منبر رفتن بسه. این بار باید به خلوت بروم!
با سردرد بیدار شدم. سردرد ضربه ای یکطرفه با تشعشعات دور چشم و پیشانی، مخلوط میگرن و سینوزیت!
من نمی ترسم.
شاید غصه دار باشم. شاید که نه. غصه دار هستم. اما نمی ترسم.
من با سیاه ترین ترس های زندگی ام روبرو شده ام. یک جورهایی حالا دیگر حتی از سر گذرانده امشان هم!
دیروز بعد از مدتهای طولانی یک لحظه اضطرابی را تجربه کردم که ده سال پیش شاید خوراک هر روزم بود. به خودم گفتم چی شده؟ هیچی نشده بود. پس این حال مسخره ات واسه چیه؟ بعد یادم آمد که دیگر چیزی برای ترسیدن توی زندگی ام ندارم.