آدما میان بهت میگن تو تنها نیستی. دیگه ازین به بعد احساس تنهایی نکن، یه دوست کنارت داری. ازین به بعد من هستم. تو همون وقتم میدونی همش دروغه. اما دلت میخواد باور کنی. چشمت رو روی نشونه های بد میبندی. با چشم بسته اعتماد میکنی. ته دلت هنوز میدونی یه جای کار می لنگه. و آخرش از همونجا همه چی وارونه میشه.
با اینکه تمام مدت میدونستی شوکه میشی. از اینکه شوکه شدی هم شوکه میشی!
من یکی دیگه ازین بعد دیگه هرگز به کسی دلگرمی الکی نمیدم. اگه کسی تو حال مرگم باشه اگه در خودم نبینم که آدم اون حرفی که میزنم نیستم، اون حرفو به زبون نمیارم، میخواد حتی یه «نگران نباش» ساده باشه.
تنهایی خودش به قدر کافی سنگین هست، دوباره حس کردنش وقتی زیر پات خالی میشه کُشنده است.
به سفیدی این صفحه نگاه میکنم و میخوام خودمو وادار کنم که چیزی بنویسم.
...
اینی که میگن اگه احساست تغییر کنه زندگیت تغییر میکنه درست نیست. حال ات تغییر میکنه اما زندگی بیرونی به حس و حال آدم مربوط نیست. آدم از خونه ای به خونه دیگه میره، از ماشینی به ماشین دیگه، از پارتنری به پارتنر دیگه ، از کاری به کار دیگه، و قریب به اتفاق رشد میکنه اما حال آدم ثابته. یعنی مثلا خیلیا با یه حال تخمی درس میخونن کنکور میدن رتبه خوب میارن، تلاش میکنن موفق میشن، با همون حال تخمی یاد میگیرن چجوری پیشرفت کنن. و با همون حال تخمی صاحب همه چی هم میشن. اما خب درسته که در نهایت کل زندگی کوفتشون میشه.
...
هنوز میخوام بنویسم اما حتی نمیدونم ارزشش رو داره یا نه.
غمگینم ، کمی ترسیدم و میخوام شجاع بمونم. اما به خودم شک دارم.
نوشته های قدیممو که میخونم ، قدیم یعنی خیلی قدیم زیر ۲۵ سالگی منظورمه، بی پرواییم برای خودمم خیلی جالبه. حتی ایمیل های قدیمی، عکسا و... . هیچگونه محافظه کاری تو ابراز خودم نداشتم. اگر کاری نکرده بودم دلیلش این بود دلم نمیخواست.
بعدش عوض شدم. تقریبا ده سالی اون وسط «ملاحظه کار» شدم. ایضا ملاحظه نویس. اگر کاری نمیکردم و یا حتی میکردم دلیلش حساب و کتاب بود.
حالا حس میکنم دارم برمیگردم به خود سابقم. ایندفعه نه مثل اون دوران از سر اینکه کله ام داغه و حریف میطلبم، بلکه از سر این که کله ام خسته است و کلا حریفی نیست. شاید بی تاثیر نباشه اینکه از فضاهای آشنا و آدم های آشنا دورم. اما قطعا این همه اش نیست.
میخواستم چیزی بنویسم در رابطه با خودشناسی در ارگاسم. اینکه چطور تمام ناخودآگاه آدم تو اون لحظه ی ارزشمند برهنه میشه جلو آدم. اینکه وقتی آدم نمیدونه دردش چیه، یا اینکه چی میخواد یا حتی اینکه چه کار باید بکنه یا حتی چه حسی باید داشته باشه، اون لحظات انگار پرده میفته، همه چیز متواضعانه و صادقانه خودشو بهت نشون میده.
جوانی خود را چگونه گذراندید؟ توی اتوبوس و اتاقهای اجارهای. با کوله پشتی سنگینی تویش مایع لباسشویی و بطری آب.
بزرگ شدی؟ آره.
ارزید؟ نمیدانم.
خشنودی؟ شکایتی ندارم.
و...؟ تمام نشده
اگر قرار بود روزی با کسی فرار کنیم برویم یک جای دور، میرویم ژاپن. نه توی شهرهای بزرگش. شهر کوچک یا روستا. بعد چون ژاپنی ها غریبهها را دوست ندارند کسی چندان با ما گرم نمیگیرد به جز تاک و توک آدمهای خاصی. اما ما سعی مکینم لباسهای شبیه آنها بپوشیم و زندگیمان مدل آنها بشود.
نژادپرستی منفوره نه فقط به دلایل اجتماعی.
از منظر روانشناسی نژادپرستی یه جور خطای شناختیه. که احتمالأ از بلاهت بی حد و حصری نشأت میگیره. و کی با آدم احمق زبون نفهم حال میکنه؟
قضیه اینه که نژادپرستی به طور ساده تعمیم دادنه. من یه رفتاری رو تو یه دسته ای به طور مکرر مشاهده کردم (و تو بیشتر کیس های نژادپرستانه من حتی خودم شخصا مشاهده هم نکردم، از این و اون شنیدم) حالا اون رفتار رو تعمیم میدم به کل افراد اون دسته و چشم بسته رو آدمهایی که نمیشناسم برچسب میزنم. و بدتر ازون طبق برچسب هایی که زدم رفتار میکنم. یعنی دیگه معیار رفتار من شأن و شخصیت انسانی خودم نیست. یه سری تاپاله ذهنی فرو رفته شده تو مغزمه! حالا فکر کنید تعداد افراد نژادپرست تو یه جامعه ای زیاد باشه، کسی تو اون دسته مذکور که اتفاقا تو اقلیت هم هست، بدون این که هیچ کاری کرده باشه، فقط به صرف بودنش قربانی میشه. و چی کثیف تر ازین؟
چیزی که بیشتر از همه تو این کشور زجرم میده اینه که هیچوقت نمیدونم چیزی که گفتم چطور به نظر اومده. نمیدونم که، هیچوقت تو کشور خودمونم نمیدونیم. منظورم اینه اینجا معیاری ندارم. تو کشور خود آدم تجربههای قبلی، تربیت و خلاصه فرهنگ اموخته شده یه خطکش همچین کج و کولهای به هرحال دستت میده. اینجا انگار یه سنگریزه رو میندازی تو دریایی که نمیدونی تهش کجاس سرش کجاست عمقش چقده.
