!(مشکلات وسواسش، و نه فقط وسواس تمیزی، برای من نه تنها خنده دار، بلکه قابل درک اند!)


البته پرواضح، منطقش بر احساسش می چربد، هر چند چاره ی دیگری هم ندارد! (و کاش این خصلتش طی فصول کم رنگ نمی شد)


کودک درونش زنده و پویاست. همیشه و هرجا دنبال بازی کردن و بازی ساختن است. از اینکه بازی ها را وارد زندگی واقعی کند ترسی ندارد. مرز میان واقعیت و رویا برای او مشخص نیست.


سخت کوش است. نبوغ را هرگز دلیلی برای کم کردن تلاشش نمی داند. و البته کاری را که شروع کرده باید تمام کند!


زیاد حرف می زند. (این گزینه البته فقط برای کسی مثل او نقطه ی قوت به حساب می آید! چون شنیدن آنچه در ذهن او می گذرد لذتبخش است.)


زندگی و مسائل مورد علاقه اش را جدی می گیرد.


به سادگی باهوش است

و خب قدش هم بلند است ، نگاهش گیراست و خنده هایش خداست.


دو سه گزارش

خسته ام

خوابمم میاد،  کارای فردا رو هم انجام ندادم، گرسنمه و نمیتونم پاشم چیزی بخورم.

میدانید یکی از بیریخت ترین چیزهای دنیا چیست؟  ترکیب مانتو و شلوار و روسری، چون چادر سر نمیکنم نمیخواهم نظرم را نسبت به اضافه کردن آن هم به این ترکیب اضافه کنم! اما نظر است خب گفتنش ایرادی ندارد...به هرحال بگذریم.

فردا کتاب دوم متروییم تموم میشه،  به لطف کلاسم که افتاده یه جای دور کتابخوانی صبحگاهی وارد برنامه ام شده و مترو سواری حالا جز قسمت های جالب روزمه...بعله ما باکلاسیم، شما چی هستی؟!

اندر اندوخته های من در باب عشق

اول اینکه عشق تحسینه، نه ترحم. و عشق شیفتگیه، نه عادت.

اونایی که میخوان همو ترک کنن اما نمیتونن، عاشق هم نیستن، اونا فقط ترسو هستن همین! عشق میون اوناییه که میتونن اما هر چی هم که بشه، نمیخوان  همو ترک  کنن.

حالا فرضا عاشق شدی میخوای بدونی عشقت درست کار میکنه؟ کافیه بیقراری ها و آروم و قرارت یه اندازه باشه...یه زمان باشه... به یه کیفیت باشه!



To Life, Sheldon's version

To life

To life

L'chaim!

life has a way of amusing us blessing and bruising us

God would like us to be joyful, even when our hearts lie panting on the floor


It gives you something to think about

something to drink about

Drink l'chaim to life!


عنوان ندارم

منبر رفتن بسه. این بار باید به خلوت بروم!

با سردرد بیدار شدم. سردرد ضربه ای یکطرفه  با تشعشعات دور چشم و پیشانی، مخلوط میگرن و سینوزیت!

من نمی ترسم.

شاید غصه دار باشم. شاید که نه. غصه دار هستم. اما نمی ترسم.

من با سیاه ترین ترس های زندگی ام روبرو شده ام. یک جورهایی حالا دیگر حتی از سر گذرانده امشان هم! 

دیروز بعد از مدتهای طولانی یک لحظه اضطرابی را تجربه کردم که ده سال پیش شاید خوراک هر روزم بود. به خودم گفتم چی شده؟ هیچی نشده بود. پس این حال مسخره ات واسه چیه؟ بعد یادم آمد که دیگر چیزی برای ترسیدن توی زندگی ام ندارم. 


خودآگاهی

دنیا به شکل عجیبی بی رحمه

زندگی آدمها توی ساختار و محیط های از پیش تعیین شده پی گرفته میشه. توقعات برابر در شرایط نابرابر. 

به گمان من فقط رسیدن به یک نقطه است که میتونه ورق رو برای کسی برگردونه، 

و اون نقطه،  خودآگاهیه.

و تازه بعدش جنگ و تقلایی سخت و شجاعانه شروع میشه