خانوادگی آمدند پسر لابد هجده سالهشان را گذاشتند توی خوابگاه. باباهه زودتر از بقیه آمد بیرون و توی پارکینک ایستاد. شروع کرد به سیگار کشیدن. عینکش را هم درآورد. پشتش به من بود. نمیدانم.
یاد بابای خودم افتادم که چهارده سال پیش من را گذاشت توی خوابگاه و بعد رفت نشست روی پلههای جلوی خوابگاه و گریه کرد. حتماً عینکش را درآورده بود.
من نمیفهممشان چون به قول معروف خودم بچه ندارم که بفهمم. اما گمان میکنم اینها برای خودشان گریه میکنند. حتماً یاد این میافتند که روزگاری پوشک این بچه را عوض میکردهاند. آن روزهایی که روی سرشان مو داشت. تنشان گرم بود و صبح تا شب دنبال چیزی که نمیدانستند چیست الکی میدویدند و آن بچهه خوشحالشان میکرد که لااقل دلیلی دارند. بعد حالا برای اینکه هیچوقت نفهمیدند واقعا چرا میدویدند گریه میکنند. من چه میدانم.
امروز که به آن بچه خیره شدم، با آن صورت تپلی و چشمان گرد و سیاه. همانی که شبیه محصول بالقوهٔ من و یک بنده خدایی بود، فکر کردم یک بچه، بچهٔ من توی این دوره از زندگیام میتواند آسانترین پایان من باشد.