فکر می کنم یه چالش بزرگم همینه که با این موضوع کنار بیام. چون انرژی روانیای که ازم میگیره نگفتنیه. برای حل این موضوع البته باید یه پله برم عقب. شایدم دوتا.
*عنوان دخل و تصرفی در شعر سهراب سپهریه
Sono io di nuovo, la ragazza con il valigione rosso!
پنج سال پیش تو قطار میلان به فلورانس، چمدونم هیچ جا جاش نمیشد نه بالا نه بغلا نه جلو پام... طرفای بعدازظهر و غروب بود و من پروازم هفت صبح همون روز با تاخیر دو ساعته پریده بود. از دوازده و یک شب تو فرودگاه بودیم. من نه فقط اون شب، که از دو شب قبلش نخوابیده بودم.
تو قطار خودمو زدم به خنگی و خیطی. هر کی باهام حرف میزد میگفتم: من زبون ایتالیایی دُنت اندِرستند! تازه انگلیسی هم نات اندرستند! خسته تر از این بودم که حتی بخوام بگم فارسی رو میفهمم. حالا بماند ماجراهای روزها و ماههای قبلش. خلاصه هر کی میومد یه چی به ما میگفت و فکر میکرد نمیفهمم. و من سر ده دقیقه تو کل قطار معروف شدم به «دختره با چمدون گنده قرمزه». کل مسیر هم، هم ردیفی هام رو میشنیدم که داشتن «پشت سر» من حرف میزدن و نچ نچ میکردن و یکیشون هم اصرار داشت که من خودمو زدم به اون راه و شرط میبنده که ایتالیایی بلدم و وقتی اینو میگفت تو چشمام نگاه میکرد که عکس العملمو ببینه :)) و اون دیگری ها هی سعی میکردن متقاعدش کنن که نه باباااا! نه این نمیفهمه نگاش کن اصلا گیج میزنه :))
حتی الانم برام خنده دار نیست با اینکه میخندم. یکی از سخت ترین روزای زندگیم بود اون روز، کل ۲۴ ساعتش. که الان مجال تعریفش نیست.
دقیقا ۱۲ شب رسیدم سر تختی که رزرو کرده بودم و فقط یه پیام فرستادم خونه که رسیدم.
+ عزیزی که پیام دادی، از پیامت و از حضورت خیلی خیلی ممنونم.
امکان بعضی از چیزها توی این زندگی واجب بود. مثلا واجب بود بتوانی هر وقت بخواهی دکمه ای را بزنی و توی بازار میوه کنار پدرت ظاهر بشوی و توی دست او چند کیلو بلال تازه باشد.
واجب بود بشود حداقل یک ساعت، فقط یک ساعت در ماه، بتوانی خاطره ای را دوباره زندگی کنی.
توی این جریان همه ترسم از این بود که تلخیش به جونم بمونه. که آدم دیگه ای بشم. که باورام تکون بخورن. که دیگه بهم نچسبه لذت رسیدن.
نمیدونم اون آدم قبلی چه گلی به سرم زده بود که فکر میکردم وای از اینکه عوض بشه.
میترسیدم از اینکه بزرگتر بشم و بالغتر بشم و دنیا رو بیشتر بفهمم. چون هر بار دیده بودم که یه مرحله قبلش چقدر همه چیز معصومانه تر بود.
این طوفان به نظر میاد دیگه گذشته باشه الان. و من اون آدم قبلی نیستم. و این آدم جدید هم نمیخواد اون آدم قبلی باشه. ناراحتیش هنوز باهامه ولی خب فک کنم مثل مزهٔ بد یه دارو یواش یواش از دهنم میره و فراموش میکنم. فقط میمونه اون بخش نچسبیدن اون لذت... کی میدونه. حالا بذار برسم درست و حسابی. بهت میگم لذت داره یا نه.
از شدت استرس پتو رو گرفتم محکم چنگ میزنم. واقعا هیچ کار دیگه ای ازم برنمیاد، قبلنا لپ خودمو چنگ میزدم. دیگه اون حالت حالمو خوب نمیکنه. ازون احساس مازوخیستی نشأت گرفته از حس گناه بیرون اومدم. میدونم تقصیر لُپای من نیست. تقصیر خودمم نیست. اینجوریه و باید بگذره. به چیزی که ممکنه پیش بیاد هم فکر نمیکنم چون میدونم فایده ای ندارد فکر کردن بهش.
فقط اگه یه روزی دستم به جایی بند بود آدمای تو این حال رو کمک میکنم. بندم نبود همینکه خودمو تونستم کمک کنم خودش یه دنیا می ارزه.
اگه از اضطراب پس نیفتم امروز خودش پیروزی بزرگیه.