نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

امروز روز خیلی سنگینی بود. 

اصلا مطمئن نیستم فردا بهتر باشه. 

راستش اینه که هیچ امیدی ندارم. بی امید جلو میرم. فقط میدونم باید جلو برم. هر جوری که هستم. و دیگه امیدی ندارم که درست میشه. میدونم شاید هیچ وقت نشه. ولی دارم هرکار میتونم رو‌ میکنم. و دمم گرم. با اینکه یه لحظه هایی آبی تیره رنگ کف دریا رو تصور میکنم و نمیترسم. 


به آدم ها دروغ نگید. همه سطحی نیستن. بعضیا به بودن دروغین شما جوری دل میبندن که انگار پدر و مادر گمشده واقعیشون رو پیدا کردن. 


هیچ جوره قانع نمیشم. یعنی اصلا درز یا حاشیه ای نمونده که بخوام ازش در برم و‌ خودم رو گول بزنم. تا یه جایی مغز هر آدمی ظرفیت خر شدن داره. ظرفیت خود خر کنی بهتره بگم. نمیشه از یه جایی به بعد. حتی اگه شرایط بدی هم داشته باشی تهش مغزت میگه ببین اکی میخوای اینجوری باشه، باشه! اما من میدونم تو هم باید اذعان کنی که اصل ماجرا اینه. 

دوست دارم از چیزای خوب بگم. از حال خوب. از رهایی. به قول فروغ از تولد و تکامل و غرور … و قدرت. 

ولی فعلا همینه که هست. همین که خودم رو سرزنش نمیکنم و همین که دیگه غصه چیزای بیخود رو نمیخورم خودش یه عالمه است. 


خدایا با من حرف بزن

از صبح خودمو ول دادم رو تخت و مبل. ایندفعه بدون عذاب وجدان. یعنی یه لحظه عنتر درونم گفت پاشو… زدم تو دهنش. 

چند هفته است خونه رو تمیز نکردم. اونقدی کثیفم نمیشه دیگه چون آشپزی نمیکنم. حالم بالا و پایین داره اما بهترم در کل. دیگه درد عمیق نمیکشم و فقط فکر میکنم ‌ و غمگینم . سر کارم ول دادم. قبول کردم همه چیز رو. 

بلیط گرفتم برای ایران. به اولین چیزی که فکر میکنم سه تارمه. 

دیشب خواب عجیبی دیدم که اینجا احساس امنیت نمیکنم برای تعریف کردنش. مشابهش رو‌‌دیده بودم ولی جالبه الان یه پرده جدید افتاده بود. من یه ایشوی حل نشده بزرگ دارم در ناخوداگاهم که اصلا نمیدونم چه کارش میتونم کنم. و خب باید بیست سال پیش لااقل پونزده سال پیش دنبالشو میگرفتم و نمیذاشتم انقد برینه به زندگیم.  از وقتی هم فهمیدم زیاد نتونستم براش کاری کنم.فقط  دست از سرزنش خودم برداشتم. 

من فکر میکردم آدم‌ها رو دوست ندارم. ولی این درست نیست. خداروشکر لااقل فهمیدم این درست نیست. خیلی احساس خالی بودن بهم میداد. اینو از اونجایی فهمیدم که در اوج ناراحتی و‌خشم‌و‌نفرتم از کسی دلم می‌خواد بهش کمک کنم. نمیکنم چون نمیخوام خودمو خراب کنم. 

میدونی دلم میخواست یکی دو سطح از خودم برم بالاتر تن و ذهن و روحم رو بگیرم و هرچی فکر و احساسه رو ازش بتکونم. عینهو‌یه لباس هی بتکونم خودمو تا جایی که هیچ فکر و احساسی نمونه. چون به نظرم میاد بیشترش غلط و ساختگی و مزاحمه. انقد آت و آشغال این مدت توی خودم ساختم که دیگه نمیتونم با سطوح بالاتر خودم ارتباط بگیرم انگار همه چی کیپ شده. 


میدونی کلمات با همه بزرگیشون و زایندگیشون در عین حال محدود کننده و مخرب هستن. منظورم این نیست که کلمه ای سازنده و کلمه ای دیگه مخربه. نه همون عبارت خوب که برای نجات میاد میتونه ناقض خودش باشه. 

و شاید این ارتباطی به کلمات نداره. شاید این مفاهیم هستند که در ذات خودشون اینجوری آن. هرچیزی نقض خودش رو در درون خودش داره. 

«تصمیم نگیر» «رها باش» تصمیم نگیر خودش یه تصمیمه یه دستوره . رها باش کجا در خودش رهایی داره. 

سکوت درست ترین حقیقته. ولی چطور میشه در سکوت بالندگی کرد. برای همین حتی سکوت اشتباه ترین گزینه است. 


بله این زندگی جنابعالیه

احتیاج دارم به ۵ روز تعطیلی که توش نه پریود باشم، نه دلم درد کنه، نه دراما داشته باشم، نه گوشیم بشکنه، نه اسباب کشی باشه، نه کسی اعتراف عاشقانه کنه، نه قرار باشه چیزی تحویل کسی بدم، نه اصلا کسی کاری به کارم داشته باشه نه کاری به کار کسی داشته باشم… از اون نقطه به بعد من میتونم بفهمم  و شاید بتونم هضم کنم که برای زندگی من تو چند ماه گذشته چه اتفاقی افتاده، الان چند چندم و اساسا خوابم یا بیدار!

شما هم اگه پول نداشته باشین مغزتون درد می‌گیره؟


تصویر درون

پیرمرد غمگینی درون من است که نوزادی را در بغل دارد. 


به گمانم ترکیب امیدوارکننده ای است. اینطوری هاست که هر قدر هم شکسته باشم فاز چسناله برنمی‌دارم هیچ وقت. نوزاد مجالش را نمی‌دهد که پیرمرد فغان کند. از طرفی پرواضح است چرا پای رفتنم نیست... اما هیچ دیر نیست روزی که کودک به پا خیزد، اگر پیرمرد شکیبا باشد. 


قایق

گاهی انگار سوار یک قایق کوچکی. موجی بلندت می کند. کیف می کنی. بالاتر که بُرد  ات می ترسی. توی دلت خالی می شود. جیغ می کشی، بیشتر از سر سرخوشی تا ترس. چشمهایت را باز میکنی موج نشسته پایین. توی دلت همه چیز برگشته سرجای اول: راکد و غمگین. اما هنوز هراست از رسیدن موج بعدی جای خودش را توی دلت پیدا نکرده که آن موج بزرگتر از راه می رسد. فرصت نیست تا حسابی وحشت کنی باز هم کیف و سرخوشی ات به چیز دیگری مجال نمی دهند... این بار یادت باشد موج که نشست دلت را خوش نگه داری که توی دریایی و موج ها نفس های دریا هستند. 


محض اطلاع دارم این را گوش می دهم:

And you can say what is, or fight for it
Close your mind, or take a risk
You can say "it's mine" and clench your fists
Or see each sunrise as a gift