اون چندماه اولی که وارد شرکت فعلی شدم رسما ۷۰ تا ۸۰ درصد مواقع تظاهر میکردم که میفهمم. حتی معنی ساده ترین کلماتی که مربوط به کارمون بود رو نمیدونستم. با اصطلاحات به شکل x و y و z تو ذهنم برخود میکردم و مسائل عینی رو به شکل انتزاعی پیش میبردم تا به نتیجه برسم.
مطلقا اظهار نظر نمیکردم حتی اگه نظر داشتم یا جواب رو میدونستم چون میترسیدم نتونم خودمو توضیح بدم و احمق به نظر برسم.
اونوقتا باید تلفن ها رو هم جواب میدادم… تظاهر میکردم که قوی ام که بلدم.
و وسط همه این ها از نظر ارتباطاات بین شخصی با همکارهام مشکل داشتم. مشکلات جدی نه شوخی و سطحی.
مهاجر بودن داستان پیچیده و خیلی سختیه. انگار خودت خودتو میذاری لای چرخ دنده. قرچ قرچ روحت رو هر روز میشنوی.
پوست من کلفته؟ گمونم خیلی.
گاهی از خودم میپرسم میتونستم بهتر باشم؟ میتونستم انتخاب های دیگه ای بکنم. شاید. ولی به همینی که هستم ۱۱۰ میدم از ۱۱۰.