یه هنر دیگه اینه که بتونی خوبِ خودتو بیرون بکشی. بعد واسی نگاه کنی چه جوری اون خوبِ بیرون کشیده شده، از هر چی خوبشو برات بیرون میکشه.
من اعتراف میکنم مهرورزی رو بلد نبودم. خوبی میکردم چون فکر میکردم درسته، نه چون درکی از مهرورزی داشتم. بی آزاریم فرق داشته چون رنج رو میفهمم و قلبم طاقت رنج دیگری رو نداره، اما این کافی نیست. من لذت محبت بی دلیل رو باید میچشیدم جدای از باور به فلسفه ی «نیکی زاده شده از دانایی». باید لمس میکردم که عشق چه جوری پُرت میکنه باید میدیدم که عشق چه جوری پرواز میکنه، باید میرسیدم به اینکه عشق چه جوری معجزه میکنه.
و حالا میفهمم کجای من لنگ میزده.