عامو باید تمرین کنی :(
هیچی ندارم که بگم. هیچی.
آدم جوگیر نسبت به بقیه آدما دیدید تا حالا؟ یعنی طرف در کل نسبت به مسائل حالا شاید خیلی جوگیر نباشه. به شکل خیلی مزخرفی نسبت به آدمها اینجوره. یعنی اگه یکیو ببینه که یه ذره ازش تعریف میشه یا به هر دلیلی بقیه بهش سر موضوع خاصی توجه میکنن، این میره خودشو میندازه اون وسط شرحه شرحه میکنه تا توجه شخص مورد توجه رو بگیره.
این چندش ترین نوع آدم جوگیره.
خدا نصیب نکنه یکی از این آدمها از بخت بد جز نزدیکانتون باشن. باخت میدید اونم چه باختایی.
یه چیز باورنکردنی در مورد خودم برام اینه که نمه نمه دارم وارد دسته تپلی ها میشم! دارم برمیگردم به دوره ابتداییم. من هرگز تو زندگیم اضافه وزن نداشتم. فقط بچگیام لپ داشتم و ازین بچه کمی تپلی ها بودم. تو راهنمایی و دبیرستان لاغر شدم و تو دانشگاه خیلی لاغر بودم ، بعدم ورزش رو شروع کردم و کلا وزن و هیکلم همیشه خوب و متمایل به لاغر بود تا همین دو سه سال پیش. که دیگه نمیشه بگی لاغرم. معمولی شدم. ولی حس میکنم رسما دارم تپل میشم همینجور که میگذره. ورزش نمیکنم تحرکم صفره و منی که لب به شیرینی نمیزدم روزی رو بدون شیرینی سر نمیکنم. طبیعیه خب.
اما دلم تنگ شده برای لاغری. فقط لاغری هم نه. دلم میخواد هیکل ورزشی بزنم. شکم خط دار.
به امید خدا از فردا دیگه بمیرم هم شیرینی نمیخرم و از دست کسی هم قبول نمیکنم. یا اگه کردم قایم میکنم نمیخورم. این اولین قدم. در کنارش کربوهیدرات ها رو کم میکنم. و خب سخت ماجرا: ورزش میکنم… این روش من در تمام زندگیم بوده و همیشه جواب داده.
قلیه ماهی درست کردم. مدل خودم با تن ماهی. دستپخت همه برای خودشون خوبه چون قلق خودشونو بلدن؟ یا واقعا اشپزیم انقد خوبه؟
امروز رو به گا ندادم با اینکه یه خط در میون تو سوشالم و خیلی هم روبراه نیستم.
دیروز تو تایگر (ازین مغازه ها که چیزای جینگولی داره) یه دختره یه تراش بزرگ اشپزخونه رو برداشت (ظاهرا هویچ رو مثل مداد توش میکردن ) به پارتنرش با ذوق نشون داد و گفت عه ازینا… پسره با یه لحن بدی کفت چه چیزای مزخرفی… یه لحظه فکر کردم من با خیلی گیر و گورا تو رابطه ها ساختم ولی با یکی مثل این عمرا یه لحظه هم نمیتونم بمونم! بی ذوق بدبخت!
حس الانم مثل اون یکی دو دقیقه تموم شدن دردای پریودمه تو اون دوره ای که دو سه ساعت خیلی وحشتناک طول میکشیدن. بعد از دو سه ساعت شکنجه (بی اغراق) گریه و ناله و چنگ زدن به دیوار و کف زمین، تو یکی دو دقیقه درد آروم میشد. دقایق عجیبی بودن. میدونستی درد دیگه نیست اما هنوز اعتماد نداشتی، هنوز حتی حال خوبی هم نداشتی چون چیزی که از سر گذرونده بودی حقت نبود و رو زبونت نمیچرخید بگی شکر. فقط میخواستی اون بی دردی رو حس کنی تا بهش خو بگیری و خاطره درد رو مثل یه تیکه اشغال کثیف با کمترین تماس بندازی دور. حال نداشتی پاشی سرخوشانه زندگی رو جشن بگیری. دلت میخواست بخوابی و فراموش کنی.
یه همچین حسی دارم.
دلم میخواد برم دور بشم و تمام زندگی این دو سال رو کامل فراموش کنم. انگار اصلا اتفاق نیفتاده.
من وموهام با هم بخشوده شدیم.
وحالا تصمیم نهاییم اینه که بلند شن تا سر کون. نه کوتاه تا گردن.
و خب مراقبت خیلی بیشتری از قبل میکنم.
ذهنم میخواد بفهمه. و نتیجه گیریش اینه که جای سعی کردن برای بهتر شدن شروع کرده به پذیرفتن و رها کردن.
ولی من میگمکه یه چیزی ورای ایناست. پای یه دعایی یه حسی به معجزه ای یه عشقی در کاره.
یا شاید همش یکیه؟ از هم جدا نیست.