همهٔ ما ترس از دست دادن داریم. و تا وقتی از دست ندهیم نمیدانیم که می شد بدون آن هم زندگی کرد.
اما وقتی چیزی از اولش مال تو نیست، چیزی از اولش مثل امانتی است، ترس نگه داشتنش انگار بیشتر است. رابطههای موقتی مثلاً. آدمهایی که مثل سکهای گوشهٔ تاریکی توی خیابان پیدایشان کردهای. توی دستت را نگاه کردهای و هیجانت توی ناامیدیِ «این که مال من نیست» یا «این که به کار من نمی آید» رنگ باخته. بعد ترسیدهای که آن چیز غریب یک طوریاش باشد و «من اصلاً چه میدانم این از کجا آمده و...».
...
دلم میخواست حرف تازهای داشتم. از خودم. از خود خودم.
دریغ بزرگی است.
هی بیشتر به اینستاگرام دقت میکنم و هی ازخودم میپرسم یعنی چیزی بهگارفتهتر از اینستاگرام هست؟
من شعرهایم را توی باغچهٔ پشت قبرستان زیر درخت سروی که همزادم است خاک کردهام.
دیروز درخت دو بار خجلتزده به من گفت که باکرهای باردار است.
مردی را میشناسم که هزاران سال است دربستر جانم با چشمان بسته همآغوشی میکند.
همین روزهاست که درخت رستاخیزی بسراید.
طبق معمول...
میترسم پیر شم و دم مرگ ازم بپرسن زندگی خود را چگونه گذراندی بگم طبق معمول!
یه ذره برام عجیبه با وجود اینکه توی خودم خیلی طبق معمولی ام اما شرایطم کم و بیش یه تغییراتی میکنه. شاید به خاطر اینه که لااقل حرصشو میخورم!
تلاشام پیشاپیش محکوم به شکستن. دراز کشیدم پشت پنجره ای که مه غلیظی پشتش تا خود شیشه هاش اومده. وسوسه ی ناچیز تصمیم دوباره ای تو سرم میچرخه و بهش بی اعتنام چون میدونم تلاشام پیشاپیش محکوم به شکستن. غرق در ناامنی و اضطراب و نامطمئنی امورم. این شده بک گراند زندگیم. و دیگه پذیرفتمش و مثل گذشته خیلی رنجم نمیده.
برای اولین بار بعد از ماه ها دلم غذای ایرانی میخواد. خورش قیمه. پلو آبکش شده.
برای اولین بار بعد از سال ها، ناتوانی هام تو بدیهی ترین امور زندگیِ روزمره، دل شکسته ام نمی کنن.
فکر میکنم فهمیدم چرا دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرود. میان دست و پا زدنم برای گریز از بیهودگی بدجوری لگدمال شده. اعتراف میکنم بیشتر نوشتن هایم میانه ی بطالت هایم حادث شده اند و حالا که سر آن دارم (یا خودِ خودِ اسطوخودوس) که دیگر تن نسپارم به نکردن، به هیچ نکردن، نوشتن پا پس کشیده.
...
به هرحال اینطوری نیست که یک روز صبح توی اتوبوس تصمیم بگیری دیگر "نکردن" را تمام کنی و پستی درباره اش بنویسی. با حالتی فلسفی از اتوبوس پیاده بشوی و ظهر آن روز وقتت واقعنی طلا شده باشد و به جای آفتاب توی آن روز بارانی که روز قبلش چترت را گم کرده بودی بدرخشد. چون من میدانم. هزارتا از این تصمیم ها گرفته ام.
آقا من خیلی فکر کردم کلمه درخوری به جای "نکردن" پیدا کنم. اگر ذهنتان خراب نباشد این بهترین و کاملترین توصیف حال زار امثال من است. ماهایی که به تعبیر آکاپاتوییوی آبی* درک خوبی گاهی خیلی خوبی گاهی متاسفانه خیلی خیلی خوبی از دنیا داریم اما الکنیم و ته هنرمان وبلاگی است پیدانشدنی.
*دنبال این عبارت نگردید. من به قدر کافی گشته ام تا پیدایش کنم.
Nino is late.
Amelie can only see two explanations:
1 - he didn't get the photo.
2 - before he could assemble it, a gang of bank robbers took him hostage. The cops gave chase. They got away. but he caused a crash. When he came to, he'd lost his memory. An ex-con picked him up, mistook him for a fugitive, and shipped him to Istanbul. There he met some Afghan raiders who too him to steal some Russian warheads. But their truck hit a mine in Tajikistan. He survived, took to the hills, and became a Mujaheddin. Amelie refuses to get upset for a guy who'll eat borscht all his life in a hat like a tea cozy.
AAmelie
رنجی که افسردگی به روان فرد وارد میکنه به عنوان بیماری یه وجه قضیه است. وجه بزرگیش فاصلهایه که بین فرد و دنیای بیرون میندازه. تلاش فرساینده و ناموفقی که افسرده جان یا افسرده خان میکنه در جهت اینکه اعلام کنه من نرمالم.
....
جوونتر که بودم نسبت به عشق، آدما، رابطهها نگاهی خیلی غیرواقعی داشتم. البته که کاشکی تصوراتم محلی از اعتنا داشت.