آنقدر احمق نیستم که همه چیز را به تو منحصر کنم. هیچ اولینی را. اولین بوسه یا اولین لرزش یا اولین بازی دیوانهواری. هیچ فیلم معرکهای. اسم خیلی خلاقانهای. یا حتی سفر به قشنگترین شهر دنیا را. من همه چیز را پیش از تو دیدهام، دانسته، شنیده یا بوسیدهام.
تو سر وقت نمیرسی. مثل دانشآموزی که نصف کلاس را از دست داده میآیی. من تو را گیج و منگ وسط کرده و نکردههام کشف میکنم. اما تو در تکراریترین تجربههای من منحصربهفردی. و این تو را کسی دیگرم میکند.
خانوادگی آمدند پسر لابد هجده سالهشان را گذاشتند توی خوابگاه. باباهه زودتر از بقیه آمد بیرون و توی پارکینک ایستاد. شروع کرد به سیگار کشیدن. عینکش را هم درآورد. پشتش به من بود. نمیدانم.
یاد بابای خودم افتادم که چهارده سال پیش من را گذاشت توی خوابگاه و بعد رفت نشست روی پلههای جلوی خوابگاه و گریه کرد. حتماً عینکش را درآورده بود.
من نمیفهممشان چون به قول معروف خودم بچه ندارم که بفهمم. اما گمان میکنم اینها برای خودشان گریه میکنند. حتماً یاد این میافتند که روزگاری پوشک این بچه را عوض میکردهاند. آن روزهایی که روی سرشان مو داشت. تنشان گرم بود و صبح تا شب دنبال چیزی که نمیدانستند چیست الکی میدویدند و آن بچهه خوشحالشان میکرد که لااقل دلیلی دارند. بعد حالا برای اینکه هیچوقت نفهمیدند واقعا چرا میدویدند گریه میکنند. من چه میدانم.
امروز که به آن بچه خیره شدم، با آن صورت تپلی و چشمان گرد و سیاه. همانی که شبیه محصول بالقوهٔ من و یک بنده خدایی بود، فکر کردم یک بچه، بچهٔ من توی این دوره از زندگیام میتواند آسانترین پایان من باشد.
نه فقط خود ژوکو رو بلکه دوست پسرشم دوست دارم. یه اقیانوس اون ورتر تو برزیل، اول تابستون، کنار دریا، بدون اینکه منو حتی دیده باشه، بدون اینکه یه کلمه از سه تا زبونی که کم و بیش بلدمو بلد باشه، از جزییات حال بد و نگرانی من خبر داره.
کاش میشد ژوکو و دوست پسرش را توی جعبه گذاشت و با خود به جاهای غریبه و ترسناک برد
:(
عشق آیا حوصله می کند؟ یا دوباره دستهای عجولمان رو خواهد شد در کسالت بارترین بازی روزگار؟
چندتا چرکنویس، من را بردند به روزهایی که توی سیاهی دلم کسی چراغی روشن کرد و من توانستم توی آن شبهای تاریک و تلخ، خودم را دوباره ببینم، خودم را دوباره بیابم. هرچند چراغ زود کور شد اما حقیقت دیدار با خودم نه.
شاید به ناچار توی سرزمین کسی دولت مستعجل باشی اما کاش بتوانی خوش بدرخشی. در روزگاری که آن آدم دارد باز تصویر خودش را فراموش میکند، ناگاه نوشتهای میبیند: گوشهای از دلش را زنده می کنی، حتی اگر خود مرده باشی. آنوقت لحظهای تو مسیح کسی میشوی.
چه اینجا، چه چندجای دیگری که صندوق پیام دارم گاه و بیگاه برایم نوشته ها، جمله های خوب می رسد. کلماتی که با دقت و شوق میخوانمشان و ساده لوحانه گمان میکنم دانگ خودم را گذاشته ام. اما اینطور نیست آدم ها از تو جواب می خواهند. بعد تازه یادم می آید اولین اصل ارتباط را فراموش کرده ام! ازم دلخور می شوند. گاه بهم برچسب میزنند. گاه ندیده ام می گیرند (گرچه حواسم هست که زیرچشمی حواسشان هست!). اما همیشه، همیشه ی خدا تعدادی هستند که درکم می کنند. سکوتم را پای هیچی نمیگذارند و همینی که هستم را ساده و بی بهانه می پذیرند.
