میدونید کجای Frozen خیلی خوبه؟ خیلی جاهاش! ولی اون قسمتی که آدم برفی آرزوی تابستون میکنه خداست!
تصمیم دارم یه مدت اینجا ننویسم. یا لااقل کمتر بنویسم. هم این تصمیم رو دارم هم یه سری تصمیمای زپرتی دیگه.
الانم اینو نوشتم اینجا که فردا روزی روم نشه باز بیام یه پست بیخود دیگه بذارم!
امشب حال و هوای یه شب بهاری رو برام داره اگر یه سری دغدغه مزخرفو نداشتم.
من اشتباه می کردم در مورد زندگی خودم. یه دشت بزرگ رو میدیدم زیر یه آسمون صاف و آبی، یه منظره ی بی نظیر، و فکر می کردم آه چقد کسل کننده! و هیچی نمی فهمیدم و هیچی نمی فهمیدم!
Your world
is nothing more
than all
tiny things
you've left
behind*
* ممنون از اوناییه که آهنگای قشنگ به آدم میدن یا معرفی میکنن
نمی دانم که نه، می دانم چرا پی این کار را تا حالا نگرفتم. به چند دلیل. مهم ترینش اینکه: "که چی؟!" خب احمقانه ترینش هم همین بود!
می شود؟ میشود دوباره تازه شوم؟ می شود خود را دوباره بسپارم به شعر، موسیقی، هنر، خیال و گیجی و وهم؟ و واقعیت را از خودم بکنم و برگردم به روزهایی که توی افتاب های داغ تابستان بارش دانه های نور را می دیدم و خنک می شدم؟
حالم خوش است.
توی ایوان می ایستم، شب نیست که انگشتنانم را بر پوست کشیده اش بکشم و البته همانطور که از جمله ی اول هم پیداست، دلم باز است! هفت غروب یک مرداد مهربان است، حیاط را تازه شسته اند و من و گرده های گیاهان توی نم هوا سرخوش و معلقیم. آفتاب هنوز توی بزرگراه ته کوچه معطل مانده و انگار هنوز با این ور دنیا گپ دارد...
بوی مرغ پخته و زردچوبه و سیب زمینی همسایه بی سر و صدا، سنگین و موقر از دم خانه شان چندقدم بیرون آمده ، آسمان آبی ترین خودش است و من بی گمان آرام ترین خودم...
لازم نیست لحظه ای چشم هایم را ببندم تا در جستجوی آرزو یا خواسته ای نفس عمیقی بکشم، در این ساعت خوش خدا من هیچ آرزویی ندارم.
مرداد گرم دوست داشتنی اومده
از یک زمانی به این ور عاشق تابستون شدم. عاشق نسیم داغ دم غروب مرداد و همهمه ی پشه ها توی نور ضعیف چراغ سفید ایوون...