از آهنگ سیگاری یه ورژن لری ساختن یه جاییش میگن «از کیو تا قاضی آباد». به شکل خنده دار و عجیب غریبی همین یه عبارت ته دلمو روشن میکنه. حس میکنم اوه منم به جایی تعلق دارم که از کیو تا قاضی آباد داره و دلم غنج میره.
اما الانم رو میبینم و از اینکه دیگه اونجا نیستم خوشحالم ازینکه دیگه تهران هم نیستم خوشحالم. نه که بگم مهاجرت خوبه و آدم دور بشه و رشد میکنه و اینجا بهتره و …،نه. نه اصلا منظورم این نیست.
دارم تو یه سطح کاملا کاملا فردی حرف میزنم. تجربه های کاملا شخصی خودم که قابل تعمیم به هیچ احد دیگه ای نیست. از زیر این درختایی که عین درختای پارک نزدیک خونه تهرانم بودن رد میشم و و باز تو دلم پروانه ای میشه.
حس میکنم تعلق هم اکتسابیه. عشق هم. یعنی یه جور دیگه ای بگم. از اول همه متعلق به همه جا هستن همه چیز متعلق به همه است. عشق تو یه سطح بی نهایتی جاریه و همه نسبت به هم عاشقن. بعد ما انتخاب میکنیم. یعنی فرض کن یه کمد لباس داری از عشق به همه چیز و همه کس و برای امروز یکی رو میپوشی برای اون ماه یکی رو برای اون سال یا سالها یکی دیگه رو.
یه چراغی رو روشن میکنی یکی دیگه رو نه. بعضی از چراغها از اولی که به دنیا میای روشنن. و تو فکر میکنی این ها چراغ های منن. و خبر نداری که تو دشت نور داری.
خیلی خیلی یه زن باید خوش شانس باشه که بدون ترس بتونه به مرد تو زندگیش مستقیم بگه خیلی خوش شانسه که اونو داره.
این آهنگه هست مال گوگوش که میگه واسه تو قد یه برگم… خیعیلی خوبه… :( آدم اینجوری عاشق میشه…
یه هنر دیگه اینه که بتونی خوبِ خودتو بیرون بکشی. بعد واسی نگاه کنی چه جوری اون خوبِ بیرون کشیده شده، از هر چی خوبشو برات بیرون میکشه.
من اعتراف میکنم مهرورزی رو بلد نبودم. خوبی میکردم چون فکر میکردم درسته، نه چون درکی از مهرورزی داشتم. بی آزاریم فرق داشته چون رنج رو میفهمم و قلبم طاقت رنج دیگری رو نداره، اما این کافی نیست. من لذت محبت بی دلیل رو باید میچشیدم جدای از باور به فلسفه ی «نیکی زاده شده از دانایی». باید لمس میکردم که عشق چه جوری پُرت میکنه باید میدیدم که عشق چه جوری پرواز میکنه، باید میرسیدم به اینکه عشق چه جوری معجزه میکنه.
و حالا میفهمم کجای من لنگ میزده.
راز همه چیز عشقه و هنر اینکه بتونی اون بذر منجمد درونت رو بیرون بکشی گرمش کنی بکاریش بهش برسی و بزرگش کنی و تکثیرش بدی. وقتی دست تنهای تنهایی و از باغبونی هم چیزی نمیدونی
من همیشه یکی را خواسته بودم که «ما و بقیه» شدن را بفهمد و بلد باشد. بقیه آدم ها، بقیه جهان، بقیه زمانها.
میدانی عشق آن داستانی است که تو در زندگی دیگری زیستهایاش و آن کفایت هزار بار تولد دیگرت بوده.
تنها لحظهای چون یادی بسان نوشی به جان زهر کنونت می ریزد و آن کفایت تمام لحظه های عمرت است.
برای دیگران نقش باختم و با تو* نقش بردم.
این کیفیت تو بود یا استعداد من؟ هرچه بود این ریشه به آن خاک تن میداد.
*حالا دیگر «او»
+
کاورش را عوض کرده بود به عکسی از آسمانی و پرنده ای و روی عکس نوشته بود: پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است.
من آن وقت لجم گرفته بود و میگفتم: آخه توی چلغوز را چه به بلغور کردن فروغی که یک کلمه اش را هم نفهمیدی. چطور میشود پرنده ای که خالق پرواز است را اینطوری بکشی پایین؟ یعنی فروغ هم مثل تو آنقدر کندذهن بوده که پرنده را اسم خاص گرفته و فکر کرده گربه خورد آن پرنده را هزارتای دیگر آن بالا دارند بال بال میزنند؟ و اگر اینطور نیست و پرنده یکی و پرواز یکی است چطور میشود مخلوق جاودان باشد و خالق بمیرد؟
خلاصه که این بالایی ها را دلم میخواست تف کنم توی صورت طرف با اینکه میدانستم یک کلمه اش را هم نخواهد فهمید! اما حالا میبینم کوته نظری کرده بودم و احساساتی شده بودم. میشد اینطور هم گفت که کتاب می ماند و نویسنده می میرد گرچه باز هم معتقدم که حرف خیلی درستی نیست.
کتاب که میماند نویسنده را تا ابد به کالبد خودش میکشد. پرواز پرنده را ابدیت میبخشد.
از تصمیم ساده ای برای ایستادن، دو قدم برگشتن، سرک به راه کسی کشیدن و گفتن اینکه: خانم میخوان رد شن! تا «فقر و فنا» دو قدم راه است.
رفتم زیر پتو و برای خودم سنگرم را ساختم. یا مأمن یا غارم را. بعد یگانه آدم توی هستی شدم. مثل وقتهایی که توی جمعی با خودم فکر میکنم اینها چه معنایی دارند این شکل هایی که شبیه منند و بعد فکر میکنم هیچ، راستی راستی هیچ.
نوشته بودم کارکرد عشق این است که تو را از گمان یگانگیات میرهاند. تو اگر کار نکنی من اگر کار نکنم... ما فقط اَشکال شبیه بی قوارهای خواهیم بود.
نوشتهای، عکسی، صفحهای... تو را میبرد و فکر میکنی چقدر دوستش داشتم چقدر دوست داشتم چقدر دوست داشتم وای خدا چقدر من این یارو را دوستش داشتم. و گیرم که حالا هیچ دوستش نداری و گیرم که اصلا آنی نبود که فکر میکردی و گیرم که هیچ لایق نبود. خوب میدانی تو برندهء بازی بودهای اگر به راستی نرد عشق باختهای.
هیچکس از عاشقیهایش پشیمان نیست. اصلا مگر شدنی است؟
تو در شهری میدانم وگرنه این تابستان کجا و این باران کجا...
بارون تابستونی میزنه و اگر بگم بارون تابستونی جز ده تا چیز اول خوب تو دنیاست هیچ بیراه نگفتم. اینه که شاعر شدم. اگر میتونستم تابستون رو بغل میکردم نمیذاشتم بره. در گوشش میگفتم بیا امتحانا رو دو برابر کن. بیا بیحادثه و پرملال باش. بیا پرپشهتر شو! فقط بمون.