امروز روز خیلی سنگینی بود.
اصلا مطمئن نیستم فردا بهتر باشه.
راستش اینه که هیچ امیدی ندارم. بی امید جلو میرم. فقط میدونم باید جلو برم. هر جوری که هستم. و دیگه امیدی ندارم که درست میشه. میدونم شاید هیچ وقت نشه. ولی دارم هرکار میتونم رو میکنم. و دمم گرم. با اینکه یه لحظه هایی آبی تیره رنگ کف دریا رو تصور میکنم و نمیترسم.
به آدم ها دروغ نگید. همه سطحی نیستن. بعضیا به بودن دروغین شما جوری دل میبندن که انگار پدر و مادر گمشده واقعیشون رو پیدا کردن.
دلم برای روزای خوب بودنم تنگ شده. مثلا اون بهاری که تهران دنبال کارای ایتالیا اومدن میدوییدم. با همه استرس و اضطرابی که داشت هر وقت به اون روزا فکر میکنم حال خوبی میشم. دگردیسی بزرگی در من رخ داد.
یا دوره ای که تو فلت دانشگاه بودم و اون بهاری که پنج تا امتحان سخت رو تو دوماه دادم. با همه تنهایی و غصه ای که داشتم… با همش جنگیدم.
این یه بهار دیگه است نازنین. یه بهار به ظاهر غمگین دیگه.
ابعاد چیزی که روبرومه بزرگتر از همیشه است. اما من قویتر از همیشه ام. شنبه شش صبح بیدار میشم و تا هشت تو رختخواب میچرخم و فکر میکنم چطور از پسش بر بیام.
وقتی دارم صبحانه رو حاضر میکنم میفهمم فقط باید یه روایت عمیق تر درخشان تر ، با ارزش تر رو بچپونم تو کله ام و انقد تکرارش کنم که باورم بشه.
تو اینجا هستی که از اینجا عبور کنی. اهمیتی نداره بازی آدمایی که میخوان این بازی رو بارها و بارها تکرار کنن. تو اینجا هستی که یاد بگیری و بری.
از رنج کشیدن هر مدلی که باشه نترس. فقط تو میتونی ذاتش رو عوض کنی. برای همین پیش تو اومده.
من اگه تسلیم شدنی بودم کونمو میذاشتم تو خونه بابام همون ایران میموندم و بدبختیم رو گردن این و اون مینداختم و ایراد از زندگی این و اون میگرفتم.
من دریدم کون خودمو تا اینجا رسیدم. برای خیلیا هیچی هم نیست. خیلیا خب پاشون تو کفش من نبوده. ولی این نقطه ای نیست که من بخوام جا بزنم.
اگه درد منو کسی نمیفهمه به درک. اگه تا ماتحت تنهام به درک. این منم اینم شرایط منه. و من اینجا نمی بازم.
شاید روزی ببازم اینجوری نه. اینجا نه.
همه چیزهای خوب از دیوانگی زاده میشوند. از آدمهایی که قدری فراتر میروند. آدم های که کمی بیشتر اعتماد میکنند. آدمهایی که کمی بیشتر ساده می انگارند و قدمی دیگر بر میدارند. از آدمهایی که کمتر میترسند.
دیوانگی اما تاوان دارد. گاه زنجیر و گاه آوارگی. اما تمام رنج های جنون می ارزد به فقط آن لحظه که برمیگردی و خودت را در آینه تازه ای مینگری. به لحظه هایی که به معنای کلمه موج های زیر قایق زندگی ات را حس میکنی ، زیر پوستت ، توی دلت، جایی توی استخوان های ستون فقراتت.
شیرقهوه رو با گرونترین شیرینی که میشناسم میخورم و هق هق گریه میکنم، یه قلپ، یه گاز یه اهه اهه. ازونورم آهنگه میخونه I'm surviving.
این وضع کنونی منه. قبلنا، ناراحتی و فشار اشتهامو کور میکرد، برعکس نشدم، قضیه اینه که فهمیدم نخوردن و مردن چاره نیست. بخور گریه اتم بکن چون مجبوری ادامه بدی.
