نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

همون کاری رو انجام بده که از ترس قلبت رو‌میاره تو گلوت

هر بار میخوام‌ دلیل مسائلمو بدونم و‌میخوام که خواب ببینم همون خواب همیشگی رو‌میبینم. این بار باید بخوام که راه حل رو تو خواب ببینم. دلیلش رو‌ فهمیدم دیگه بابا.

پاک کننده چشم دوفاز لیراک گرفتم فقط چون زده بود لیراک. شک ندارم مخلوط گلاب و روغنه. قشنگ بوی عاشورا میده. روش زده ۹۹ درصد طبیعی. صد در صد درست میگه. گلاب اصل کاشانه. 

گلابم میارم. ۴۰ کیلو خوراکی میارم. 

هنوز آدم سابق نشدم. 

حقیقتا این دو نفر همسایه رو هم خوشم میاد هم رو مخمن. فقط میخندن و میکنن. چقد خوبه دو نفر با هم بسازن و‌خوش باشن. 

نمیتونم قطعی بگم چون از خودم مطمئن نیستم ولی حس میکنم امروز یه تیکه بزرگی از اون دیواره فرو ریخت (اگه تشبیهش کنم به دیوار). برای همین به خودم اجازه دادم کارای اشتباه بکنم کارایی که یه زمانی میمردم هم نمیکردم‌مثلا اینکه خودمو کوچیک کنم و پیشنهاد و‌راه چاره برای یه موضوعی بدم که میدونم طرف همچین تمایلی به انجامش نداره . چرا این اجازه رو به خودم دادم؟ چون واقعا این وسط فقط خودم برای خودم مهمم‌ که ببینم اون دیواره میریزه. و انقد آب از سر گذشته ام که برام مهم نیست چه جور به نظر میرسم یا چی در موردم فکر میکنه. تنها چیزی که برام مهمه اینه که خوب بشم. حالا هر‌کی هر فکری می‌خواد در موردم کنه. 

خنده داره که این اون چیزی بوده که همیشه میخواستم بهش برسم و نمیشده ‌و حالا زندگی خودش دست به کار شده و به زور توی کونم فرو اش کرده. 

دیگه اون آدم سابق نمیشم. ولی اینی هم که هستم نمیمونم. وقتی همه چی بگذره  امیدوارم آدم خوشحال تری باشم. 

هنوز اون آدم جدید نشدم ولی دنیا میچرخه و‌میچرخه و اون روز میرسه اگه نمیرم تو همین دوران. 

یه روزی شادی تو اندازه غم هایی میشه که پشت سر گذاشتی. 

اون گریه های از ته دل  لحظه های بعد از اوج.  همه اون دفعاتی که ناخودآگاه تو دلت گفتی اه خدایا چقققدر غمگینم. 

و حالا که تو اوج‌خنده هات یهو بیخودی گریه ات گرفت.

یه روز میاد که همه اینا واروونه میشه. 

و یه روز نخواهد بود یه هفته یا یه ماه یه یه فصل یا یه سال. عمری عمری عمری به تو بدهکاره این زندگی. 


منتظر اون خواب خوبه ام.

اون خوابی که بعدش رهاییه. حال خوب دو پست قبلم در کمال تعجب به دو‌روز کشید. الان زورکن در خدمتتون هستم. ولی همینطور زورکن ادامه میدم. نمیذارم بیفتم از غلتک. 

از صبح با آهنگ رقصی خودمو نگه داشتم. بچه ام غنچه هاش باز شدن الان ده تا گل داره. یه گلدون براش میگیرم همین روزا. خیلی خوشگله. خیلی خیلی خوشگل‌تر از اون قبلی بخت برگشته که نمیدونم الان کجاست. 

کینه های چندین پست قبلم از بین رفتن. یا دارن از بین می‌رن. 

منتظر اون خواب خوبه ام. 

فکر کنم به نفر وبلاگ منو با این بازی جدیده که اومده اشتباه گرفته. ۱۱۱ بازدید خورده برام همش از طرف یه نفر . فصل امتحاناس شاید فردا امتحان وبلاگ منو داره نمیدونم.

