احتیاج دارم به ۵ روز تعطیلی که توش نه پریود باشم، نه دلم درد کنه، نه دراما داشته باشم، نه گوشیم بشکنه، نه اسباب کشی باشه، نه کسی اعتراف عاشقانه کنه، نه قرار باشه چیزی تحویل کسی بدم، نه اصلا کسی کاری به کارم داشته باشه نه کاری به کار کسی داشته باشم… از اون نقطه به بعد من میتونم بفهمم و شاید بتونم هضم کنم که برای زندگی من تو چند ماه گذشته چه اتفاقی افتاده، الان چند چندم و اساسا خوابم یا بیدار!
پیرمرد غمگینی درون من است که نوزادی را در بغل دارد.
به گمانم ترکیب امیدوارکننده ای است. اینطوری هاست که هر قدر هم شکسته باشم فاز چسناله برنمیدارم هیچ وقت. نوزاد مجالش را نمیدهد که پیرمرد فغان کند. از طرفی پرواضح است چرا پای رفتنم نیست... اما هیچ دیر نیست روزی که کودک به پا خیزد، اگر پیرمرد شکیبا باشد.
گاهی انگار سوار یک قایق کوچکی. موجی بلندت می کند. کیف می کنی. بالاتر که بُرد ات می ترسی. توی دلت خالی می شود. جیغ می کشی، بیشتر از سر سرخوشی تا ترس. چشمهایت را باز میکنی موج نشسته پایین. توی دلت همه چیز برگشته سرجای اول: راکد و غمگین. اما هنوز هراست از رسیدن موج بعدی جای خودش را توی دلت پیدا نکرده که آن موج بزرگتر از راه می رسد. فرصت نیست تا حسابی وحشت کنی باز هم کیف و سرخوشی ات به چیز دیگری مجال نمی دهند... این بار یادت باشد موج که نشست دلت را خوش نگه داری که توی دریایی و موج ها نفس های دریا هستند.
محض اطلاع دارم این را گوش می دهم:
And you can say what is, or fight for it
Close your mind, or take a risk
You can say "it's mine" and clench your fists
Or see each sunrise as a gift