خیلیا میگن زندگی جنگه. حالا کار ندارم به اینکه جنگ اصطلاح خوبیه یا نه یا مثلا نباید به زندگی اینجور نگاه کرد و فلان… فقط اگه واقعا هم قراره از اون منظر نگاه کرد به زندگی به عقیده من فقط جنگ نیست بلکه زندگی جنگ و تسلیم توامانه
زندگی داشتی درباره دادن و گرفتنه
درباره تحمیل و پذیرش
LISA: Tu non ti scoraggi mai?
GILLES: Altroché.
LISA: E allora?
GILLES: Ti guardo e mi chiedo se malgrado i miei dubbi, i miei sospetti, le mie inquietudini e la mia stanchezza ho davvero voglia di perdere questa donna. E la risposta mi viene sempre. Sempre la stessa. E insieme a lei mi viene il coraggio. Amare è irrazionale, è una fantasia che non appartiene alla nostra epoca, non si giustifica, non è pratico, la sua unica giustificazione è che c’è.
هشت صبح افتادم رو مبل گوشی به دست. ناهار مهمون دارم. میخوام سعی کنم بهم خوش بگذره.
چی در کنترل منه؟ فرض کنیم اصلا کنترل دنیا و ادمها رو میدادن دست من. من مگه تو کنترل خودم هستم؟ فکر میکنی دنیا رو کی اداره میکرد تو اون شرایط؟ من؟ نچ. مادر و پدر و جامعه و همه اونایی که ناخودآگاه من رو پی ریزی کردن. گیر و گورای روانی و عقده های به جا مانده از کودکی دنیا رو اداره میکردن. من دارم مثل سگ میدوم و رنج میکشم که انتظارات خیالی موجوداتی که اساسا وجود ندارن رو برآورده کنم.
چطور آدم میتونه از این نفس تحمیلی آزاد بشه؟
مدتی بود به این نتیجه رسیده بودم نخوام از دنیا که هدفهام عملی بشن چون واقعا واقف نیستم به انگیزه هام. فقط بخوام که بی نهایت شاد باشم. حالا میبینم نتیجه بهتری هم هست. شادی من احتمالا در گرو ارضای یه سری نیاز ریشه دوونده از خیلی سال پیشه. بهتره بخوام که از بند گره های درونی آزاد شم . از نفس خودم رها شم. بندهای درونم پاره بشن و من سگ قلاده بسته ی هزاران نیاز و عقده جامونده از قرن ها زندگی آدمیزاد نباشم.
بعدش؟
بعدش نمیدونم چی بشه. شاید شادی بی نهایت خودش بیاد. شاید اصلا بفهمم شادی بی نهایتی وجود نداره شادی یا غم وجود ندارن.
حیف که میدونم اینکه بخوام کافی نیست. اینکه من تو این مرداب روزمرگی اسیرم. دستی از بالا منو فقط میتونه بیرون بکشه.
من یه خواننده دارم به اسم «دیوار»، نمیدونم واقعا منظورش از اسمش دیواره یا مثلا چیز شاعرانه ای مثل دی واره.
اما اگه دیواره تنها دیوار شگفت انگیزیه که نه تنها برای جدایی و انزوا ساخته نشده که کاملا برعکس. تنها کسیه که منو از انزوای اختیاریم تو این وبلاگ تونست بیرون بکشه و باعث بشه براش بنویسم که دیوار عزیزم نمیدونم زنی یا مردی جوونی یا پیری بلندی یا کوتاهی یا هر ویژگی دیگه ای از این دست داری که در برابر مهربونی و شعور تو هیچ اهمیتی ندارن. تو در هرحال دیوار عزیز منی. سپاسگزارم از پیامت منم فقط دلم خواست بهت بگم که برام ارزشمندی و پیامت واقعا روی من تاثیر داشت.
یه نفر درون منه که از من قویتره .
همیشه کار درست رو نمیکنه ولی تو بعضی از زمینه ها کارش حرف نداره . شگفت زده ام میکنه.