کی مثل من دلش برای زمستان تنگ شده است؟ زمستانی خیلی سرد. صدای سوختن چوب. بوی عطری شیرین. خزیدن توی لباس پشمی بزرگی و خود را گم کردن توی چشمهای آدم دیگری. و شور و بیخبری. و جنون و بیخبری. و تب کردن و بیخبری.
آن صحنه از تایتانیک را به خاطر بیاورید که رز میخواهد خودش را از کشتی بیندازد توی دریا و جک سر میرسد و باقی ماجرا.
حالا یک جایی دمدست توی ذهنتان نگهش دارید تا جانم برایتان بگوید امروز چی شد.
یک پل هوایی سر خیابان ماست که بیتردید یکی از مکانهای خیلی خیلی مورد علاقهٔ من در همهٔ گُندگی این جهان هستی است. کمتر پیش میاید از رویش رد بشوم و وسطش نایستم و به درازای بزرگراه و عبور ماشینها و تک تک چراغهای اطراف و آسمان و آسفالت زیر پایم و مردمی که از بغلم رد میشوند و پنجرههای ساختمانها و الباقی خیره نشوم.
امروز خلوت بود و نم نم بارانی هم میزد و غروب هم که سفره پهن کرده بود به چه بزرگی. نمیشد همینجوری از پل گذشت. از چپ و راست بررسیاش کردم، بالا و پایین، از هر زاویه ای که تا حالا از دیدم پنهان مانده بود. حواسم بود سه تا پلیس راهنمایی و رانندگی خیره شدهاند بهم اما هرگز گمان نمیکردم تا آن حد مرا خر فرض کرده باشند. خلاصه قرارم که گرفت وسط پل، اول خیره شدم به دوردستها و آخر سر هم خودم را آویزان کردم رو به پایین دید آخرم را بزنم که جک داستان ما در یونیفرم راهنمایی و رانندگی با آن جلیقههای نجات سبز چمنی نفسزنان از راه رسید...! نه به چشم برادری که درست به چشم رزبهجکی، لئوناردو دی کاپریو جلوی وجهه و هیبت این سرباز وطنی لنگ میانداخت. لامصب. آمد آنی بشود که باید (همانی که توی تایتانیک شد) که متاسفانه کله من این طرف نردهها بود، خندهام هم گرفت، خجالت هم کشیدم و دستم را هم توی دست خوشگله نگذاشتم. حسنعلی (روی جلیقهاش اسمش را زده بودند)، روکمکنِ دی کاپریو، نیز ضایع شدگی خود را با لبخندهای دلبرانه رفع و رجوع کرد. هیچی دیگر قصهمان خیلی ایرانی با نگاه و لبخند و شرم و حیا به آخر رسید. دنبال چیز خاصی نباشید.
کاملاً سیهچرده بود. با دستکم بیست تا جوش بزرگ و کوچک سفید روی صورتش. از عابری اگر میپرسیدی زیباست یا نه، حتماً میگفت: نه اصلاً. چشمهاش سیاه و درخشان بودند مثل صافترین شب تاریخ. کنار مأمور کشیدن کارت اتوبوس منتظر ایستاده بود. کارتم را که از کیفم درمیآوردم شبش را دوخته بود به دستهام. مأمور گفت: برای این خانم کارت میکشید؟ گفتم: آره حتماً. کارت را که زدم دختر جوان رد شد. برای خودم که کارت زدم چراغ دستگاه قرمز شد. رو کردم به دختر ملتمسانه گفتم: شرمنده... من دیرمه... خودم برم...
خندید. خندیدم. برگشت این طرف دستگاه. شوخ و شرمگین بهم خیره شده بود. معصومانه لبخند میزد و زیباترین صورت دنیا را داشت.
بالغ شده بودم وقتی به تلخی فهمیدم که خواننده میگه: «گل زود خوایبد مثل همیشه / قورباغه ساکت! خوابیده بیشه! » و نه چیزی که من با ذهن کودکانهام صدها شب، صدها بار به شیرینی شنیده بودم: «گل زود خوابید مثل همیشه / قورباغه ساکت، خوابیده پیشش »
چرا وقتی یک بخت برگشته تنهاست همه روی بخت برگشتگی اش انگشت می گذارند اما وقتی دوتا بخت برگشته با هم اند هیچکس چیزی نمیگوید؟
چرا آدم تنها که باشد حق درجا زدن ندارد و باید دنبال هدف بگردد برای زندگی اش، اما اگر تنها نبود می تواند یک عمر درجا هم نزند، اصلاً همانجا دراز بکشد!
