نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

پنجم اینکه دیگه بازیچه نمیشم

با اینکه بار اول نیست اما فرق داره با دفعات قبلی. 

اول اینکه قوی ترم. 

دوم اینکه مطمئن ترم. یعنی مطمئنم.

سوم اینکه خودم رو میشناسم دیگه. 

چهارم اینکه با احساساتم روراستم و گیج نیستم. 

و خب احتمالا همه این ها لازم بوده. احتمالا نه. حتما. 


بوی ریحون میاد با اینکه در یخچال بسته است. صبحانه جدید کشف کردم نون تست و اووکادو و گوجه و ریحون . 

تو گلدون بزرگه ی حیاط گوجه کاشتم و بوته اش درومده و هی داره بزرگ‌تر میشه. من که دستم برا گل و گیاه خوب نبود از وقتی اومدم اینجا دست به هر برگی میزنم صدقلو حامله اش میکنم در معنای کاملا مثبتش. بعد همکار ج…ده خانمم برگشت بهم گفت چون تو تنهایی و کسی رو نداری به گل و گیاه توجه نشون میدی و این توجه باعث رشدشون میشه. آدم تنها باشه اما ج..ده مغزی و دهنی نباشه که نفهمه چی از دهن کثافتش درمیاد. میدونم چرا حرصم درمیاد. چون به تنها بودنم حساسم. از وقتی اومدم اینجا تو این شهر انگار تو  سلول انفرادی بودم و فقط عین سندرم استکهلم گرفته ها با زندانبانم معاشرت داشتم. اون اخر هفته که دوستم اومد تازه فهمیدم چه رودستی خوردم این دو سال. بعد این مادرسگا بدتر هم کردن شرایطم رو. سعی میکنم نفس عمیق بکشم و خودم رو کنترل کنم و بگم به مادر سگا ربطی نداره و کون گشاد خودت بوده که حصار بستی دور خودت. 

اما اینجوری نمیمونه. 

صفحات آخر این داستانه. و پایانش دلت رو نمیشکونه. خوبه ته این قصه.مجبوره خوب باشه.


خاک تو سری ها

آدم جوگیر نسبت به بقیه آدما دیدید تا حالا؟ یعنی طرف در کل نسبت به مسائل حالا شاید خیلی جوگیر نباشه. به شکل خیلی مزخرفی نسبت به آدم‌ها اینجوره. یعنی اگه یکیو ببینه که یه ذره ازش تعریف میشه یا به هر دلیلی بقیه بهش سر موضوع خاصی توجه میکنن، این میره خودشو میندازه اون وسط شرحه شرحه میکنه تا توجه شخص مورد توجه رو بگیره. 

این چندش ترین نوع آدم جوگیره. 

خدا نصیب نکنه یکی از این آدم‌ها از بخت بد جز نزدیکانتون باشن. باخت میدید اونم چه باختایی. 

تا نباشد هر دمی تیغی به اندامت هنوز!‍

بالاخره وقت شد و دسکتاپم را جارو کشیدم. حالا مانده تا مرتب کردن تک‌ تک فایل‌ها. ولی همین که این چهارتا برگ سبز توی پس‌زمینه به چشم می‌آیند حالم خوب می‌شود.

هیچ نباید گفت.

هیچ نباید گفت. 



یک چیزهایی توی سر آدم یا دل آدم

یک وقت هایی هم آدم دلش نمی‌خواهد آنچه توی سرش است را روی کاغذ بریزد. یا آنچه توی دلش است را...

انگار که فرقی نکند. حتی اگر دلی بلرزد. دریچه ای به روی فکر کسی باز شود. چیز تازه ای توی سینه کسی دوباره نفس بکشد. اما انگار برای آن کسی که می‌نویسد هیچ فرقی نکند... .آن آدم نمی‌نویسد. صف کلمه ها توی کله اش درازتر و شلوغ می‌شود، از هم می‌پاشد، آن تو، توی کله ی نویسنده ای که نمی‌نویسد جنجال به راه می‌افتد. آن وقت دیگر حتی اگر بخواهد هم بنویسد چیزی از تویش درنمی‌آید جز هذیان.