مثلا من تصمیم میگیرم در رابطه با یه شرایط یا شخصی ساکت و صبور باشم و اهمیت ندم، یهو در لحظه مثل شیر گرسنه ازم میزنه بیرون و انگار دهنم مال من نیست بدنم مال من نیست یه چیزایی رو با یه لحن و صدایی میگم که خودمم در همون لحظه نمیفهمم چرا دارم اینجوری میکنم. رسما انگار منو هل میده عقب میگه تو زر نزن من جواب این عنتر (وقتی مسئله یه آدم دیگه باشه)رو میدم.
راستش من نمیدونم از کجا اومده و چی شده که یه وحشی درون دارم اما خب حقیقتا دمش هم گرم که اونجاست که ازم مثل شیر دفاع میکنه و حقم رو میگیره و بعد میچپونه تو مشتم.
من و دروغ های تو از تو کسی را آفریدیم که هیچکس نه حتی حقیقت تو از من جدایش نخواهد کرد.به دلم خواهم گفت، همچنان که به کودکی که والدش مرده میگویند، که او رفته ولی تو را تا آخر دوست خواهد داشت.
تصمیم کبری گرفتم یه سفر برم ایران. سه تارم رو بردارم بیارم. با یه سری چیز میزی که جاموندن.
میخوام ایضا یه لیست درست کنم باشه و نباشه. چیزایی که باشن تو زندگیم و چیزایی که نباشن. این وبلاگ باشه است.
یه تصمیم جدید دیگه هم دارم که هنوز خیلی تصمیم نیست ولی دارم خیلی بهش فکر میکنم. تصمیم نیست یعنی اینکه بیشتر تجلیه. یه چیزی که هیچوقت در من نبوده و خودمم نخواستم باشه و فکر هم کردم که نباشه بهتره و اصلا حتی زیر سوال هم نبردمش. چند روز پیشا نفهمیدم چطور به ذهنم رسید که چرا من اون بخش رو خاموش کردم یعنی از پریز کشیدم بیرون اساسا. نمیتونم بگم چیه چون میتونید حدس بزنید چه حساسیتی میتونم داشته باشم به موضوعی که سالهای ساله از پریز کشیدمش بیرون.اگر یه بخشی از تو همیشه تو سایه بوده فعال کردنش به این آسونیا نباید باشه. مهارتش رو نداری اصلا. ولی من تنها کاری که میخوام کنم اینه که قلبم رو به روش باز کنم و سعی کنم پیش داوری هام رو کنار بذارم. و البته خودم روهم زور نمیکنم.
شاید یه روزی اومدم نوشتم چی بود.
و اینکه حالم داره خوب میشه.
و خدا راست میگفت که خوب میشی.
و اینکه هرکی هستی که منو میخونی: بوس.
دلم برای روزای خوب بودنم تنگ شده. مثلا اون بهاری که تهران دنبال کارای ایتالیا اومدن میدوییدم. با همه استرس و اضطرابی که داشت هر وقت به اون روزا فکر میکنم حال خوبی میشم. دگردیسی بزرگی در من رخ داد.
یا دوره ای که تو فلت دانشگاه بودم و اون بهاری که پنج تا امتحان سخت رو تو دوماه دادم. با همه تنهایی و غصه ای که داشتم… با همش جنگیدم.
این یه بهار دیگه است نازنین. یه بهار به ظاهر غمگین دیگه.
ابعاد چیزی که روبرومه بزرگتر از همیشه است. اما من قویتر از همیشه ام. شنبه شش صبح بیدار میشم و تا هشت تو رختخواب میچرخم و فکر میکنم چطور از پسش بر بیام.
وقتی دارم صبحانه رو حاضر میکنم میفهمم فقط باید یه روایت عمیق تر درخشان تر ، با ارزش تر رو بچپونم تو کله ام و انقد تکرارش کنم که باورم بشه.
تو اینجا هستی که از اینجا عبور کنی. اهمیتی نداره بازی آدمایی که میخوان این بازی رو بارها و بارها تکرار کنن. تو اینجا هستی که یاد بگیری و بری.
از رنج کشیدن هر مدلی که باشه نترس. فقط تو میتونی ذاتش رو عوض کنی. برای همین پیش تو اومده.