خیلی بده آدم به حال خوب خودش هم اعتماد نداشته باشه. یعنی دقیقا تو همون لحظه ای که حس میکنی دیگه الان کلیدش دستمه و دیگه اوضاع درسته و میدونم چه کار کنم و حالم خوبه و در کنترل خودمم احتمال ۸۹ درصدی میدی که خیلی دووم بیاره تا فردا صبحه اگه نگی تا یه ساعت دیگه. 

من نمیدونم هیچ نمیدونم چی درسته و‌ چه کار باید بکنم . تو هجده سالگیم انقد احساس نادونی و ناامنی نکردم  که الان میکنم. از تصمیم هام مطمئن نیستم از افکارم. واقعا دچار یه گمگشتگی بی سابقه ای ام. هر بار به یه نتیجه جدید میرسم و طبق اون یه تصمیم جدید میگیرم ولی انقد این پروسه تکرار شده که به هیچ تصمیم خودم مطمئن نیستم چون میدونم احتمالا به ۲۴ ساعت نکشیده نقضش میکنم. 

حتی کم کم دارم دست به رفتارهای رقت بار میزنم  و یه کسی در درونم داره بهم میگه اه دیگه عنشو دروردی. 

میخوام الان بگم تصمیم گرفتم که…ولی میدونم احتمالا از کجا میاد. و چرا تسلیمش بشم. 

و کاش واقعا دانستن توانستن بود.  یعنی کسی که علت دردش رو میدونست درمانش رو هم بلد بود. 


مورگانا دوستت دارم. 



پی نوشت: از هرگونه توضیح اضافه در جهت عدم ایجاد سوتقاهم خودداری مینماییم. 

خدایا با من حرف بزن

از صبح خودمو ول دادم رو تخت و مبل. ایندفعه بدون عذاب وجدان. یعنی یه لحظه عنتر درونم گفت پاشو… زدم تو دهنش. 

چند هفته است خونه رو تمیز نکردم. اونقدی کثیفم نمیشه دیگه چون آشپزی نمیکنم. حالم بالا و پایین داره اما بهترم در کل. دیگه درد عمیق نمیکشم و فقط فکر میکنم ‌ و غمگینم . سر کارم ول دادم. قبول کردم همه چیز رو. 

بلیط گرفتم برای ایران. به اولین چیزی که فکر میکنم سه تارمه. 

دیشب خواب عجیبی دیدم که اینجا احساس امنیت نمیکنم برای تعریف کردنش. مشابهش رو‌‌دیده بودم ولی جالبه الان یه پرده جدید افتاده بود. من یه ایشوی حل نشده بزرگ دارم در ناخوداگاهم که اصلا نمیدونم چه کارش میتونم کنم. و خب باید بیست سال پیش لااقل پونزده سال پیش دنبالشو میگرفتم و نمیذاشتم انقد برینه به زندگیم.  از وقتی هم فهمیدم زیاد نتونستم براش کاری کنم.فقط  دست از سرزنش خودم برداشتم. 

من فکر میکردم آدم‌ها رو دوست ندارم. ولی این درست نیست. خداروشکر لااقل فهمیدم این درست نیست. خیلی احساس خالی بودن بهم میداد. اینو از اونجایی فهمیدم که در اوج ناراحتی و‌خشم‌و‌نفرتم از کسی دلم می‌خواد بهش کمک کنم. نمیکنم چون نمیخوام خودمو خراب کنم. 

میدونی دلم میخواست یکی دو سطح از خودم برم بالاتر تن و ذهن و روحم رو بگیرم و هرچی فکر و احساسه رو ازش بتکونم. عینهو‌یه لباس هی بتکونم خودمو تا جایی که هیچ فکر و احساسی نمونه. چون به نظرم میاد بیشترش غلط و ساختگی و مزاحمه. انقد آت و آشغال این مدت توی خودم ساختم که دیگه نمیتونم با سطوح بالاتر خودم ارتباط بگیرم انگار همه چی کیپ شده. 


میدونی کلمات با همه بزرگیشون و زایندگیشون در عین حال محدود کننده و مخرب هستن. منظورم این نیست که کلمه ای سازنده و کلمه ای دیگه مخربه. نه همون عبارت خوب که برای نجات میاد میتونه ناقض خودش باشه. 