بهت نمیگم که تموم میشن این روزا. قولی نمیدم، ممکنه همینجور ادامه پیدا کنه حتی بدتر شه، یا شاید کمی بهتر شه، خلاصه من نمیدونم، ممکنه هم خیلی بهتر شه یا اصلا از اساس روزای دیگه ای نیاد... اصلا اینا مسئله نیست.
اما یه چیز رو صد در صد گارانتی میکنم، تو برمیگردی به خودت میبالی. چه تو روزایی که بیان چه تو روزایی که نیان.
یک چراغ راهنمایی در خیابان روبرویی از پنجره اتاق من پیداست. فقط وقتی سبز میشود که کسی بخواهد عبور کند.
با همان شورت و تیشرت توی رختخوابم لپتاپ به بغل زدم بیرون و لق لق کنان آمدم نشستم توی سالن مطالعه. وسواس بیرون کشیدن موی زیر پوستی کنار ابروم که غلبه کرد آینه و موچین را کشیدم بیرون و یک لحظه با خودم فکر کردم که درست روبروی دوربین مداربسته نشستهام و یکهو خاطره سالن مطالعه فرهنگسرای اندیشه همان که بغل پالیزی است جلو چشمهام زنده شد.
بخش زنانه را میگویم: مثلا هفت هشت تا ردیف بود. هر ردیف شامل نیمکت سفید یکدست درازی بود با شش هفت تا صندلی. روبروی صندلی یعنی روی نیمکت حائل بلندی بود به موازات نیمکت کشیده شده. یعنی توی هر ردیف که مینشستی دیگر ردیف جلویی یا پشتیات را نمیدیدی. دیدت محدود میشد به بغل دستیهات. پوشیدن شال ممنوع بود. فقط با مقنعه راهت میدادن.
ظهر مرداد است. مقنعه را توی کبف می اندازم دم در ورودی، پایینِ راه پله یواش شال را سُر میدهم عقب و مقنعه را سر میکنم و جوری که تا جایی که میشود به نگاه آن زن پشت میز دم در ورودی نیفتم سریع میروم تو. آخرین ردیف و آخرین صندلی را انتخاب میکنم شال را که توی کیفم پیچیده دور «در جستجوی زمان از دست رفته» کنار میزنم. کتاب را مثل آجر بزرگی میکشم بیرون روی میز میگذارم و از جایی که کاغذ گذاشتهام بازش میکنم. یک لحظه بلند میشوم از بالای حائل ردیفهای عقب و جلو و همچنین زن پشت میز را دید میزنم سریع مینشینم و دست میبرم دکمه بالای مانتویم را باز میکنم و دانههای عرق پایین گردنم را فوت میکنم. میچسبد. یواش کاسه مقنعه را میگیرم و کلهام را از سوراخ مقعنه میکشم بیرون. حالا مقنعه روی سرم شبیه روسریهای زنانهای روستایی دوره رنسانس است. دوباره فوت می کنم. یک دکمه دیگر را هم باز میکنم و دستم را زیر چانه میگذارم و آرنج و بازویم را ولو میکنم روی میز. هنوز به خط سوم نرسیدهام که صدای پای زن را میشنوم و تا بیایم به خودم بجنبم بالای سرم است.
-خانم مقعنهات رو دروردی؟!
-کسی اینجا نیست
-بپوش خانم
- در نیوردم که. رو سرمه. موهام که پیدا نیست. هوا گرمه...
-کارتت رو می گیریم و عضویتت باطل میشه
توی دلم میگویم باطل اینجاست. مقنعه را سر می کنم. کاغذ را دوباره میگذارم همان صفحهای که بود. کتاب را مثل آجری بلند میکنم و میگذارم توی کیف. دم در، پایین راه پله، مقنعه را با شال عوض میکنم و فکر میکنم کجا بروم.
حال پرنده ی لانه گم کرده ای را دارم توی تگرگ.
فقط میداند که خانه نزدیک نیست. لعنتی نزدیک نیست.