چون آدم ها معنی خودشان را توی چشم های همدیگر پیدا می کنند. کافی است یکی باشد که بلد باشد معنی ات کند، که معنی اش کنی، تو گویی به غایت خودتان رسیده اید، بخت رو کرده، طی الارض کرده اید.
مدتهاست میخواهم دربارهاش بنویسم، هی افکارم کلمه نمیشوند؛ ناچار دستوپاشکسته مینویسم: به نظر من این فیلم بیشتر از آنکه دربارهٔ همجنسگرایی یا مسائل اجتماعی و دغدغه های فرانسهٔ امروز باشد، دربارهٔ عشق است. دربارهٔ قدرتی که عشق در زایش شادی و اندوه واقعی آدمها دارد. دربارهٔ قدرتی که عشق در کشف وهویتبخشی به آدمها دارد. دربارهٔ قدرتی که عشق در ضعیف کردن و قدرت بخشیدن به آدمها دارد.
و چند نکته دیگر:
دختره واقعاً خوب بازی میکند.
آدم دلش میخواهد برود از اول ادبیات را سر کلاسهای دبیرستان فرانسه بخواند.
واقعاً لزومی ندارد روی صحنههای بیپروای فیلم خیلی مانور بدهیم.
من بالاخره فرانسه یاد میگیرم.
ایستاده ای
به هر سو که رو کنم، مجالم نمیدهی به سربه هوایی نه حتی به لحظه ی بال زدن سنجاقکی... تمثال نزاییده هنوزِ خدایانی، به مشت های بسته ات هزارهزار ریگ بسته ای و کفش های عشاقم را دانه دانه جفت میکنی! این مریم را مسیحی به راه نیست! از او چه میخواهی؟ و چون به سمت بستر تو چنگ میزنم به تهی فرو می اندازی ام، با من چه می کنی؟
خون کشیده ای به برهنه خاک تنم، بپوشانم! با آن لباس سفید بلند... یا به آسمان خلوتت یا به خلوت زمین مهمانم کن که اگر نه...
که اگر نه با هزار هزار کفش سنگی به مادری هزار هزار یهودای اسخریوطی خواهم رفت!
خیلی برام جالبه که تقریبا همه یه همکلاسی دارن که باهاش یه ماجرایی داشتن. این برای من نشون دهنده ی اینه که بخش اعظمِ! آشنایی ها و عاشقی ها و این بساطا ربطی به دچار واوو شدن و شانس و تقدیر نداره. طرف اگه یه کلاس دیگه می رفت باز یه همکلاسی دیگه پیدا میکرد. یعنی "باید" میشده دیگه. همون قضیه قدیمی دختر همسایه.
پسری رو میشناسم که جدی جدی حاضر بود برای یه دختره بمیره، یعنی به معنای واقعی کلمه. اما همین جنابِ تعطیل، در شرافتمندانه ترین اعتراف عاشقانه ای که میشه کرد به دختره گفته هر کسی دیگه ای جای تو بود من همین می شدم! و اونجا بوده که دختره که از قضا یکی از ماهرویان مشنگ موجود نبوده و "شاخِ" نباتی بوده واسه خودش، دلزده و بعدم دچار ایدئال گرایی حاد میشه، یعنی بدبخت ایدئال گرایی داشته از اول، فقط حاد شده! (ها معلومه خودم بودم نه؟!)
خلاصه که من فکر میکنم عشق اگر قراره انقد دم دستی و باری به هرجهت و زور چپون باشه گردنش خرد، به درک، اصلا نباشه. من در این مورد فری تیلی و "شر"وار و غیرعلمی فکر میکنم و بدبختانه دچار ایدئال گرایی حادم، و این عقیده که عشق باید حادث بشه از وسط مغزم تکون نمیخوره. حالا نه! قرار نذاشتم با خودم که به قول خارجیا در تنهایی بمیرم. فقط قرار گذاشتم نه خودمو فریب بدم نه... نه هیچی، همین دیگه، نه خودمو فریب بدم!
عشق هم به حول و قوه ی الهی اون وسطا یا شاید حتی اون آخرا حادث بشه. نشه هم کون لقش، نشده دیگه... کسی از بی عشقی نمیمیره. فقط یه نفر هست اینجا، پشت کیبورد لمسی این موبایل، که از پیچوندن حقیقت خفه میشه.