جوانی خود را چگونه گذراندید؟ توی اتوبوس و اتاقهای اجارهای. با کوله پشتی سنگینی تویش مایع لباسشویی و بطری آب.
بزرگ شدی؟ آره.
ارزید؟ نمیدانم.
خشنودی؟ شکایتی ندارم.
و...؟ تمام نشده
اگر قرار بود روزی با کسی فرار کنیم برویم یک جای دور، میرویم ژاپن. نه توی شهرهای بزرگش. شهر کوچک یا روستا. بعد چون ژاپنی ها غریبهها را دوست ندارند کسی چندان با ما گرم نمیگیرد به جز تاک و توک آدمهای خاصی. اما ما سعی مکینم لباسهای شبیه آنها بپوشیم و زندگیمان مدل آنها بشود.
Sono io di nuovo, la ragazza con il valigione rosso!
پنج سال پیش تو قطار میلان به فلورانس، چمدونم هیچ جا جاش نمیشد نه بالا نه بغلا نه جلو پام... طرفای بعدازظهر و غروب بود و من پروازم هفت صبح همون روز با تاخیر دو ساعته پریده بود. از دوازده و یک شب تو فرودگاه بودیم. من نه فقط اون شب، که از دو شب قبلش نخوابیده بودم.
تو قطار خودمو زدم به خنگی و خیطی. هر کی باهام حرف میزد میگفتم: من زبون ایتالیایی دُنت اندِرستند! تازه انگلیسی هم نات اندرستند! خسته تر از این بودم که حتی بخوام بگم فارسی رو میفهمم. حالا بماند ماجراهای روزها و ماههای قبلش. خلاصه هر کی میومد یه چی به ما میگفت و فکر میکرد نمیفهمم. و من سر ده دقیقه تو کل قطار معروف شدم به «دختره با چمدون گنده قرمزه». کل مسیر هم، هم ردیفی هام رو میشنیدم که داشتن «پشت سر» من حرف میزدن و نچ نچ میکردن و یکیشون هم اصرار داشت که من خودمو زدم به اون راه و شرط میبنده که ایتالیایی بلدم و وقتی اینو میگفت تو چشمام نگاه میکرد که عکس العملمو ببینه :)) و اون دیگری ها هی سعی میکردن متقاعدش کنن که نه باباااا! نه این نمیفهمه نگاش کن اصلا گیج میزنه :))
حتی الانم برام خنده دار نیست با اینکه میخندم. یکی از سخت ترین روزای زندگیم بود اون روز، کل ۲۴ ساعتش. که الان مجال تعریفش نیست.
دقیقا ۱۲ شب رسیدم سر تختی که رزرو کرده بودم و فقط یه پیام فرستادم خونه که رسیدم.
+ عزیزی که پیام دادی، از پیامت و از حضورت خیلی خیلی ممنونم.
توی این جریان همه ترسم از این بود که تلخیش به جونم بمونه. که آدم دیگه ای بشم. که باورام تکون بخورن. که دیگه بهم نچسبه لذت رسیدن.
نمیدونم اون آدم قبلی چه گلی به سرم زده بود که فکر میکردم وای از اینکه عوض بشه.
میترسیدم از اینکه بزرگتر بشم و بالغتر بشم و دنیا رو بیشتر بفهمم. چون هر بار دیده بودم که یه مرحله قبلش چقدر همه چیز معصومانه تر بود.
این طوفان به نظر میاد دیگه گذشته باشه الان. و من اون آدم قبلی نیستم. و این آدم جدید هم نمیخواد اون آدم قبلی باشه. ناراحتیش هنوز باهامه ولی خب فک کنم مثل مزهٔ بد یه دارو یواش یواش از دهنم میره و فراموش میکنم. فقط میمونه اون بخش نچسبیدن اون لذت... کی میدونه. حالا بذار برسم درست و حسابی. بهت میگم لذت داره یا نه.
آن سوال تکراری را می پرسند اگر امروز روز آخر بود چه کار می کردی.
شاید سه چهار تا نامه برای سه چهار نفر می نوشتم شاید هم نه...و بعد با اولین پرواز میرفتم ساحل تمیزی توی جنوب و بقیه روزم را کالاماری و هشت پا میخوردم، به صدای دریا گوش میدادم و آفتاب میگرفتم.
همه چیز روبراه میشد اگر دوباره پنج ساله میشدم و پاهایم را توی آب سرد رودخانه فرو میکردم. و هیچ نمیدانستم که آدمهای دوروبرم دارند به حجم بازوهایم نگاه میکنند و من را برمیدارند میگذراند توی دستهٔ بیاهمیتها. به مژههای پرپشتم نگاه میکنند و من را برمیدارند میگذارند توی دستهٔ خطرناکهای بالقوه. به حرفهایم گوش نمیدهند، واژههایم را محک میزنند و من را برمیدارند میگذارند توی دستهٔ زبلها. و قدمهای کندم را خیره میشوند و من را برمیدارند میگذارند توی دستهٔ جاماندهها. هیچ نمیدانستم. از توامانِ زبری سنگ و لطافت آب کیف میکردم. لحظهای سرم را برمیگرداندم و به آدم بلندبالایی که بهم خیره شده بود نگاهی میانداختم و نمیدانستم چرا خجالت میکشم. همهٔ دستههایی که برایم ساخته بود ناخودآگاه شرمزدهام میکرد اما من هیچ خبر نداشتم. سریع نگاهم را میدزدیدم و همه چیز همان لحظه تمام میشد. من میماندم و خیرگی پاهای کوچک و آب و سنگ.