از مادرم میپرسم: چرا؟ واقعا چرا؟ چرا من به وجود آمدم؟ میگوید: برای اینکه اظهار نظر کنی.
از جزوهٔ دوستداشتنیم عکس گرفتم. صفحه به صفحه. خسته شدم اون آخراش و اومدم صفحههای آخرو بیخیال شم. اما نمیشد که جزوه دمبریده بمونه.
آخرین عکس ارزید به آخرین صفحه که اون گوشهٔ بالاش نوشته بودم:
به پرواز شک کرده بودم
به هنگامی که شانههایم
از توان سنگین بال
خمیده بود
آن شب سرد برفی که از درد بخیههای لبم بیدار شدم دقایقی گمان کردم که من هرگز دیگر روی خوشی و آرامش را نمی بینم. لااقل حالا حالاها نه. هرچند درد شدیدِ لب پارهام کماهمیت، مثل آخرین تودهنیای بود که به کتکخورده ای در مرز بیهوشی بزنند.
یک ژلوفن خوردم و چند دقیقه بعد خوابم برد.
ولی خوشبختی هیچ دور نیست، یک بار مثل قرص قرمز خوشگلی توی مشتت می افتد، میبوسیاش، تو را به عمیقترین خواب زندگیات می برد.
* عنوان یه تیکه از ترانهٔ A new day has come ِ سلین دیونه.
یادم نیست چندسال پیش «سیمای زنی در جمع» را خواندم، ولی خوب خاطرم است که منش لنی را در کل میپسندیدم و باهاش ارتباط برقرار میکردم اما سلوکش در زمان جنگ برایم غریب بود: «لنی هرگز اهل صرفهجویی نبود... درآمدش کفایت خرجش را نمیکرد... او بیست هزار مارک مدیون طلبکارانی است که روزبهروز صبر و حوصلهشان کمتر میشود و درست در همین موقع است که دامنهٔ ولخرجیاش وسیعتر میشود. او چیزهایی میخرد که قیمت آنها بسیار زیاد است مثل تیغ صورتتراشی، صابون، شکلات و شراب... مخصوصاً شراب» زمانی که مردم در پناهگاههای اشتراکی مواد خوراکیشان را قبل و بعد از گذاشتن در کمدشان وزن میکنند که مبادا چیزی کم شده باشد لنی از این و آن پول قرض میکند وسیگار کادو میدهد و بهترین قهوهای که میشود پیدا کرد را مینوشد. کار به جایی می کشد که لنی خانهاش را گرو میگذارد.
گمان میکنم من تازه دارم لنی را درک میکنم. و زندگی را. اصلاً راجع به پول حرف نمیزنم. دارم راجع به چیزی حرف میزنم که چندسال پیش اسمش را میگذاشتم مسئولیتپذیری و جدی گرفتن امور و آدمها. دیشب(هنوز یاد این رمان نیفتاده بودم) داشتم فکر می کردم چی شد که من اینجوری شدم، که بار احساس گناه و ملامت را از گردن خودم باز کردم، چه چیز، لااقل مهمترین چیزهایی که من را رساندند به این درک (روی ر ساکن است، اما شما خواستید فتحه هم بگذارید قبول!) کدامها بودند؟ جوابم این بود: شکستها. من بیگمان خیلی خیلی خیلی مدیون شکستهام هستم. میدانید تهش یا شدن است یا نشدن. میشود خودخوری کرد و به چیزی رسید یا نرسید. میشود هم لنیوار پیش رفت. باز هم نتیجه همان است.
لوییس با اینکه میداند هانا میمیرد، با ایان ازدواج میکند و از هانا هم نمیگذرد.
من آن وقتی که Arrival را دیدم کاملا لوییس را درک کردم و امروز هم ماجرایی آن را دوباره به خاطرم آورد . ماجرایی که من را به این فکر انداخت که من بی گمان، بی هیچ تردیدی، انتخابی از جنس انتخاب لوییس می کنم. و این را حق طبیعی خودم می دانم.
پی نوشت: البته این را هم بگویم اصلا از Arrival خوشم نیامد!