و شاید این ارتباطی به کلمات نداره. شاید این مفاهیم هستند که در ذات خودشون اینجوری آن. هرچیزی نقض خودش رو در درون خودش داره. 

«تصمیم نگیر» «رها باش» تصمیم نگیر خودش یه تصمیمه یه دستوره . رها باش کجا در خودش رهایی داره. 

سکوت درست ترین حقیقته. ولی چطور میشه در سکوت بالندگی کرد. برای همین حتی سکوت اشتباه ترین گزینه است. 


باید تو مغز همه آدم‌ها فرو بره که

شما مسئول خیانت کسی نیستید. ایضا شما قادر به کنترل خیانت کسی نیستید.بخواد بکنه با کمترین فرصت ها میکنه بخواد نکنه با تمام فرصت ها هم نمیکنه.

 شما ناجی هیچکس نمیتونید باشید اگر کسی تمایل به کمک شما نداشته باشه. شما هرگز قلب کسی رو نمیتونید تسخیر کنید اگر درهای قلبش رو بسته باشه. 

شما هرگز نمیتونید محبت و توجه کسی رو جلب کنید اگر میلش به شما نباشه. شما نمیتونید احساستون رو به کسی بفهمونید اگر نخواد بفهمه. 


تنها آدمی  رو‌که میتونید تغییر بدید خودتون هستید و تازه اگر بتونید شاخ غول شکستید. 

اگر کسی رو دوست دارید دوست داشته باشید بدون ذره ای توقع و امید. وقتی امیدتون رو می برید اونوقته که تازه میفهمید تنها راه آرامش داشتن و ‌خوشحال بودن تو رابطه ، بودن با آدم درست تونه. دیگه به خودتون اجازه عاشق آدم اشتباهی شدن  رو نمیدید.

«دیگر تمام شد»

گفتم: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد»



I’’m gonna show you this one is gonna be a miracle 


فکر نمیکردم بتونه بهار باشه تو این شرایط باشم اما حالم خوب باشه. 

نمیدونم جایزه این دستاورد تقدیم میشه به من یا به خدا. ولی دم جفتمون گرم. 

توی دلم چراغ های صبح درخشیدن گرفته اند. 

بهارهای گذرنده

صبور بودن معنی خاصی نداره وقتی درون آدم ناآرامه.

تو این شرایط صبور بودن یعنی دهنتو ببند. تو خودت بریز سرکوب کن خجالت بکش. من اعتقادی به سلیطه گری یا ابرازهای هیستریانیک هم ندارم چون همیشه بعدش پشیمونیه. 

برای صبور بودن باید راه حل پیدا کرد . در اصل بهتره  قبل از رسیدن فاجعه بهش مجهز شد. در لحظه میتونه رفتن پیش دکتر و حتی قرص خوردن باشه. تخلیه شدید روانی تو خلوت باشه. اما نباید منتظر رسیدن فاجعه شد. 

یکم‌ مونده به هشت. باید پاشم تغذیه بذارم و‌ آماده بشم. 

خیلی وقته میخوام این وبلاگ رو ببندم یا به شدت محدودش کنم چون آدرسش رو‌ خیلی از ادمایی که شخصا میشناسنم دارن. نه که برام مهم باشه ولی کاملا راحت هم نیستم. هزار جور برداشت و حدس ‌و گمان اشتباه هم پیش میاد. 

بابت خواننده هایی که از خیلی قبل ناشناس میخوندن ناراحت میشم. ولی متاسفانه دنیا همینه. دیروز که گل ارکیده رو‌ گرفتم نتونستم بهش بگم همیشه مواظبش میمونم چون ممکنه از این کشور برم‌یه روزی . اونوقت چی؟ 

قلبم گرفت. دلم نمیخواد دیگه هیچ موجود زنده ای که تو زندگیم به من وابسته میشه رو ناامید کنم. اما مگه میشه؟ ارکیده باید خودش عاشق آفتاب و هوا باشه چه من باشم چه نباشم. من دنیا رو‌اینجوری دوست ندارم ولی همینه متاسفانه چه من بخوام چه نخوام همینه.