ده و هجده دقیقه شب ابگوشت داره قل میزنه وبوش خونه رو پر کرده.
بوی غذا تو خونه شاید آرامش بخش ترین چیز دنیا باشه. بهش نور چراغ زرد و نسیم خنکتابستونی رو اضافه کنید. هیچی نمیتونه این ترکیب رو خراب کنه. نه حتی تنهایی. که چه بسا تنهایی بهترش هم کنه.
حالا قرار نیست یازده شب ابگوشت بخورم گذاشتم واسه فردا.
یکم دیگه میخوابم.
ماه خیلی درخشانه امشب هرچند نصفه است.
این سفر واقعا سفر سخت و طولانی ای بود.
و احتمالا راستی راستی لازمش داشتم. لازم بود پوستم کنده شه.
دختر من از آتش بیرون اومدم.
:)
و این پایان داستان نیست. حالا وقت اینه که نشون بدم درسی که یاد گرفتم رو بلدم.
و نمیترسم. و حس میکنم آماده ام.
سلی خواننده رو دیدید؟ نوجوون که بودم یه پسری تو محلمون بود (یا میومد تو محلمون) شبیه اون. شایدم یه ذره گنده تر. من و دوستام اسمشو گذاشته بودیم شرک. من هنوز کوچولو به نظر میام کم و بیش ولی اون زمان واقعا کوچولو موچولو بودم کلا اگه چهل کیلو بودم. شرک گنده ترین پسری که دیده بودم به عمرم از من خوشش میومد و چندباری جرات نزدیک شدن هم کرد.
یادمه خوشم اومده بود از این تضاد و از اینکه احتمالا اونم از این تضاد خوشش اومده. به نظر هم پسر آروم و ساده ای میومد و من بهش راضی بودم. اما داستانی پیش نیومد چون من یه دهه شصتی فوق سنگین بودم (کاملا عکس وزن فیزیکیم) . الان یهو سلی رودیدم یادم اومد. بازم به اون تضاده فکر کردم و خوشم اومد.
کاش ادم میتونست خاطرات خوب و بدش رو جدا کنه و بدا رو بندازه دور برای همیشه.
وقتی میبینم آدمها توی ۷۰ سالگی با داشتن زندگی سر و سامان گرفته ای هنوز از اضطراب رنج میبرن میفهمم علت ها واقعا در بیرون نیستن. یعنی خب آدم فکر میکنه چرا کسی که دغدغه خاصی برای بچه هاش نداره وضع مالی اش کفاف رفاهش رو میده . سر کار نمیره و اضطراب شغل و رییس و همکار نداره. خیلی تنها نیست و کم و بیش آدم هایی تو زندگیش داره. بیماری خطرناکی نداره و سر پای خودشه. خب این ادم چرا باید مضطرب باشه.
هیچی دیگه. درستش نکنی هرچی که هم پیش بیاد تو زندگیت تا آخر تا روز آخر نادرست میمونه.